TimeLine Layout

اردیبهشت, ۱۴۰۱

  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: سخن بهانه است

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-سخن-بهانه-است

    کسی می‌گفت: «چرا مولانا سخن نمی‌گوید؟» مولانا گفت: «خیالِ من این آدم را نزد من آورد. بدون کوچک‌ترین حرفی، خیال، او را به‌سوی من کشید. سخن بهانه است.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: گوهر پنهان

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-گوهر-پنهان

    اینکه می‌گویند در نهاد آدمی بدی‌هایی است که در حیوان‌های درنده نیست، نه ازآن‌روست که آدمی از آن‌ها بدتر است. بدی‌ها و شومی‌های آدمی به خاطر گوهر پنهانی است که در اندرونش نهاده شده است.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: بوسه‌ی چراغِ خاموش

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-بوسه‌ی-چراغِ-خاموش

    شیخی برای دیدار مردی بزرگ، از هندوستان به ایران سفر کرد. پس از طی این راه دراز، به تبریز رسید و به دیدار آن مرد بزرگ شتافت. نرسیده به درِ اتاق او، صدای او را شنید که می‌گفت: «ای مرد، بازگرد!...

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: میوه‌ی شاخه‌های لرزان

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-میوه‌ی-شاخه‌های-لرزان

    در زمان عُمر، مردی بود سخت پیر و زمین‌گیر. آن‌چنان درمانده که دخترش به او غذا می‌خوراند و همچون کودکی به او رسیدگی می‌کرد. روزی عمر به آن دختر گفت: «آفرین بر تو که در این زمانه هیچ فرزندی همچون تو، پرستار و غمخوار پدرش نیست.»

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: واژه‌های نافرمان

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-واژه‌های-نافرمان

    گاه مهار سخن در دست من نیست، ازاین‌روست که می‌رنجم. گاه نیز پیش می‌آید که می‌خواهم دوستانم را پند و اندرزی بدهم، اما واژه‌ها از من فرمان‌برداری نمی‌کنند و باز بیشتر می‌رنجم.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: ستاره‌شناس نادان

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-ستاره‌شناس-نادان

    آن ستاره‌شناس می‌گوید که: «خداوند در آسمان‌ها نیست.» ای نادان! تو از کجا می‌دانی که در آنجا نیست؟ آری به گمانم تو آسمان‌ها را وجب‌به‌وجب اندازه گرفته‌ای و او را نیافته‌ای!

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: رئیس گلخن حمام

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-رئیس-گلخَنِ-حمام

    عارفی می‌گفت: «روزی از سر دل‌تنگی به گُلخَنی پناه بردم تا دلم گشوده شود. در آنجا چشمم به رئیس گلخن افتاد که با شاگردش سخن می‌گفت. آن کودک به چالاکی کار می‌کرد و پیدا بود که از رئیس خود حرف‌شنوی دارد.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: آدم یا حیوان

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-آدم-یا-حیوان

    آدمی سه حالت دارد: یکی آنکه گرد خدا نگردد و جز او همه را ستایش و بندگی کند؛ از زن و مرد و مال و بچه گرفته تا سنگ و خاک. دوم آنکه با شناخت و آگاهی، جز خدا کسی و چیز دیگری را ستایش و بندگی نکند. سوم آنکه...

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: من دیگر او نیستم!

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-من-دیگر-او-نیستم!

    برای سلطان محمود، اسبی پیشکش آورده بودند؛ اسبی نجیب و زیبا. او یک روزِ عید بر آن اسب نشست و به خیابان رفت. درحالی‌که مردم برای تماشا بر بام‌ها آمده بودند و شادمانی می‌کردند.

    بخوانید
  • ۲۰ اردیبهشت

    قصه های شیرین فیه ما فیه: نیرنگ پادشاه

    قصه-های-شیرین-فیه-ما-فیه-مولوی-نیرنگ-پادشاه

    پادشاهی ده کنیزک داشت، هرکدام از دیگری بهتر. روزی آن‌ها از پادشاه خواستند که بگوید کدام‌یک از آن‌ها را بیشتر دوست می‌دارد. او انگشترش را از انگشت بیرون آورد و گفت: «فردا این انگشتر نزد کسی خواهد بود که از همه دوست‌داشتنی‌تر است.»

    بخوانید