ژنرال در طبقهی دوم زندگی میکرد و دربان در زیرزمین. بینشان فاصلهی زیاد بود، بهاندازهی تمام طبقه همکف بهاضافهی اختلاف طبقاتی. با این وصف زیر یک سقف میخوابیدند و از خیابان و حیاط پشتی هم یک منظره پیش رو داشتند.
بخوانیدقصه های پریان: پنهان اما نه ازیادرفته / سه قصه کوتاه در یک قصه
یکخانهی اربابی قدیمی بود با خندقی دورتادورش و یک پل متحرک. پل متحرک بیش از آنچه پایین باشد بالا بود، چون مَقدم هر میهمانی گرامی نبود. در قسمت بالای حصارها سوراخهایی بود برای تیراندازی...
بخوانیدقصه های پریان: پایتر، پیتر و پیر || قصهی لک لک
سطح آگاهی بچهها در عصر ما باورناکردنی است. اصلاً نمیفهمی که چی نمیدانند. اینکه لکلک آنها را از چاه یا تنورهی آسیاب آورده و تحویل پدر و مادرشان داده، از آن قصههای قدیمی است که باور نمیکنند؛ و خیلی بد است، چون موضوع واقعیت دارد.
بخوانیدقصه های پریان: کوتوله و زن باغبان || هانس کریستین اندرسن
کوتولهها را که میشناسی، اما آیا با زنِ باغبان هم آشنا هستی؟ او کتاب، فراوان خوانده بود و شعر، زیاد از بر بود. چهبسا حتی خودش آنها را میسرود؛ تنها با قافیه، کَمَکی مشکل داشت. آن را «به هم چسباندن شعرها» میخواند. صاحب استعداد بود، در نوشتن و گفتگو میبایست وزیر میشد، یا دستکم زن وزیر.
بخوانیدقصه های پریان: سبزهای کوچولو || اعتراض یک شته
روی هرهی پنجره، بتهی گل رُزی بود. یک هفته پیش سالم به نظر میآمد و پر از غنچه بود؛ و حالا پژمرده مینمود، چیزیش شده بود. سربازها روی بته جا خوش کرده بودند، مثل خوره به جانش افتاده بودند. نسبتاً زیاد بودند و لباس یکشکل سبزرنگ به تن داشتند. با یکی از آنها حرف زدم؛ سه روزش بود و همین حالا هم پدربزرگ بود.
بخوانیدقصه های پریان: پرندهی نغمهسرایِ مردم || هانس کریستین اندرسن
زمستان است. زمینِ پوشیده از برف به مرمر سفیدی شباهت دارد که از کوهها تراشیده شده باشد. آسمان، روشن و صاف است. باد تندی میوزد و به صورت که میخورد انگار شمشیری است ساختهی دست جنها. درختهای آراسته به یخ به مرجان سفید مانند است، مثل درختهای شکفتهی بادام.
بخوانیدقصه های پریان: قوری || هانس کریستین اندرسن
یکوقتی یک قوری بود که خیلی به خودش مینازید. از اینکه چینی بود غبغب میگرفت. هم از لولهاش به خود غره بود و هم از دستهی پهنش، چون گزک به دستش میداد تا به پسوپیشش بنازد. از درپوشش کلامی حرف نمیزد که شکسته و بعد به هم چسبانده شده بود.
بخوانیدقصه های پریان: جابهجا کردنِ طوفان، تابلوها را || هانس کریستین اندرسن
در روزگار قدیم که پدربزرگ، پسربچهی کوچکی بود، شلوار و کت قرمز به تن میکرد و حمایل به کمر و پر به کلاهش میزد. آخر این طرز لباس پوشیدن پسربچههای خوشپوش بود. آنوقتها خیلی چیزها با امروز فرق میکرد. بیشتر وقتها در خیابان رژه میرفتند و نمایش میدادند و امروزه ما دیگر هیچ رژه و نمایشی نداریم.
بخوانیدقصه های پریان: گنج زر || هانس کریستین اندرسن
هر شهری که میخواهد شهر نامیده شود نه دهکده، برای خود جارچی شهر دارد و هر جارچیای دو طبل دارد. یکی را هنگام اعلام خبرهای عادی میزند، مثلاً «ماهی تازه در بندر میفروشند!» طبل دیگر بزرگتر است و صدای بَمتری دارد؛
بخوانیدقصه های پریان: در اتاق بچهها || هانس کریستین اندرسن
پدر و مادر و تمام بچههای دیگر به تئاتر رفته بودند. تنها آنا و پدربزرگش در خانه بودند. پدربزرگ گفت: «ما هم میخواهیم به تئاتر برویم. چهبهتر همین حالا اجرا آغاز بشود.» آنا کوچولو آهی کشید و گفت: «ولی ما که نه تئاتر داریم نه بازیگر، آخر عروسک پیر من به دلیل اینکه خیلی کثیف است نمیتواند بازی کند؛
بخوانید