تبلیغات لیماژ بهمن 1402
کتاب داستان علمی تخیلی کودکانه سفرهای علمی پرواز، درون حباب‌ها: چرخۀ آب

داستان علمی تخیلی کودکان: سفرهای علمی || پرواز درون حباب‌ها و چرخۀ آب

کتاب داستان علمی تخیلی کودکانه

سفرهای علمی

پرواز، درون حباب‌ها: چرخۀ آب

نوشته: جوانا کول
تصویرگر: بروس دگن
ترجمة زهره فرپور
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

وندا سطل را به دست آرنولد داد و او را به‌طرف دستشویی دخترها که نزدیک‌تر بود، برد تا کمی آب بیاورند. آرنولد باعجله درپوش لاستیکی دستشویی را گذاشت و شیر آب را باز کرد و گفت: «زود باش وندا! نمی‌خواهم کسی مرا اینجا ببیند.»

وندا، خنده‌کنان گفت: «نگران چه هستی آرنولد؟ کسی اینجا نیست که تو را ببیند.»

باوجوداین، آرنولد از خجالت سرخ شده بود.

آرنولد از خجالت سرخ شده بود.

دستشویی که پر از آب شد، آرنولد سطل را از آب پر کرد و به‌زحمت پایین آورد.

وندا گفت: «متشکرم آرنولد! حالا من سطل آب را به کلاس می‌برم، تو هم درپوش داخل دستشویی را بردار و شیر آب را بیند و بیا.» مارمولکی کوچک از لای در به داخل آمده بود. وندا سطل آب را بلند کرد و به‌طرف کلاس به راه افتاد.

آرنولد درحالی‌که مشغول بستن شیر آب بود، صدای پایی شنید.

کسی داشت می‌آمد. او، تیفانی بود. تیفانی تا در را باز کرد و چشمش به آرنولد افتاد، از خجالت پا به فرار گذاشت. آرنولد در پی تیفانی دوید. می‌خواست موضوع را برای او توضیح بدهد. به‌قدری دستپاچه شده بود که فراموش کرد شیر آب را ببندد. مارمولک، از دستشویی بالا رفته بود و با تعجب به آبی که از شیر می‌ریخت، نگاه می‌کرد.

تیفانی تا در را باز کرد و چشمش به آرنولد افتاد، از خجالت پا به فرار گذاشت

تام از کلاس بیرون آمد و به آرنولد گفت: «کجایی پسر؟ زود بیا، نوبت تو است که گزارش بدهی.»

آرنولد با ناراحتی وارد کلاس شد. با خودش می‌گفت: «کاش به حرف وندا گوش نکرده بودم و با او به دستشویی دخترها نرفته بودم». در کلاس، وندا جلوی تصفیه‌خانه‌ی کوچکی که ساخته بودند، ایستاده بود و طرز کار آن را به بچه‌ها نشان می‌داد. وندا گفت: «حالا آب را توی دستگاه می‌ریزیم و پمپ را به کار می‌اندازیم. پره‌ها به گردش درمی‌آیند و آب از ظرفی به ظرف دیگر می‌رود. در این ظرف‌ها، مرحله‌به‌مرحله تصفیه می‌شود و در پایان، از لوله‌ای که در انتهای دستگاه است، بیرون می‌ریزد. این آب، تصفیه‌شده و پاکیزه است، عالی است! مگر نه؟» کف کلاس علوم خیس شده بود.

. این آب، تصفیه‌شده و پاکیزه است، عالی است! مگر نه؟» کف کلاس علوم خیس شده بود.

کارلوس به انباری کوچکی که در گوشه کلاس بود، رفت تا جاروی دستی و سطل بیاورد و کف کلاس را خشک کند؛ اما همین‌که در را باز کرد، ناگهان موج بزرگی از آب بیرون ریخت و درحالی‌که بچه‌ها با خوشحالی هورا می‌کشیدند و دست می‌زدند، خانم فریزل روی یک تخته موج‌سواری پیدا شد. راستی! یادم رفته بود که بگویم خانم معلم ما مثل بقیه معلم‌ها نیست! او با همه تفاوت دارد. کارهایش خیلی جالب و بامزه است. خانم فریزل با هیجان زیاد گفت: «سلام بچه‌ها! من آمدم. آماده هستید که امروز چیزهایی درباره آب یاد بگیرید؟»

خانم فریزل روی یک تخته موج‌سواری پیدا شد

وندا گفت: «کاش می‌شد به‌جای ماندن در کلاس، به جاهایی که خیلی آب هست برویم و موج‌سواری کنیم». خانم فریزل با قیافه‌ای خندان گفت: «چرا نه؟ برای یادگرفتن باید سفر کرد. حالا همه با هم به یک گردش علمی می‌رویم. همگی پشت سر من به‌پیش!»

خانم فریزل با قیافه‌ای خندان گفت: « برای یادگرفتن باید سفر کرد.

خانم فریزل ما را به‌طرف اتوبوس مدرسه برد. اسم اتوبوس را گذاشته بودیم: «اتوبوس جادویی». دوروتی و تیم به‌طرف لوله ی اندازه‌گیری باران رفتند. دوروتی کتابچه یادداشت خودش را باز کرد و گفت: «آب در لوله بالا آمده. پیداست که دیشب باران باریده». دوروتی این اطلاعات را در دفترش نوشت و گفت: «خوب شد. این برای گزارش علمی ما درباره آب، لازم است». خانم فریزل پشت فرمان اتوبوس جادویی نشست و گفت: «همگی سوار شوید! حالا راه می‌افتیم».

خانم فریزل پشت فرمان اتوبوس جادویی نشست و گفت: «همگی سوار شوید! حالا راه می‌افتیم».

با گردش کلید، موتور اتوبوس به کار افتاد و شروع به لرزش کرد. چشم‌های آرنولد از تعجب گشاد شد و گفت: «من که باور نمی‌کنم به سرزمین آب برویم». خانم فریزل گفت: «بله، ما به‌جای اینکه به دیدن آب برویم، می‌توانیم خودمان به آب تبدیل شویم. خوب نگاه کنید.»

ناگهان اتوبوس از جا کنده شد و به هوا برخاست. احساس سرما و سنگینی می‌کردیم.

ناگهان اتوبوس از جا کنده شد و به هوا برخاست. احساس سرما و سنگینی می‌کردیم

راستی راستی داشتیم تبدیل به آب می‌شدیم. حالا دیگر همه ی ما قطره‌های آب بودیم. با صدای شالاپ شالاپ یکی پس از دیگری وارد لوله‌آزمایشی شدیم که دوروتی و تیم برای اندازه‌گیری باران ساخته بودند.

خانم فریزل-که خودش هم به‌اندازه یک قطره باران کوچک شده بود- با خوشحالی گفت: «بچه‌ها به دنیای آب خوش‌آمدید.»

خانم فریزل خودش هم به‌اندازه یک قطره باران کوچک شده بود

وندا باخوشحالی گفت: «چه خوب! بهتر از این ممکن نیست. با این آفتابی که می‌تابد، آبِ لوله ی آزمایش گرم می‌شود. کاش تمام روز را اینجا بمانیم.»

رالف گفت: «چه خوش خیال! مثل‌اینکه متوجه نیستی که همه ی ما در حال بالا رفتن به‌طرف آسمان هستیم». خانم فریزل، درحالی‌که داشت همراه ما به هوا بلند می‌شد، سر تکان داد و گفت: «وقتی‌که نور خورشید به آب بتابد و آن را گرم کند، آب تبخیر می‌شود و به صورت گاز درمی‌آید که ما به آن بخارآب می‌گوییم».

وقتی‌که نور خورشید به آب بتابد و آن را گرم کند، آب تبخیر می‌شود

آرنولد گفت: «من نمی‌خواهم بخار شوم، دلم می‌خواهد دوباره آب شوم.»

دوروتی با سرزنش گفت: «آرنولد! تو هنوز هم آب هستی، اما حالا به شکل دیگری از آن‌که بخار است درآمده‌ای.»

همه ی ما شاد و سبک به‌طرف بالا می‌رفتیم، ولی هراندازه بالاتر می‌رفتیم، هوا سردتر می‌شد. وندا با هیجان گفت: «هی، بچه‌ها! نگاه کنید. من دوباره دارم تبدیل به قطره‌ی آب می‌شوم.» همه به خانم فریزل نگاه کردیم. خیلی خوشحال بود. گردش علمی ما همان طور که او برنامه‌ریزی کرده بود، پیش می‌رفت. خانم فریزل گفت: «هر چه بالاتر برویم هوا سردتر می‌شود. به همین دلیل ذره‌های وجود ما به هم نزدیک می‌شود و به شکل ابر درمی‌آید. خوب نگاه کنید.»

ذره‌های وجود ما به هم نزدیک می‌شود و به شکل ابر درمی‌آید. خوب نگاه کنید.»

خانم فریزل درست می‌گفت. احساس تبدیل‌شدن به ابر، خیلی جالب بود. باد که وزید، ما را با خود برد. به شکل یک ابر از روی دریاچه‌ها و جنگلی زیبا گذشتیم تا اینکه ابرهای دیگری هم به ما رسیدند و همگی تبدیل به ابری بزرگ شدیم. آرنولد پرسید: «ما کجا هستیم؟»

خانم فریزل جواب داد: «فکر می‌کنم به‌طرف پایین می‌رویم. می‌بینید که از حالت بخار درآمده‌ایم و به قطره‌های باران تبدیل‌شده‌ایم.» شروع به باریدن کردیم. ابر، همۀ ما را به شکل قطره‌های آب به پایین فرستاد.

ابر، همۀ ما را به شکل قطره‌های آب به پایین فرستاد.

ما، روی برگهای درختان جنگل می‌افتادیم و به‌طرف زمین سر می‌خوردیم. به‌زودی، دوباره همدیگر را پیدا کردیم و در سرازیری تپه راه افتادیم. خانم فریزل، با همان صدای شاد و خندان گفت: «بچه‌ها! همراه با جریان آب حرکت کنید.»

ما، روی برگهای درختان جنگل می‌افتادیم و به‌طرف زمین سر می‌خوردیم

چه سواری خوبی! ما به شکل یک نهر آب به‌طرف پایین تپه که رودخانه‌ای در آن جاری بود می‌رفتیم. نهرهای دیگری هم از هر طرف به ما رسیدند و کم‌کم بزرگ و بزرگ‌تر شدیم. حالا دیگر رودخانه‌ای بزرگ بودیم. آرنولد گفت: «صدایی به گوش می‌رسد. می‌شنوید؟» خانم فریزل گفت: «درست می‌گویی، صدای آبشار است». هنوز حرف خانم فریزل تمام نشده بود که به آبشار رسیدیم و سروصدا کنان به پایین ریختیم. خانم فریزل گفت: «آب همیشه به پایین ترین جا می‌رود. آنجا را اقیانوس می‌گویند، یعنی درست همان‌جایی که دارید می‌بینید.»

«آب همیشه به پایین ترین جا می‌رود. آنجا را اقیانوس می‌گویند، یعنی درست همان‌جایی که دارید می‌بینید.»

ما به اقیانوس رسیده بودیم.

«آب همیشه به پایین ترین جا می‌رود. آنجا را اقیانوس می‌گویند، یعنی درست همان‌جایی که دارید می‌بینید.»

آرنولد گفت: «گمان می‌کنم وقتی به اقیانوس برسیم می‌توانیم حسابی استراحت کنیم.»

خانم فریزل گفت: «آب، استراحت نمی‌کند. اگر خوب توجه کنی، می‌بینی که خورشید دارد ما را گرم می‌کند. به‌زودی همۀ ما تبدیل به بخار می‌شویم و دوباره به آسمان برمی‌گردیم. نگاه کن!». باز هم حق با خانم فریزل بود. همۀ ما داشتیم بالا می‌رفتیم. آرنولد با تردید پرسید: «بعدازاین چه می‌شود؟»

به‌زودی همۀ ما تبدیل به بخار می‌شویم و دوباره به آسمان برمی‌گردیم

خانم فریزل گفت: «آن بالا به هوای سرد می‌رسیم». فوبی با خوشحالی گفت: «هوای سرد دوباره ما را به هم نزدیک می‌کند تا به ابر تبدیل شویم و دوباره ما را با خود خواهد برد.»

هوای سرد دوباره ما را به هم نزدیک می‌کند تا به ابر تبدیل شویم

آرنولد، با ناراحتی غُرغُر کرد و گفت: «دوباره؟»

خانم فریزل، آرنولد را سرزنش کرد و گفت: «آرنولد! به یاد داشته باش که این آخرین بار نیست …»

آرنولد گفت: «منظور شما این است که آب همیشه در حال بخار شدن، متراکم شدن و باریدن است؟»

خانم فریزل گفت: «درست فهمیدی. به همۀ این کارها که پی‌درپی تکرار می‌شود، چرخه آب می‌گویند. ببین! در همین فاصلۀ کوتاه که داشتیم حرف می‌زدیم، ابر شروع به باریدن کرد و ما دوباره به صورت باران درآمدیم و درست روی مدرسه مان می‌باریم.»

آب همیشه در حال بخار شدن، متراکم شدن و باریدن است

آرنولد شادی کنان گفت: «چه خوب! بالاخره به مدرسه برگشتیم.» حالا، همۀ ما به شکل قطره‌های باران بر روی بام و درودیوار مدرسه می‌افتادیم. وندا و آرنولد روی شیشۀ یکی از پنجره‌های مدرسه افتادند. آرنولد درحالی‌که از روی شیشه سر می‌خورد، به داخل نگاه کرد. وای! آنجا دستشویی دخترها بود! آرنولد فریاد زد: «نگاه کن! من فراموش کرده ام درپوش دستشویی را بردارم. آب همه جا را گرفته است». وندا گفت: «مارمولک را نگاه کن. مثل‌اینکه می‌خواسته با دم خودش جلوی آب را بگیرد، اما دمش توی سوراخ شیر آب گیر کرده. ما باید به این مارمولک فداکار کمک کنیم.»

دم مارمولک توی سوراخ شیر آب گیر کرده

ولی چطور می‌توانستند وارد شیر آب شوند؟

آرنولد به فکر فرورفت و گفت: «من نقشه‌ای دارم. ما حالا آب هستیم، مگر نه؟ پس می‌توانیم وارد شبکۀ لوله‌کشی شهر شویم و ازآنجا به مارمولک برسیم. همه دنبال من بیایید. پیش به سوی تصفیه‌خانه بزرگ شهر!» آرنولد این را گفت و به‌جایی رفت که آفتاب به آنجا می‌تابید.

او خیلی زود تبدیل به بخار شد و به هوا رفت.

او خیلی زود تبدیل به بخار شد و به هوا رفت.

ما هم ناچار شدیم همان کار را بکنیم و همه به دنبال او برویم. حتی خانم فریزل هم آمد. تا تصفیه‌خانۀ بزرگ شهر، راه زیادی نبود و خوشبختانه باد در جهت دلخواه ما می‌وزید.

آرنولد با هیجان گفت: «رسیدیم. ما درست روی استخر بزرگ آب در تصفیه‌خانه شهر هستیم.» وندا هم که به هیجان آمده بود گفت: «بچه‌ها! خوب نگاه کنید. درست به همان‌جایی آمده‌ایم که آبِ موردنیاز شهر را تصفیه می‌کند. این استخر، انبار آب شهر است. دستگاه تصفیه‌ای را که من و آرنولد در کارگاه مدرسه ساختیم یادتان می‌آید؟ ما به‌جای استخر، چند ظرف تصفیه درست کرده بودیم».

. این استخر، انبار آب شهر است

خانم فریزل گفت: «بچه‌ها! دستهای یکدیگر را بگیرید و به هم فشرده شوید تا ببارید.»

همۀ ما، پشت سرهم توی استخر افتادیم. آنجا احساس کردیم که همراه با مقداری آشغال و گل‌ولای، در حال کشیده شدن به‌طرف لوله‌ای بزرگ هستیم. کارلوس گفت: «من که باور نمی‌کنم این آبِ کثیف را می‌نوشیم. نگاه کنید چقدر آشغال توی آب ریخته».

آرنولد گفت: «کمی بیشتر فکر کن کارلوس! آب تا پاکیزه و تمیز نشود که وارد لوله ها نمی‌شود. این صافی‌ها را ببین.» همۀ ما از چیزی که شبیه نرده و تورسیمی بود، گذشتیم. به پشت سرمان ‌که نگاه کردیم، آشغال‌ها جامانده بودند. بعد، از لابه‌لای ماده ای سفید رنگ عبور کردیم. آرنولد توضیح داد: «به این می‌گویند نمک معدنی؛ چیزهای کثیف را از آب می‌گیرد و به سطح آن می‌فرستد. »

«به این می‌گویند نمک معدنی؛ چیزهای کثیف را از آب می‌گیرد و به سطح آن می‌فرستد.

«بعد، به مخزن ته‌نشین کننده می‌رسیم. در اینجا، گل‌ولای و چیزهای زیادی که در آب هست، ته مخزن باقی می‌ماند. می‌بینید که تمیزتر شده‌ایم.»

همان طور که به‌طرف لایه های شن می‌رفتیم تا بیشتر تصفیه شویم آرنولد گفت: «آخرین جایی که باید برویم استخر بزرگ تصفیه است. وقتی از لای شن بگذریم و به آنجا برسیم کاملاً پاکیزه شده‌ایم. از آن به بعد، وارد لوله های اصلی آب شهر می‌شویم و به‌طرف محله‌های مختلف می‌رویم، حالا باید لوله اصلی -که ما را به‌طرف مدرسه می‌برد- پیدا کنیم.»

آخرین جایی که باید برویم استخر بزرگ تصفیه است

آرنولد داد زد: «اینجاست، پیدا کردم. همه از این راه بیایید.»

همه به دنبال آرنولد رفتیم، لوله ها، در ابتدا بزرگ بودند، اما هر چه جلوتر می‌رفتیم، کوچک و کوچک‌تر می‌شدند. وندا که خسته و بی حوصله شده بود، پرسید: «پس کی به مدرسه و دستشویی می‌رسیم؟» آرنولد جواب داد: «می‌بینی که رسیدیم.»

 لوله ها، در ابتدا بزرگ بودند، اما هر چه جلوتر می‌رفتیم، کوچک و کوچک‌تر می‌شدند

آرنولد راست می‌گفت. همۀ ما به شیر آب دستشویی رسیده بودیم. وندا گفت: «نگاه کنید! این دم مارمولک است.»

همگی شروع کردیم به فشار دادن تا شاید دم مارمولک از لوله جدا شود، اما زورمان نرسید. مثل این بود که دم مارمولک به لوله چسبیده است! وندا گفت: «بی فایده است. مارمولک هم باید به خودش تکانی بدهد. فهمیدم باید چه کار کنم.» این را گفت و دم مارمولک را محکم گاز گرفت. مارمولک فریادکنان با همۀ زوری که داشت خودش را پس کشید.

دم مارمولک را محکم گاز گرفت

ما هم از این طرف فشار دادیم و ناگهان به داخل ظرف دستشویی ریختیم و ازآنجا سر ریز کردیم و همراه با جریان آب، تا پایین راهروی مدرسه و سپس حیاط رفتیم؛ درست مثل یک جوی آب.

همراه با جریان آب، تا پایین راهروی مدرسه و سپس حیاط رفتیم

خانم فریزل گفت: «خیلی خوب شد. اینجا به‌اندازۀ کافی جا هست که اتوبوس ما دوباره به‌اندازه طبیعی خودش برگردد. همگی آماده شوید! حاضر …»

خانم فریزل کلید را چرخاند، اتوبوس با سروصدای زیاد، شروع کرد به دور خودش چرخیدن و بعد به حال اول درآمد. ما همهْ شاد و خندان از یک گردش علمی خوب، به صورت قبلی مان درآمدیم.

اتوبوس با سروصدای زیاد، شروع کرد به دور خودش چرخیدن

خانم فریزل، درحالی‌که با تمام صورتش می‌خندید و چشم‌هایش از شادی برق می‌زد پرسید: «ببینیم بچه‌ها! گردش علمی امروز ما چطور بود؟»

همه با هم گفتیم: «عالی بود.»

گردش علمی امروز ما چطور بود؟

خانم فریزل پرسید: «حالا دیگر باید خوب فهمیده باشید که چرخۀ آب چیست؟»

دوباره گفتیم: «بع له.»

چرخۀ آب یعنی اینکه سراپا خیس شدیم

وندا با خنده گفت: «چرخۀ آب یعنی اینکه سراپا خیس شدیم.» و همه به خنده افتادیم.

the-end-98-epubfa.ir



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=26270

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *