TimeLine Layout

اردیبهشت, ۱۴۰۱

  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: من دیگر او نیستم!

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-من-دیگر-او-نیستم!

    برای سلطان محمود، اسبی پیشکش آورده بودند؛ اسبی نجیب و زیبا. او یک روزِ عید بر آن اسب نشست و به خیابان رفت. درحالی‌که مردم برای تماشا بر بام‌ها آمده بودند و شادمانی می‌کردند.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: نیرنگ پادشاه

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-نیرنگ-پادشاه

    پادشاهی ده کنیزک داشت، هرکدام از دیگری بهتر. روزی آن‌ها از پادشاه خواستند که بگوید کدام‌یک از آن‌ها را بیشتر دوست می‌دارد. او انگشترش را از انگشت بیرون آورد و گفت: «فردا این انگشتر نزد کسی خواهد بود که از همه دوست‌داشتنی‌تر است.»

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: سیلی غیبی

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-سیلیِ-غیبی

    روزی، پیش‌نمازی این آیه را در نمازش می‌خواند: «عرب‌ها بدترین کافران و دو رویانند.» از اتفاق، یکی از بزرگان عرب در آنجا بود و سیلی سختی بر چهره‌ی پیش‌نماز کوبید.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: خواب و آب

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-خواب-و-آب

    دنیا و خوشی‌های آن به این می‌ماند که کسی در خواب چیزی بخورد. آخر او از این خوردن چه بهره‌ای می‌برد؟

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: کاسه‌ای از آب دریا

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-کاسه‌ای-از-آب-دریا

    یکی از دوستداران یوسف از سفر رسید و یوسف از او پرسید: «برای من ره‌آورد چه آورده‌ای؟» آن مرد پاسخ داد: «چه چیز است که تو نداشته باشی و به آن نیازمند باشی؟

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: شهر درون آدم

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-شهر-درون-آدم

    روستاییِ بینوایی به شهر آمد و مهمان مردی شهری شد. او برایش حلوا آورد و روستایی همه‌ی آن را بااشتها خورد. سپس انگشتانش را لیسید و گفت: «ای شهری! من در روستا روز و شب چغندر پخته می‌خوردم، اما اکنون‌که شیرینی این حلوا را چشیدم، دیگر آن چغندر از چشم و دهانم افتاد.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: حلوای آسمانی

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-حلوای-آسمانی

    درویشی به فرزند خود آموخته بود که هرچه می‌خواهد، از خدا بخواهد. همچنین او هرگاه که گریه می‌کرد و از خدا چیزی می‌خواست، آن را برایش فراهم می‌کردند. روزی کودک در خانه تنها ماند.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: شاید که این، آن باشد

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-شاید-که-این،-آن-باشد

    عارفی نزد سخن‌دانی نشسته بود. سخن‌دان گفت: «هر سخنی بیرون از این سه حالت نیست: یا اسم است، یا فعل و یا حرف.» ناگهان عارف از جا جَست، پیراهنش را درید...

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: درخت خدا، چوب خدا

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-درخت-خدا،-چوب-خدا

    مردی به باغی رفته بود و بر سر درختی نشسته بود و زردآلو می‌چید و می‌خورد. ناگهان مرد باغدار از راه رسید و فریاد زد: «از خدا نمی‌ترسی که میوه‌های باغ را می‌خوری؟»

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: الف چیزی ندارد

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-الف-چیزی-ندارد

    کودکی نزد معلمی درس می‌خواند. از «الف چیزی ندارد» سه ماه گذشته بود و کودک هنوز آن را فرانگرفته بود. روزی پدر او پیش معلم آمد و گفت: «ما که در خدمت کردن به شما کوتاهی نمی‌کنیم، اگر اشتباهی از ما سر زده است بگویید.»

    بخوانید