پوپول وُه
کتاب مقدس قوم مایا
ترجمه هادی قربانی
مدیر سایت ایپابفا
www.epubfa.ir
فهرست مطالب
یادداشت مترجم:
این نوشته جزو آثار متنی مترجم (مدیر سایت ایپابفا) است و هیچ نسخه دیگری از آن به زبان فارسی وجود ندارد. این متن نخستین ترجمه فارسی از کتاب «پوپول وُه» است و انحصاراً در سایت ایپابفا (سایت اصلی مترجم) منتشر می شود و صرفاً جهت استفاده رایگان عرضه شده است.هرگونه استفاده تجاری یا کپی برداری بدون ذکر منبع و نام مترجم ممنوع می باشد.
بخش چهار
و چنين است ابتداي حمل بشر، و شرح جستجوي اخلاط جسم آدمي. چنين تكلم كردند آن زاينده، آن والد، آن خالقان، آن مثال آفرينان كه مسمي به افعي پردار فرمانروا هستند:
ايشان گفتند «فجر نزديك است، تمهيدات فراهم است و صبح از براي آن منعم، آن مراقب كه در روشني زاده مي شود، در روشني مولود مي شود فرا رسيده است. صبح براي نوع بشر، براي مردم روي زمين فرا رسيده است.» اجماع همه چيز در آن هنگام واقع شد كه ايشان در ظلمت، در تاريكي شب، همچنان راه انديشه پيمودند و همچنان جستند و بيختند، همچنان انديشيدند و در تامل شدند.
و در اينجا انديشه هاشان به نور جلي منكشف گشت. ايشان جستند و آنچه را براي خلقت گوشت آدمي لازم بود يافتند. اندك زماني بيش نمانده بود تا خورشيد، ماه و ستارگاه بر فراز خالقان و مثال آفرينان پديدار شود. از جايي مسمي به گسل گاه و تلخ آبه بود: كه ذرت زرد و ذرت سفيد آوردند.
و اين است نام جانوراني كه طعام آوردند: روباه، كايوت، طوطي، كلاغ. چهار جانور بودند كه خبر خوشه هاي ذرت زرد و ذرت سفيد را آوردند. ايشان از فراز جايي در گسل گاه مي آمدند كه راه منتهي به شكاف را نشان مي داد.
و در اين هنگام بود كه ايشان قوت غالب را يافتند.
و اين طعامها،اخلاط سازنده گوشت مخلوق بشري و مثال بشري و آب، تركيب سازنده خون بود. آب به خون آدمي مبدل گشت و ذرت نيز به دست زاينده، والد استفاده گشت.
و بدينسان ايشان به سبب آذوقه هاي كوه نيك كه سرشار از چيزهاي خوش، انباشته از ذرت زرد، ذرت سفيد و انباشته از پاتاشته وكاكائو، بي شمار ساپوته، آنونا، خوكوته، نانسه، ماتاسانو و حلاوتها بود دلشاد بودند، طعامهاي باشكوهي كه حصارهاي مسمي به گسل گاه و تلخ آبه را انباشته مي سازد. جمله ميوه هاي خوردني در آنجا موجود بود: قوت غالب، از بزرگ و كوچك، گياهان كوچك، گياهان بزرگ. راه را جانوران نشان دادند.
و آنگاه ذرت زرد و ذرت سفيد آسياب گشت و اشموكانه نه بار آسياب كرد. ذرت و آبي كه او دستهاي خويش را بدان شست، براي آفرينش روغن به كار رفت؛ چو اين روغن به دست زاينده، والد، افعي پردار فرمانروا، كه چنين ناميده مي شوند عمل آمد، به چربي آدمي مبدل گشت.
پس از آن، ايشان فرمان افرينش را به قالب كلمات ريختند:
آفرينش و خلقت مثال پدر و مادر نخستين ما
تنها با ذرت زرد، با ذرت سفيد، به جاي گوشت،
تنها طعام، به جاي پاها و بازوان آدمي،
پدران نخستين مان، آن چهار مخلوق بشري.
تنها قوتهاي غالب بود كه گوشت ايشان را تركيب ساخت.
چنين است نام نخستين انسانهايي كه آفرينش و مثال يافتند. [1]
اين است نخستين نفر: بالام كيتسه.
و اينك دومين نفر: بالام آكاب.
و اينك سومين نفر: ماخوكوتاخ.
و چهارمين نفر: ايكي بالام
و چنين اسن نام مادر-پدران نخستين ما. چنين گويند كه ايشان تنها آفريده شدند و مثال يافتند؛ آنان هيچ مادر و پدري نداشتند. ما تنها نام مردان را ذكر كرده ايم. هيچ زني ايشان را نزاد و مولود بناگر، پيكر آفرين، زاينده، والد هم نبودند. ايشان تنها به مدد قرباني، به مدد روح عبقري، به دست خالق، مثال آفرين، زاينده، والد، افعي پردار فرمانروا، آفرينش و مثال يافتند. و ايشان چون باروري يافتند، آدمي شدند.
ايشان تكلم كردند و كلمه ساختند.
نظاره كردند و گوش دادند.
گام زدند، كار كردند.
ايشان مردمي نيكو و خوش منظر بودند و سيمايي مردگونه داشتند. انديشه پا به وجود نهاد و ايشان خيره نگريستند؛ بينايي ايشان به يكباره پديدار گشت. ايشان هرگاه كه مي نگريستند، به كمال مي ديدند، همه چيز را در زير آسمان به كمال مي دانستند. آن دم كه ايشان رو مي گرداندند و به جوانب آسمان و روي زمين مي نگريستند، همه چيز را بي هيچ حايل و حجاب مي ديدند. تا وقتي كه ايشان مي توانستند هر آنچه در زير آسمان است را ببينند، ايشان نيازي به گام برداشتن در اطراف نداشتند؛ ايشان تنها در همان جا كه بودند مي ماندند.
همانسان كه ايشان مي نگريستند، دانش ايشان زيادت مي يافت. قدرت بينايي ايشان از ميان درختان، از ميان صخره ها، از ميان درياچه ها،از ميان درياها،از ميان كوهها، از ميان دشتها رسوخ مي كرد. بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ، و ايكي بالام انسانهايي براستي پرنبوغ بودند.
و آنگاه صانع، بناگر از ايشان پرسيد:
«شما درباره وجود خويش چه مي دانيد؟ آيا نمي بينيد، آيا نمي شنويد؟ آيا نطق كردن شما، راه رفتن شما نيكو نيست؟ پس بايد كه بنگريد، تا زير آسمان را بنگريد. آيا كوه – دشت را به وضوح نمي بينيد؟ پس امتحان كنيد» با ايشان چنين گفتند.
و آنگاه ايشان هر چيز را در زير آسمان به كمال ديدند. پس، خالق، مثال آفرين را شكر گفتند:
ايشان چون براي آفرينش و مثال آفريني خويش شكر كردند گفتند:
«اينك براستي،
دو چندان سپاس، سه چندان سپاس، كه صورت يافته ايم،
كه ما را دهان و چهره داده اند،
كه نطق مي كنيم، مي شنويم،
كه در تحير مي شويم، جنبش مي كنيم،
كه دانش ما نيكوست، كه در مي يابيم
هرآنچه را كه در دور و نزديك است،
و ما هرآنچه را از بزرگ و كوچك
كه در زير آسمان، بر روي زمين است، ديده ايم.
سپاس تو را كه صورت يافته ايم،
آفريده شده ايم، مثال يافته ايم،
اي بزرگ مادر ما، اي بزرگ پدر ما. »
ايشان هرچيز را به كمال در مي يافتند، چهار اركان، چهار گوشه آسمان و روي زمين را به كمال مي ديدند و اين امر، صانع و پيكرآفرين را خوش نمي آمد:
«آنچه مخلوقها ومثالهاي ما گفته اند نيكو نيست:
ايشان مي گويند ” ما هر چيز را از بزرگ و كوچك ادراك كرده ايم “. » و بدينگونه زاينده، والد، دانش خويش را بازپس گرفتند:
«كنون با ايشان چه كنيم؟ بينايي ايشان بايد كه اقل، به جوانب نزديك رسوخ كند، بايد كه اقل، بخش كوچكي از روي زمين را ببينند، ليك آنچه ايشان مي گويند نيكو نيست. آيا ايشان همانگونه كه از نامشان هويداست ” مخلوقات ” و ” مثالها ” يي بيش نيستند؟ ليكن ايشان به عظمت خدايان خواهند رسيد، مگر اينكه ايشان در زرع و فجر بارور شوند، فراوان شوند، مگر اينكه شمار ايشان افزون گردد.»
«چنين بادا: كنون ايشان را اندكي عريان مي كنيم، اين است آنچه ما بدان نيازمنديم. آنچه ما دريافته ايم نيكو نيست. كردار ايشان با ما برابر خواهد شد، تنها بدين دليل كه دانش ايشان تا بدان اقصي مي رسد. ايشان بر همه چيز بصيرت دارند.» چنين گفت
قلب آسمان،خوريكانه،
نوزاده آذرخش، خام آذرخش،
افعي پردار فرمانروا،
زاينده، والد،
اشپياكوك، اشموكانه،
خالق، مثال آفرين، كه چنين خوانده مي شوند. و چون ايشان سرشت مخلوقات خويش را، مثال هاي خويش را دگرگونه كردند، اين اندازه بس بود كه قلب آسمان چشمان [ايشان را] گزند رساند. چشمان ايشان تار شد، چنانكه بخار روي آينه را مي پوشاند. چشمان ايشان ضعيف گشت. اينك ايشان تنها چون به نزديك مي نگريستند چيزها را آشكار مي ديدند.
و چنين بود زوال آلت دراكه، و نيز زوال آلت آگاهي از هر چيز، در چهار انسان. ريشه در زير خاك، بستر كرد.
و چنين بود آفرينش و مثال آفريني پدربزرگ نخستين ما، پدر ما، به يد قلب آسمان، قلب زمين.
و آنگاه همسران و زنان ايشان پا به وجود نهادند. دوباره، همان خدايان بدين انديشه افتادند. در آن دم كه ايشان آن زنان را پذيرفتند گويي در خواب بودند و زناني براستي با جمال با بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام بودند. ايشان با حضور زنان خويش در آنجا بيدارتر شدند. ايشان بي درنگ دوباره از بهر همسران خويش دلشاد شدند.
كاخاپالونا، نام همسر بالام كيتسه است.
چوميخا، نام همسر بالام آكاب است.
تسونونيخا، نام همسر ماخوكوتاخ است.
كاكي شاخا، نام همسر ايكي بالام است. [2]
چنين است اسماء همسران ايشان، كه بانواني والا مقام شدند و مردمان قبايل كوچك و بزرگ را زادند.
و اين است منشا ما، مردمان كيچه. و انبوهي از توبه گران و ذبيحه بخشان پديد آمدند. در آن هنگام تنها آن چهار تن نبودند كه پا به وجود نهادند، بلكه ما مردم كيچه را چهار مادر بود. هر يك ازمردمي را كه در شرق توالد كردند نامهاي گوناگون بود. اسماء ايشان فراوان گشت: اولومان فرمانروا، كوخاخ، كنچ آخاو، چنانكه نامهاي مردمي كه در شرق بودند نطق مي شود. ايشان توالد كردند و اين امر پيداست كه مردمان تام و ايلوك در آنجا نشات گرفتند. ايشان از همانجا، همان مكان، در شرق آمدند.
بالام كيتسه پدربزرگ و پدر نه خاندان بزرگ كاوك بود.
بالام آكاب پدربزرگ و پدر نه خاندان نيخاييب بود.
ماخوكوتاخ پدربزرگ و پدر چهار خاندان بزرگ آخاو كيچه بود.
سه دودمان از هم گسسته موجود بود. اسماء نياكان و پدران فراموش نشده است. اين دودمانها در آنجا، در شرق توالد كردند و شكوفا شدند، ليك مردمان تام و ايلوك نيز به همراه سيزده قبيله متحد، سيزده امارت پديد آمدند كه مشتملند بر:
رابينال ها، كاكچي كل ها، مردمان خاندان پرنده.
و مردمان سفيد خوشه [ساكاخ ها].
و نيز لاماك ها، افاعي [كوماتس ها]، خاندان سونا [توخالخا ها]، خاندان كلام [اوچاباخا ها]، مردمان خاندان ستاره [چوميلاخا ها].
و مردم خاندان كيبا، مردم خاندان يوغ [آخ باتناخا ها]، مردم آكول، خاندان پلنگ [بالاميخا ها]، محافظان غنايم [كان چاخل ها]، پلنگ افسار ها [بالام كولوب ها].
همين اندازه بس كه ما تنها از اكابر قبايل مندرج در قبايل متحد سخن مي گوييم؛ تنها به بزرگترين ها عنايت داريم. از پس ايشان بسيار قبايل ديگر پديدار شدند و هريكي جزيي از آن حصار بودند. ما نامهاي ايشان را مكتوب نكرده ايم، ليك ايشان در آنجا، در شرق توالد كردند. مردماني بسيار در ظلمات پديدار شدند؛ ايشان حتي پيش از تولد خورشيد و روشنايي رو به فراواني نهادند. ايشان چو رو به فراواني نهادند همگي با هم در آنجا مجموع بودند؛ ايشان در آنجا، در شرق، فوج فوج مي ايستادند و راه مي رفتند.
هيچ طعامي نبود تا [به درگاه خدايان] پيشكش كنند، با اينهمه روي خويش را به سوي آسمان بلند مي كردند. ايشان نمي دانستند به كجا مي روند. ايشان، چو در علفزارها بودند مدتها بر اين روش بودند: مردمان سياه، مردمان سفيد، مردمي با شمايل بسيار، مردمي با زبانهاي بسيار، نامطمئن، در لبه آسمان.
و در آنجا مردمان كوه نشين بودند. ايشان چهره هاي خويش نشان نمي دادند، ايشان را خانه اي نبود. ايشان تنها در ميان كوههاي بزرگ و كوچك مسافر بودند. مردمان به عادت مي گفتند «گويي ايشان ديوانه اند». مي گفتند كه ايشان كوه نشينان را تمسخر مي كردند. ايشان در آنجا به انتظار طلوع خورشيد بودند، و همه كوه نشينان را تنها يك زبان بود. ايشان هنوز چوب و سنگ را نماز نمي بردند.
اين است كلماتي كه ايشان خالق، مثال آفرين، قلب آسمان، قلب زمين را بدان ياد مي كردند. گفته مي شد كه اين كلمات ايشان را بس بود تا متذكر چيزي شوند كه در تاريكي است و چيزي كه در طلوع فجر است. تنها كار ايشان مسئلت بود؛ ايشان را كلماتي ارجمند بود. ايشان ارجمند بودند، ايشان واهبان حمد، واهبان كرامت بودند و چون براي دختران و پسران خويش مستدعي مي شدند، چهره هاي خويش به آسمان بلند مي كردند:
«بمان!
تو اي خالق، تو اي مثال آفرين،
به ما بنگر، به ما گوش كن،
ما را سرنگون مساز، ما را به كنجي رها مكن،
تو اي خداي آسمان، خداي زمين،
قلب آسمان، قلب زمين،
آيت ما را،كلام ما را به ما ارزاني دار،
مادام كه روز است، مادام كه روشني است.
چو هنگامه زرع و فجر مي رسد،
آيا صراطي سبز [زندگي بخش]، مسيري سبز [زندگي بخش] خواهد بود؟
ما را روشنايي پايدار، مكاني هموار،
روشنايي خوب، مكاني خوب،
زندگاني و ابتدائي خوب عنايت فرما.
جمله اينها به ما عنايت كن، تو اي خوريكانه،
اي نوزاده آذرخش، خام آذرخش،
نوزاده ناناخواك، خام ناناخواك،
شاهين، خوناخپو،
افعي پردار فرمانروا،
زاينده، والد،
اشپياكوك، اشموكانه،
بزرگ مادر روز، بزرگ مادر روشني،
آن زمان كه هنگامه زرع و فجر فرا مي رسد. »
ايشان چون روزه مي كردند و نماز مي خواندند، و هوشيارانه به انتظار فجر بودند، چنين مي گفتند. در آنجا نيز ايشان به شرق مي نگريستند و با كنكاش در انتظار فرارسيدن ستاره صبح، آن ستاره بزرگ پديدآينده در موسم زايش خورشيد مي شدند كه گرما را براي چيزهاي زير آسمان و روي زمين فرا مي آورد و راهنماي مخلوق بشري، مثال بشري است.
تكلم كردند آنانكه نامشان بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام است:
اين بزرگ عليمان، بزرگ فكوران، توبه گران، حمدگويان كه چنين خوانده مي شوند گفتند «ما هنوز چشم به راه طلوع فجر هستيم.» هنوز چيزي از چوب و سنگ در اختيار مادر-پدران نخستين ما نبود و ايشان در آنجا، در انتظار خورشيد، دلخسته بودند. كنون بسياري از ايشان وجود داشتند و جمله قبايل، من جمله مردم ياكي، همه توبه كار و ذبيحه بخش بودند.
بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام گفتند «كنون بياييد برويم. كنكاش خواهيم كرد تا ببينيم آيا چيزي هست كه آن را به حكم نشانه نگهداري كنيم. خواهيم دانست چه چيز را در برابر آن بسوزانيم. كنون بر اين نمط كه هستيم، هيچ نشانه اي نداريم تا براي خويش نگهداريم.» ايشان خبر حصاري را شنيدند. ايشان بدانجا رفتند:
و چنين است نام كوهي كه بدانجا رفتند بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ، ايكي بالام و مردمان تام و ايلوك: تولان سوي وا، هفت غاران، هفت تنگان، نام آن حصار است. آنان كه مي رفتند تا خدايان را پذيرا شوند بدانجا رسيدند.
و ايشان، جملگي به تولان رسيدند، مردمان بي شمار كه گروه گروه مي رفتند و خدايانشان را به ترتيب بديشان دادند و نخستين آنها خدايان بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام بودند. ايشان شادمان بودند:
ايشان گفتند «ما آنچه را مي جستيم يافته ايم.» و اين است نخستين خدايي كه بيرون آمد:
توخيل نام خدايي است كه در كوله پشتي همراه بالام كيتسه نهاده شد. و ديگر خدايان به ترتيب بيرون آمدند:
آويليش نام خدايي است كه بالام آكاب بر دوش كشيد.
خاكاويتس نام خدايي است كه ماخوكوتاخ پذيرنده شد.
نيكاكاخ تاكاخ[3] نام خدايي است كه ايكي بالام پذيرنده شد.
و مردمي ديگر از قوم كيچه نيز در آنجا بودند، چرا كه مردم تام نيز خداي خويش را پذيرنده شدند، ليكن خداي مردم تام نيز همان توخيل بود، اين است نامي كه پدربزرگ و پدر سروران تام پذيرنده شدند، همانان كه امروزه نيز شناخته شده هستند.
سومين مردمان، مردم ايلوك بودند: و باز توخيل نام خدايي است كه پدربزرگ و پدر آن سروران پذيرنده شدند، همانان كه امروزه نيز شناخته شده هستند.
و چنين بود نامهاي سه قوم كيچه. ايشان هرگز از يكديگر جدا نمي شوند چرا كه خداي ايشان تنها يك نام دارد: توخيل نام خاص خداي كيچه و توخيل نام خداي مردمان تام و ايلوك. خداي ايشان را تنها يك نام است و بدينسان، جمع ثلاثه كيچه، يعني آن سه قوم،از هم جدا نگشته اند. توخيل، آويليش و خاكاويتس، در عين ذات خويش براستي بزرگ هستند.
و آنگاه جميع قبايل وارد شدند: رابينالها، كاكچيكل ها، مردمان خاندان پرنده، در معيت مردم ياكي، كه امروزه بدين نامها مسمي هستند. و زبان قبايل در آنجا دگرگونه گشت؛ زبانهاي ايشان متمايز گشت. ايشان چو از تولان بيرون آمدند ديگر زبان يكديگر را به روشني در نمي يافتند.
و در آنجا ايشان از هم جدا شدند. كساني بودند كه به سوي شرق رفتند و بسيار كسان بدينجاي آمدند، ليك جميع ايشان در پوشيدن پوستينه مشابهت داشتند. هيچ پوشيدني از گونه هاي نيكوتر موجود نبود. لباسهاي ايشان پر وصله بود و تنها زينت ايشان پوست جانوران بود. ايشان بي چيز بودند. چيزي از خويش نداشتند. ليك ايشان چو از تولان سوي وا، هفت غاران، هفت تنگان، كه در كلام عتيق چنين گفته مي شود، آمدند، در عين ذات خويش مردمي عبقري روح بودند.
ايشان چون به تولان رسيدند فوج فوج حركت مي كردند و در تولان آتشي نبود. تنها اصحاب توخيل آتش داشتند: اين همان قبيله بود كه خدايشان پيش از همه آتش را پديد آورد. آشكار نيست كه آتش بر چه نمط پديدار شد. چون بالام كيتسه و بالام آكاب آتش ايشان را نخستين بار رؤيت كردند، آتش ايشان از پيش فروزان بود:
ايشان گفتند «دريغا! آتش هنوز بهره ما نشده است. ما از سرما خواهيم مرد.» و آنگاه توخيل تكلم كرد:
توخيل بديشان گفت «محزون نباشيد. شما را آتش خويش خواهد بود حتي اگر آتشي كه از آن دم مي زنيد زايل شده باشد.»
چو ايشان در ازاي آنچه توخيل گفته بود از او سپاسگذاري كردند گفتند
«آيا تو خدايي راستين نيستي!
اي روزي ما و اتكال ما!
اي خداي ما! »
توخيل با توبه گران و ذبيحه بخشان گفت
«بسيار خوب، براستي،
من خداي شما هستم: چنين بادا.
من سرور شما هستم: چنين بادا. »
و چنين بود كه قبايل [به يافتن آتش] گرم شدند. ايشان از آتش خويش خشنود بودند.
پس از آن بارشي عظيم باريدن گرفت كه آتش قبايل را فرونشاند. و تگرگي گران بر جميع قبايل نازل گشت و تگرگ آتش ايشان را خاموش كرد. آتش هاي ايشان دگرباره روشن نشد. پس آنگاه بالام كيتسه و بالام آكاب دوباره خواستار آتش خويش شدند:
ايشان با توخيل گفتند «توخيل، سرما ما را تباه خواهد كرد.»
توخيل گفت «خوب، محزون نباشيد.» آنگاه آتشي افروخت. او در اندرون صندل خويش كمانچه كشيد.
پس از آن، بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام خشنود شدند.
پس از آنكه ايشان گرم شدند، آتش ديگر قبايل همچنان خاموش بود. اينك ايشان از سرما تباه مي شدند، پس بازگشتند تا آتش خويش را از بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام باز جويند. ايشان ديگر ياراي سرما و تگرگ نداشتند. كنون ايشان نالان و لرزان بودند. ديگر جاني در جسمشان باقي نمانده بود. پاها و بازوهاي ايشان پيوسته مي لرزيد. ايشان چون رسيدند دستانشان زمخت [و كرخت] شده بود.
ايشان چون رسيدند گفتند «يحتمل آيا شرمسار حضور شما نخواهيم بود اگر مستدعي شويم كه اندكي از آتش شما برگيريم؟» ليك ايشان پاسخي ندادند. و آنگاه قبايل در انديشه خويش لعن و نفرين كردند. زبان ايشان پيشاپيش از زبان بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام متفاوت شده بود.
جميع قبايلي كه در زير درختان و بوته ها بودند گفتند «افسوس! ما زبان خويش را متروك نهاديم. چگونه چنين كرديم؟ تباه گشتيم! ما در كجا فريب خورديم؟ آن دم كه به تولان در آمديم تنها به يك زبان تكلم مي كرديم، [زبان ما دگرگونه گشت] حال آنكه ما را تنها يك مبدا و يك منشا بود.»
و آنگاه شخصي به حضور بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام آمد و به رسالت از شيبالبا سخن گفت:
فرستاده شيبالبا گفت «براستي، چون شما خداي خويش و رازق خويش را دارنده هستيد و او تمثال و تذكار خالق شما و مثال آفرين شماست، پس آتش قبايل را بديشان ندهيد تا چيزي به توخيل هبه كنند. شما از ايشان نخواهيد چيزي به شما دهند. شما بايد آنچه را كه از آن توخيل است طلب كنيد؛ آنچه ايشان مي دهند تا آتش بستانند بايد به توخيل برسد.» او را بالهايي به سان بالهاي خفاش بود.
فرستاده شيبالبا گفت «من فرستاده كساني هستم كه شما را خلق كردند و مثال شما را آفريدند.» پس اينك ايشان شاد شدند؛ اينك ايشان بيش از پيش به توخيل، آويليش و خاكاويتس انديشيدند. فرستاده شيبالبا چون سخن خويش به پايان برد، بي هيچ درنگ، درست در برابر چشمان ايشان از نظر ناپديد شد.
و بدينسان قبايل دوباره فرا رسيدند و سرما دوباره ايشان را تباه كرده بود. تگرگ سفيد، طوفان سياه و بلورهاي سفيد، سنگين بود. سرما بي حد و حساب بود. ايشان مغلوب شده بودند و بس. جميع قبايل چون به حضور بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام رسيدند، از جور سرما، خميده پشت و كورمالان به پيش مي رفتند. درد بزرگي در دلهاي ايشان بود؛ دهان و چهره هاي ايشان آرزومند بود.
و كنون ايشان همچو دزدان به مقابل بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام مي آمدند:
ايشان گفتند «آيا اگر از شما استدعا كنيم كه چيزي از آتش شما برگيريم بر ما شفقت نمي آوريد؟ آيا معلوم و مكشوف نيست كه چون شما خلق شديد و مثال شما آفريده شد، ما را تنها يك ميهن و تنها يك كوه بود؟ پس لطف كنيد و بر ما شفقت آوريد.»
از ايشان پرسيدند «و در ازاي شفقت آوردن بر شما، ما را چه خواهيد داد؟»
قبايل گفتند «خوب، شما را فلز خواهيم داد.»
بالام كيتسه و بالام آكاب گفتند «ما فلز نمي خواهيم.»
پس قبايل گفتند «متمني است، شما چه چيز ديگر مي خواهيد؟»
پس بديشان گفتند «بسيار خوب. نخست بايد از توخيل سوال كنيم، آنگاه به شما خواهيم گفت.» آنگاه از توخيل سوال كردند:
بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام گفتند «قبايل بايد تو را چه دهند، اي توخيل؟ ايشان آمده اند تا آتش تو را طلب كنند.»
توخيل بديشان، بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام، گفت «بسيار خوب. شما بديشان خواهيد گفت:
توخيل مي گويد ” آيا ايشان نمي خواهند بر پهلوهاي خويش و در زير بازوان خويش [طفل رضيع را] شير دهند؟ آيا ميل قلبي ايشان نيست كه مرا در آغوش گيرند؟ من، كه توخيل هستم؟ ليك اگر ايشان را ميلي نيست، من آتش ايشان را بدانها نخواهم داد. ” شما خواهيد گفت او به شما مي گويد ” چو هنگامه فرا رسد، و هنگامه آن اينك نيست، شما بر پهلوهاي خويش و در زير بازوان خويش [طفل رضيع را] شير خواهيد داد. “» وآنگاه ايشان كلام توخيل را بازگفتند.
قبايل چون پاسخ دادند و با كلام توخيل موافق شدند گفتند «بسيار خوب. بگذار او شير بمكد. و بسيار خوب، ما او را در آغوش خواهيم گرفت.» ايشان درنگ نكردند بلكه بي درنگ گفتند «بسيار خوب»، و آنگاه ايشان آتش خويش را دريافت كردند.
پس از آن، ايشان گرم شدند، ليك در آنجا جماعتي بودند كه به سادگي آتش را از ميان دود دزديدند. اين جماعت خاندان خفاش بودند. چامال كان [مار آرام] نام خداي كاكچيكل هاست، ليك شمايل آن همچون خفاش است. پس ايشان از قفا درست به ميانه دود رفتند، چون آمدند تا آتش برگيرند، از قفا دزدانه آمدند. كاكچيكل ها آتش خويش را درخواست نكردند. ايشان خويش را تسليم شكست نكردند، ليك چون ديگر قبايل تسليم شدند تا بر پهلوها و در زير بازوهاشان خويش [طفل رضيع] را شير دهند جملگي مغلوب شدند.
و چنين است مقصود توخيل از «شير دادن»: كه جميع قبايل در برابر او شكم دريده شوند و قلب هاشان «از ميان پهلوها و از زير بازوانشان» بيرون آورده شود. در آن هنگام كه توخيل در اين كار تعمق مي كرد چنين امري هنوز آزموده نشده بود و بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام هنوز جلال و شكوه آتشين را دريافت نكرده بودند.
ايشان چو از تولان سوي وا آمدند چيزي نمي خوردند. [چرا كه] روزه اي مستمر را مراقبه مي كردند. [ايشان را] كفايت مي كرد كه هوشيارانه طلوع فجر را ديده باني كنند، از نزديك طلوع خورشيد را ديده باني كنند، براي ديدن كوكب بزرگ مسمي به ستاره صبح [ايكو كوييخ] به نوبت ديده باني كنند.
و ايشان چون در آنجا بودند، در جايي مسمي به تولان سوي وا بودند روي ايشان هميشه به سوي مشرق بود. خدايان ايشان از همانجا آمدند. براستي ايشان جلال آتشين و علو خويش را در اينجا به دست نياوردند بلكه [جلال آتشين و علو ايشان] در آنجا [حاصل شد] كه قبايل، از بزرگ و كوچك، مقهور و منكوب شدند. چون شكم خلق جملگي در برابر توخيل دريده مي شد، ايشان خون خويش، خوناب خويش، پهلوهاي خويش و بغل هاي خويش را هبه مي كردند. جلال آتشين و نيز دانش عظيم، جملگي در تولان بديشان رسيد و ايشان در تاريكي، در شب، بدين امر نائل شدند.
و كنون ايشان از آنجا بيامدند، خويش را از آنجا گسستند. كنون ايشان از شرق رفتند:
توخيل گفت «خانه گاه ما اينجا نيست. بياييد راهي شويم تا همانجا كه تعلق بدان داريم را رويت كنيم.» او به حقيقت با ايشان، با بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام تكلم كرد.
«سپاسگذاري شما بر جاي خويش باقي است، چرا كه هنوز مكلفيد بر خونريزان گوش خويش و عبور طناب از آرنج خويش. شما بايد كه عبادت كنيد. چنين است شيوه شكرگذاري شما در پيشگاه خدايتان.»
ايشان پاسخ دادند «بسيار خوب» آنگاه گوشهاي خويش را خونريزان كردند. ايشان در سرود خويش با گريه درباب آمدن از تولان مي سرودند. چو ايشان از آنجا مفارقت مي كردند، چو از تولان رحل اقامت بر مي چيدند در دلهاي خويش مي گريستند:
ايشان مي گفتند «دريغا! در آن هنگام كه فجر را رؤيت كنيم،
در آن هنگام كه خورشيد زاييده شود، در آن هنگام كه روي زمين روشن شود،
ما در اينجا نخواهيم بود. »
و آنگاه ايشان مفارقت كردند و تنها در راهها اردو مي زدند. مردم تنها در آنجا اردو مي زدند، هر قبيله مي خفت و آنگاه دوباره بر مي خواست. و ايشان هميشه مترصد طلوع آن ستاره بودند كه نشانه روز است. ايشان چو از مشرق مي آمدند اين نشانه را كه نشانه فجر است در دلهاي خويش حفظ كردند. ايشان با دست اتحاد از وراي جايي گذشتند كه امروزه مسمي به مغاك عظيم است.
و آنگاه ايشان به قله كوهي كه در آنجا بود رسيدند. جميع مردم كيچه در معيت ديگر قبايل در آنجا مجتمع گشتند و جميع ايشان در آنجا مجلس شور گرفتند. نام امروزين اين كوه برگرفته از هنگامي است كه ايشان باهم شور كردند: نام اين كوه مشورت گاه است. ايشان در آنجا مجتمع شدند و نام و نشان خويش را در آنجا بشناختند:
با مردم تام گفتند «اين منم: مردي از كيچه و اي شما كه در آنجاييد، شما مردم تام هستيد، اين نام شما خواهد بود». و آنگاه با مردم ايلوك گفتند:
چو نام ايشان را معين مي كردند گفتند «شما مردم ايلوك هستيد، اين نام شما خواهد بود. سه قوم كيچه نبايد كه محو شوند. ما در كلام خويش متحد هستيم.»
و آنگاه كاكچيكل ها مسمي شدند: نام ايشان كاكچيكل ها شد. و با رابينالها نيز چنين شد؛ نامشان اين شد. نام ايشان امروزه از يادها محو نشده است.
و آنگاه مردم خاندان پرنده هستند كه امروزه بدين نام مسمي هستند.
اين است نامهايي كه ايشان بر خويش نهادند. در آن هنگام كه ايشان در آنجا بودند، ايشان هنوز چشم به راه طلوع فجر بودند، مترصد ظهور كوكب طالع بودند، همان ستاره اي كه پيش از زايش خورشيد آشكار مي شد.
ايشان با يكديگر گفتند «ما چو از تولان گسستيم از خويش جدا گشتيم.»
اين است آنچه بر دلهاي ايشان سنگيني مي كرد، آن درد بزرگي كه متحمل آن شدند: چيزي براي خوردن نبود، چيزي براي تغذيه نبود. ايشان تنها نوك عصاهاي خويش را مي بوييدند گويي در انديشه بودند كه آنها را بخورند، ليك ايشان چون آمدند هيچ نمي خوردند.
و روشن نيست ايشان چگونه از دريا گذشتند. ايشان از آن گذشتند گويي كه دريايي نبود. ايشان تنها از روي سنگهايي عبور كردند، سنگهايي كه در ماسه بر هم انباشته بود. و ايشان آن را نام نهادند: «رديفهاي سنگي»؛ «شنهاي شكافته» تسميه ايشان بر آن جايگاهي بود كه ايشان از ميانه دريا عبور كردند. در آنجا كه دريا شكافته مي شد، ايشان از دريا عبور كردند.
و اين است آنچه بر دلهاي ايشان سنگيني مي كند در آن هنگام كه شور مي كردند: اينكه چيزي براي خوردن نداشتند. ايشان تنها شربتي براي نوشيدن داشتند، تنها شربتي از ذرت كه با خود به كوه موسوم به شورگاه فرا آورده بودند. و ايشان توخيل، آويليش و خاكاويتس را نيز با خود آوردند.
بالام كيتسه به همراه همسر خويش روزه اي عظيم را مراقبه مي كرد؛ كاخاپالونا نام همسر اوست.
بالام آكاب نيز به همراه همسر خويش مسمي به چوميخا چنين كردند.
و ماخوكوتاخ نيز به همراه همسر خويش مسمي به تسونونيخا، در معيت ايكي بالام و همسر او مسمي به كاكيشاخا نيز روزه اي عظيم نگه داشتند.
پس اينان بودند آن كساني كه در آنجا در تاريكي، در فجر قريب روزه دار بودند. در آن هنگام كه ايشان بر آن كوه بودند كه امروزه شوراگاه خوانده مي شود، حزن ايشان بسيار بود. و خدايان ايشان در آنجا تكلم مي كردند:
و آنگاه توخيل به همراه آويليش و خاكاويتس با ايشان، با بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام تكلم كردند:
ايشان چوت تكلم كردند گفتند «بياييد برويم و بس، بياييد برخيزيم و بس، بياييد اينجا نمانيم. تلطف كنيد و ما را جايي براي اختفا بدهيد. فجر نزديك است. آيا اگر ما عرصه چپاول جنگجويان شويم منظر شما رقت انگيز نخواهد بود؟ مقامهايي بنا كنيد تا در آنجا از آن شما، توبه گران و ذبيحه بخشان، باقي بمانيم و هر يك از ما را مقامي هبه كنيد.»
ايشان جملگي پاسخ دادند «بسيار خوب. بياييد بيرون رويم و جنگلها را كنكاش كنيم.»
پس از آن ايشان هر يك از خدايان را به پشت خويش نهادند.
و آنگاه آويليش به اندرون دره اي مسمي به دره پنهاني، كه چنين مي خواندند، رفت، به اندرون دره اي عظيم در جنگل. پاويليش نام آن مقام است امروز. او را در آنجا نهادند، او را به دست بالام آكاب در اندرون دره نهادند و آويليش نخستين كس بود در مرتبه انتصاب كه در مقام خويش نهاده شد.
و انگاه خاكاويتس بر فراز سرخ نهري عظيم نهاده شد. خاكاويتس نام آن كوه است امروز، و آن مقام حصار ايشان گشت. پس خداي خاكاويتس در آنجا بماند و ماخوكوتاخ با خداي خويش ساكن شد. اين خدا دومين خدا بود كه به دست ايشان پنهان گشت. خاكاويتس در جنگل نماند. [بلكه] بر فراز كوهي باير بود كه خاكاويتس پنهان گشت.
و آنگاه بالام كيتسه بيامد. او به جنگل عظيم واقع در آن مقام رسيد. توخيل به دست بالام كيتسه در اختفا نهاده شد؛ امروزه آن كوه مسمي به پاتوخيل است. آنگاه ايشان دره پنهاني را لقبي نهادند: طب توخيل. انبوه افعيان و انبوه پلنگان، ماران زنگي و زرد نيشان در آن مقام، در جنگلي بودند كه او به دست توبه گران و ذبيحه بخشان در آنجا پنهان شده بود.
بدينسان ايشان، بالالم كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام، در آنجا در اتحاد بودند. ايشان در آن مقام بر فراز قله آن كوه كه خاكاويتس خوانده مي شود با دست اتحاد در انتظار طلوع فجر بودند.
در اندك مسافتي دورتر نيز، خداي مردم تام و نيز خداي مردم ايلوك واقع بود. قبيله تام [آماك تان] نام مقامي است كه خداي مردم تام در آنجا بود، در آنجا در سپيده دم. قبيله تورباف [آماك اوكينكات] نام مقامي است كه در آنجا فجر بر ايلوكها طالع شد. خداي ايلوكها تنها در اندك مسافتي دورتر واقع بود.
و نيز در آنجا بودند جميع رابينالها، كاكچيكل ها، مردم خاندان پرنده، جميع قبيله ها از بزرگ و كوچك. ايشان به اتحاد در آنجا توقف كردند و به اتحاد فجر بر ايشان طالع شد. ايشان به اتحاد در انتظار طلوع كوكب عظيم، مسمي به ستاره صبح شدند.
ايشان گفتند «ستاره صبح پيش از برآمدن خورشيد، در هنگام طلوع فجر طالع خواهد شد» و ايشان، بالالم كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام، در آنجا در اتحاد بودند. ايشان را نه خواب بود نه آرامش. ايشان به هنگام طلوع فجر و ظهور روشني گريستند و قلب و بطن خويش را منجلي ساختند و بدينسان منظري حزن آلود يافتند. اندوهي عظيم، تشويشي عظيم بر ايشان فرود آمد؛ ايشان به درد خويش داغدار بودند. ايشان بر اين حال باقي بودند.
ايشان چون با خويش تكلم كردند گفتند «ما را بدينجا آمدن دلپذير نبوده است. افسوس! اي كاش تنها مي توانستيم زايش خورشيد را رؤيت كنيم. ما [با خود] چه كرده ايم؟ ما جملگي يك هويت داشتيم، يك كوه داشتيم، ليك خويشتن را به تبعيد فرستاديم.» ايشان در باب اندوه، در باب تشويش، در باب گريه و زاري سخن گفتند چرا كه فجر هنوز قلبهاي ايشان را قرين آرامش نساخته بود.
و اينان هستند كساني كه در آنجا آرام و قرار يافتند: خداياني كه در دره ها، در جنگلها، در ميان گياهان برومليا، در ميان خزه هاي آويزان بودند و هنوز بر سرستونها نصب نشده بودند. در ابتدا توخيل، آويليش و خاكاويتس براستي تكلم مي كردند. عظمت روز ايشان و عظمت نسيم روح ايشان آنان را در مرتبه اي بالاتر از جميع خدايان ديگر قبايل نهاده بود. گوهر ذات ايشان متعدد و صراط هاي ايشان متعدد بود و راهبردهايشان. ايشان در عين ذات خويش و در قلوب قبايل خوفناك و مهيب بودند و بالالم كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام انديشه هاي ايشان را تسكين مي دادند. دلهاي ايشان هنوز نسبت به خداياني كه در هنگام آمدن از تولان سوي وا، در شرق، با خود برگرفته و آورده بودند، نيت سوئي نداشت، خداياني كه اينك در جنگل بودند.
چنين بود نام مطالع فجر: پاتوخيل، پاويليش و خاكاويتس، كه امروزه چنين خوانده مي شوند. و اين است آنجا كه پدربزگان ما، پدران ما، زرع و فجر خويش يافتند.
اين است آنچه سپس شرح خواهيم گفت: طلوع فجر و ظهور خورشيد، ماه و ستارگان.
و چنين است طلوع فجر و ظهور خورشيد، ماه و ستارگان. و بالالم كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام چون ستاره صبح را ديدند به غايت مسرور شدند. نخست ستاره صبح آمد. چون طلوع كرد منظري تابناك داشت، چرا كه در پيشاپيش خورشيد طلوع مي كرد.
پس از آن، ايشان بخور سندروس خويش را كه از شرق آمده بود بگشودند و چون آن را بگشودند پيروزي در قلب ايشان بود. ايشان به يك دم سپاسهاي قلبي خويش را به سه گونه منجلي ساختند:
سندروس ميشتام نام سندروسي است كه بالام كيتسه آورد.
سپس، سندروس كاويتستان نام سندروسي است كه بالام آكاب آورد.
ديگر سندروس را كه سندروس الهي مي خوانند ماخوكوتاخ آورد. ايشان هر سه سندروسهاي خويش را داشتند و اين است آنچه ايشان مي سوختند در آن هنگام كه مسير خورشيد طالع را بخور مي دادند. ايشان چون سندروس سوزان خويش، آن سندروس گرانبها را تكان مي دادند با حالي خوش مي گريستند.
پس از آن ايشان گريستند چرا كه هنوز مانده بود تا زايش خورشيد را ناظر و شاهد باشند.
و آنگاه چون خورشيد طالع شد، جانوران از كوچك و بزرگ شادمان شدند. جانوران از رودخانه ها و دره ها فراز آمدند؛ بر جميع قلل كوهها منتظر ماندند. با هم به سوي جايي كه خورشيد از آن بيرون مي آمد نظاره كردند.
پس آنگاه يوزپلنگ و پلنگ غرش برآوردند، ليك نخستين جانوري كه بانگ زد پرنده اي بود كه نامش طوطي است. جميع جانوران براستي شادمان بودند. عقاب، كركس سفيد، مرغان كوچك، مرغان بزرگ بالهاي خويش را گستراندند و تائبان و ذبيحه بخشان زانو زدند. آنان به همراه تائبان و ذبيحه بخشان قوم تام و ايلوك به غايت مسرور بودند.
و رابينالها، كاكچيكل ها، خاندان كلام، خاندان كيبا، مردمان خاندان يوغ.
و فرمانرواي ياكي، اگرچه امروزه قبايل بسياري هستند. خلقي بي شمار حاضر بودند ليك جميع قبايل را تنها يك فجر بود.
و آنگاه خورشيد روي زمين را خشك كرد. خورشيد چون خويش را آشكار ساخت همچون شخصي بود. چهره او داغ بود، پس روي زمين را خشك كرد. پيش از آنكه خورشيد طلوع كند روي زمين خيسان بود و روي زمين گل آلوده بود پيش از آنكه خورشيد طلوع كند. و چون خورشيد تنها تا مسافتي كوتاه بالا آمده بود خورشيد همچون شخصي بود و گرماي آن تحمل ناپذير. از آنجا كه خورشيد تنها چون بزاد خويشتن را آشكار ساخت، تنها بازتاب آن است كه اينك برجاست. چنانكه ايشان به كلام خويش مي گويند:
«خورشيدي كه خويش را نشان مي دهد خورشيد حقيقي نيست.»
و آنگاه، به ناگاه، توخيل، آويليش و خاكاويتس به همراه اصنام يوزپلنگ،پلنگ، مار زنگي، زرد نيش به سنگ مبدل شدند و [روح] ساكي كوشول [روح جرقه زن] ايشان را با خود به ميان درختان برد. چون خورشيد، ماه و ستارگان پديدار شد ايشان همگي در همه جا به سنگ تبديل شدند. شايد اگر در آن زمان كه خورشيد طلوع مي كرد جانوران نخستين به سنگ مبدل نمي شدند امروزه هيچ آسايشي از جانوران گرسنه نبود، از يوزپلنگ، پلنگ، مار زنگي، زردنيش و شايد حتي امروز روز ما نبود.
سروري عظيم در دلهاي بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام بود. چون فجر طالع شد ايشان به غايت مسرور بودند. مردمان ساكن بر كوه خاكاويتس هنوز فراوان نبودند؛ تنها اندك شكاري موجود بود. طلوع فجر ايشان در آنجا بود و ايشان در آنجا سندروس سوختند و سمت خورشيد طالع را بخور دادند. ايشان از آنجا آمدند: و آن كوه خود ايشان است، دشت خود ايشان است. آنان كه مسمي به بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام هستند از آنجا آمدند و ابتداي توالد ايشان بر آن كوه بود.
و آن كوه حصار ايشان گشت، چرا كه چون خورشيد، ماه و ستارگان پديدار شدند، چون فجر طالع گشت و بر روي زمين و بر فراز هر چيز در زير آسمان آشكار گشت، ايشان در آنجا بودند.
و در آنجا بود ابتداي سرود ايشان مسمي به «گناه از ماست.» ايشان سوز دل و بطن خويش را به نغمه سرايي هويدا مي ساختندد. ايشان در سرود خويش مي گفتند:
«افسوس!
ما در تولان گم شديم!
ما خويش را شكستيم!
ما در قفا رها كرديم برادران خويش را!
برادران كهترمان را!
ايشان خورشيد را در كجا ديدند؟
اينك كه فجر طالع شده است
ايشان در كجا سكني گزيده اند؟ »
ايشان درباره تائبان و ذبيحه بخشاني سخن مي گفتند كه مردم قوم ياكي بودند.
ايشان چون برادران دوردست خويش، از مهتر و كهتر، را به ياد آوردند، همان مردمان قوم ياكي كه فجر ايشان در جايي بود كه امروزه مكزيك مي خوانند، با خويش گفتند «اگرچه توخيل نام اوست، ليكن او همان خداي مردم ياكي است كه يولكوات و كيتسال كوات خوانده مي شود. چون ما در آنجا در تولان، در سوي وا، منقسم گشتيم ايشان به همراه ما رحل اقامت برچيدند و چون از آنجا مفارقت كرديم ايشان در هويت با شريك شدند. »
و دوباره، مردمان ماهي بان نيز در آنجا بودند. ايشان در آنجا در شرق ماندند؛ اولومان فرمانروا نام ايشان است.
ايشان گفتند «ما ايشان را پشت سر رها كرديم.» و اين امر بر بلنداي كوه خاكاويتس بار سنگيني بر دلهاي ايشان بود. و مردمان تام و ايلوك نيز چنين كردند، با اين تفاوت كه ايشان در جنگل بودند. قبيله تام [آماك تام] نام مقامي است كه در آن فجر بر تائبان و ذبيحه بخشان قوم تام و خدايشان كه همان توخيل است طالع شد. خداي جمله شعب ثلاثه قوم كيچه را تنها يك نام بود.
و باز، نام خداي رابينالها همان بود. نام او تنها اندكي دگرگونه گشت؛ «يكان توخ» شيوه اي است كه نام خداي رابينالها تكلم مي شود. ايشان نام او را بدينگونه بيان مي كنند، ليك قصد آن است كه با بيان قوم كيچه و زبان ايشان موافق باشد.
و زبان كاكچيكل ها دگرگونه گشته است چرا كه چون از تولان سوي وا مفارقت كردند خداي ايشان نامي متفاوت داشت. مار آرام [چيمالكان] نام خداي خاندان خفاش است و امروزه ايشان به زباني دگرگونه نطق مي كنند. هر دودماني نام خويش را از نام خداي خويش برگرفته است؛ ايشان پاسدار حصير خفاش [آخپو سوتسيل] و پاسدار حصير رقاص [آخپو شاخيل] خوانده مي شوند. در آن هنگام كه ايشان در تاريكي از تولان آمدند زبان ايشان همچون خداي ايشان بواسطه سنگي دگرگونه گشت. جميع قبايل بالاتحاد مزروع گشتند و به روشني در آمدند و هر شعبه اي را بر حسب خداي خويش نامي مخصوص كردند.
و اينك شرح خواهيم گفت قرار و جوار ايشان را بر فراز كوه. هر چهار تن باهم مجموع بودند،آنان كه بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام خوانده مي شوند. دلهاي ايشان به سوي توخيل، آويليش و خاكاويتس كه اينك در ميان گياهان برومليا و خزه هاي آويزان بودند فرياد بر آورد.
و ايشان در آن مقام سندروس مي سوزند و منشا نقاب زدن توخيل نيز در همين مقام است.
و چون ايشان به پيشگاه توخيل و آويليش مي رفتند به قصد زيارت و حفظ يوم ايشان مي رفتند. اينك ايشان به شكرانه طلوع فجر سپاسگذاري كردند و اينك در برابر سنگهاي ايشان، در آنجا در جنگل نماز بردند. چون تائبان و ذبيحه بخشان به پيشگاه توخيل آمدند كنون تنها تجلي روح عبقري او بود كه با ايشان تكلم مي كرد و آنچه ايشان آوردند و سوختند زياد نبود. آنچه ايشان در پيشگاه خدايان خويش مي سوختند جملگي انگم بود، تنها پاره هايي از پوست زفت آلود درختان و گل هميشه بهار بود.
و اينك چون توخيل تكلم كرد تنها روح عبقري او بود كه تكلم مي كرد. چون خدايان دستورها را به تائبان و ذبيحه بخشان آموختند، چون تكلم كردند گفتند:
«همين جايگاه، كوه ماست، دشت ماست. كنون كه ما از آن شماييم، روز ما و ميلاد ما بزرگ است، چرا كه جميع خلق، جميع قبايل از آن شما هستند. وز آن رو كه ما هنوز، حتي در حصارتان، مصاحب شما هستيم شما را شيوه و دستور خواهيم داد:
چون قبايل به جستجوي ما برآيند ما را بر ايشان مكشوف نكنيد. آنان كنون براستي پرشمارند، پس نگذاريد ما را بشكرند. بلكه جانوران علف خوار و دانه خوار همچون گوزن ماده و پرندگان ماده را به ما هبه كنيد. تلطف كنيد و اندكي از خون ايشان به ما بدهبد، بر ما شفقت كنيد. و پوست گوزن را جداگانه بنهيد، آنان را صيانت كنيد. [چرا كه] آنان براي تغيير ظاهر است، براي فريب است. آنان جامه هاي گوزن گونه ما خواهد بود و بدينگونه بدلهاي ما در برابر قبايل نيز خواهد بود. چون از شما بپرسند:
توخيل كجاست؟ پس شما جامه هاي گوزن گونه را به حضور ايشان نشان خواهيد داد بي آنكه خويشتن را مكشوف سازيد. و شما را هنوز كاري ديگر است. شما در عين ذات خويش بسيار بزرگ خواهيد بود. جميع قبايل را منهزم سازيد. ايشان بايد كه خون و زخم آب به حضور ما مهيا كنند، بايد كه آمده و ما را در آغوش گيرند. ايشان ديگر از آن ما هستند. » توخيل، آويليش و خاكاويتس چنين گفتند. چو ايشان خدايان را ديدند، چو ايشان به حضور رسيدند تا هداياي سوختني نثار كنند، خدايان ظاهري جوانمند داشتند.
پس آنگاه شروع شد شكار بچگان جمله پرندگان و گوزنان؛ ايشان شكار تائبان و ذبيحه بخشان مي شدند.
و چون ايشان پرندگان و بچه گوزنان را گرفتار مي كردند، آنگاه مي رفتند تا دهان تمثالهاي سنگي توخيل و آويليش را به خون گوزن يا پرنده تدهين كنند. و خدايان شربت خونين را مي نوشيدند. چون تائبان و ذبيحه بخشان براي نثار هداياي سوختني خود مي رفتند، چون مي رسيدند تمثالهاي سنگي به يكباره زبان به تكلم مي گشودند.
ايشان در برابر پوست گوزنان نيز به همين گونه عمل مي كردند: ايشان صمغ مي سوختند و آنگاه گل هميشه بهار و گل بومادران نيز مي سوختند. هر يك از خدايان را يك پوست گوزن بود كه در آنجا بر فراز كوه نمايان بود.
ايشان در مدت روز درخانه هاي خويش ساكن نمي شدند، بلكه تنها در كوهستان قدم مي زدند. و چنين بود خوراك ايشان: تنها شفيره زنبور جليقه زرد، شفيره زنبور وحشي، و شفيره زنبورهاي عسل كه صيد مي كردند. و هنوز چيز خوبي براي خوردن يا چيز خوبي براي نوشيدن وجود نداشت. و نيز آشكار نبود كه چگونه به خانه هاي خويش برسند و نيز آشكار نبود كه همسرانشان در كجا مستقر هستند.
و كنون قبايل انبوه گشته بودند، يك به يك يكجانشين مي شدند، و هر شعبه از قبيله با ديگر شعب مجتمع مي گشت. اينك ايشان در راهها مزدحم بودند؛ اينك مسيرهاي ايشان آشكار بود.
و اما بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام، مكان ايشان آشكار نبود. ايشان چون مردم قبايل را مي ديدند كه در راهها از كنار ايشان مي گذرند، بر فراز قلل كوهها مي رفتند و تنها با بانگ سگ وحشي و بانگ روباه بانگ بر مي آوردند. و ايشان هرگاه قبايل را مي ديدند كه به تعداد در بيرون قدم مي زنند، بانگ يوزپلنگ و پلنگ بر مي آوردند.
قبيله ها مي گفتند:
«تنها سگي وحشي است كه بانگ مي زند، تنها روباه است.»
«يوزپلنگ است و بس. پلنگ است و بس.»
در ذهن جميع قبايل چنان مي گذشت كه گويي دست انسانها در ميان نيست. ايشان تنها براي فريب و به دام انداختن قبايل چنين مي كردند؛ اين بود آنچه قلبهاي ايشان بدان تمايل داشت. ايشان چنين مي كردند چون هنوز نمي خواستند قبايل را براستي ارعاب كنند. چنين بود قصد ايشان در آن هنگام كه با بانگ يوزپلنگ و بانگ پلنگ بانگ مي زدند. و آنگاه چون ايشان تنها يك يا دو نفر را كه در بيرون قدم مي زدند رويت مي كردند، قصدشان بر هزيمت ايشان بود.
هر روز، چو ايشان به خانه ها و به نزد همسران خويش باز مي گشتند تنها همان يك طعام را مي آوردند: شفيره زنبور جليقه زرد، شفيره زنبور وحشي، و شفيره زنبور عسل و آنها را هر روز به همسران خويش مي دادند. و چون ايشان به حضور توخيل، آويليش و خاكاويتس مي رفتند با خود مي انديشيدند:
ايشان با خويش مي گفتند «آنان توخيل، آويليش و خاكاويتس هستند، ليك ما تنها بديشان خون گوزن و پرندگان مي دهيم، چو از توخيل، آويليش و خاكاويتس استمداد و مردانگي خويش طلب مي كنيم تنها رسن از ميان گوشها و آرنجهاي خويش مي گذرانيم. چه كسي به مرگ قبايل اعتنا مي كند؟ آيا بهتر است ايشان را تنها يك به يك بكشيم؟» 225
و چون ايشان به پيشگاه توخيل، آويليش و خاكاويتس مي رفتند، در برابرخدايان رسن از ميان گوشها و آرنجهاي خويش مي گذراندند. خون خويش مي ريختند، كدوهاي پر از خون را به دهان تمثالهاي سنگي مي ريختند. ليكن آنان براستي سنگ نبودند: چون ايشان مي رسيدند تمثالهاي سنگي هريك به پسري تبديل مي شد و دوباره از براي خون شادمان مي شدند.
و آنگاه نشانه ديگري ظاهر شد تا كه تائبان و ذبيحه بخشان از پس آن [بدانند] چه كار كنند:
خدايان بديشان گفتند «شما بايد كه بسيار بسيار فتوحات حاصل كنيد. حقانيت شما بر اين امر نشات گرفته از تولان است، از آن زمان كه ما را با خويش بدينجا آورديد.» آنگاه شرح طفل رضيع و اطعام شير را پيش نهادند، در مقامي كه مسمي به سكندري [سيليسيب] است و خوني كه از آن حاصل مي شد، رگبار خون، نيز پيشكشي به درگاه توخيل، آويليش و خاكاويتس گشت.
كنون آغاز مي شود ربودن مردمان قبايل به دست بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام.
و آنگاه هنگامه قتل قبايل فرا مي رسد. بدينگونه است كه ايشان مردند: هنگامي كه تنها يك نفر در بيرون قدم مي زد، يا تنها دو نفر در بيرون قدم مي زدند، آشكار نبود كه چه هنگام ايشان را مي ربايند.
سپس ايشان مي رفتند تا آنان را در برابر توخيل و آويليش شكم بدرند.
پس از آن، چون خون را پيشكش مي كردند، جمجمه را در راه مي نهادند. ايشان جمجمه را غلطان به ميان راه مي انداختند. بدينگونه قبايل مي گفتند:
«يوزپلنگي ايشان را خورده است» و تنها كلام ايشان همين مي بود،چرا كه چون آن چهار تن كار خويش مي كردند ردپاي ايشان همچون ردپاي يوزپلنگ بود. ايشان خويش را مكشوف نمي كردند. مردمي بسياري ربوده شدند.
براستي مدتي مديد گذشت تا قبايل به هوش شدند:
جميع آن قبايل چون هم انديشه شدند با خود گفتند «اگر آنان كه به دنبال ما هستند توخيل و آويليش هستند، تنها چاره ما آن است كه تائبان و ذبيحه بخشان را جستجو كنيم.»
پس از آن، تعقيب ردپاي تائبان و ذبيحه بخشان را آغاز كردند، ليك ردپاها واضح نبود. ايشان تنها ردپاي گوزن، ردپاي پلنگ مي ديدند. ردپاها واضح نبود، هيچ چيز واضح نبود. در آنجا كه ايشان به تعقيب ردپاها بر مي آمدند ردپاها تنها از آن جانوران بود. گويي كه ردپاها تنها بدين مقصود در آنجا بود تا ايشان را به گمراهي ببرد. مسير آشكار نبود:
هوا ابري مي شد.
هوا تيره و باراني مي شد.
زمين نيز گل آلود مي شد.
هوا مه آلود مي شد و نم نم باران مي باريد.
اين بود آنچه جميع قبايل در برابر خويش مي ديدند و جستجوي ايشان تنها ايشان را خسته دل مي كرد. پس دست بر مي داشتند.
از آنجا كه توخيل، آويليش و خاكاويتس در عين ذات خويش بزرگ بودند، در آنجا بر فراز كوه، مدتي مديد چنين مي كردند. چون ربودن خلق آغاز شد، ايشان خلق را در حدود و ثغور قبايل مقتول مي كردند؛ ايشان را تنها گرفتار مي كردند و شكم مي دريدند. آنان مردم قبايل را در راهها مي گرفتند و در پيشگاه توخيل، آويليش و خاكاويتس شكم مي دريدند.
و پسران، خويشتن را بر فراز كوه پنهان مي كردند. چون توخيل، آويليش و خاكاويتس براي قدم زدن بيرون مي شدند ظاهر ايشان به شمايل سه پسر بود؛ آنان تنها ارواح عبقري سنگها بودند. در آنجا رودي بود. ايشان در ساحل رود آب تني مي كردند تا بدين طريق خوشتن را مكشوف كنند و نام آن جايگاه از همين امر مشتق شده است. نام آن رودخانه را حمام توخيل نهادند و قبايل به كرات ايشان را رؤيت مي كردند. در آن دم كه قبايل ايشان را مي ديدند، ايشان ناپديد مي شدند.
پس خبر جايگاه بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام پراكنده شد و در اين هنگام بود كه قبايل دريافتند چگونه ايشان را مقتول مي كردند.
نخست، جهد قبايل آن بود كه هزيمت توخيل،آويليش و خاكاويتس را تدبير كنند. جمله تائبان و ذبيحه بخشان قبايل با خويش هم سخن شدند. ايشان جملگي يكديگر را برانگيختند و احضار كردند. حتي يك شعبه يا دو شعبه از قلم نيافتاد. جميع ايشان با هم تلاقي كردند و خويش را عرضه داشتند، آنگاه هم انديشه شدند. و چون از خويشتن سوال مي كردند گفتند:
«چه چيز هزيمت كاوكها، مردم كيچه را ضمان مي كند؟ رعاياي ما به سبب ايشان مقتول شدند. آيا هويدا نيست كه مردم ما به خاطر ايشان مفقود شده اند؟ اگر ايشان با اين ربودنها ما را تباه كنند چه؟»
ايشان چون همگي اجتماع كردند گفتند «بياييد چنين كنيم: اگر جلال آتشين توخيل، آويليش و خاكاويتس چنان بزرگ است، پس بگذاريد كه اين توخيل خداي ما باشد! بگذاريد او را به اسارت كشيم! نگذاريد ما را تماما منهزم كنند! آيا ما خلقي انبوه نيستيم؟ و اما مردمان كاوك، شمار ايشان زياد نيست.» آنگاه ماهي بانان با قبايل تكلم كردند و گفتند:
«آنان كه هستند كه هر روز در ساحل رود آب تني مي كنند؟ اگر ايشان توخيل،آويليش و خاكاويتس هستند، پس ما مي توانيم ايشان را پيش از زمان مقرر منهزم سازيم. بگذاريد هزيمت تائبان و ذبيحه بخشان درست در همانجا شروع شود.» چنين گفتند ماهي بانان و آنگاه در ادامه گفتند:
«چگونه ايشان را هزيمت دهيم؟» و آنگاه گفتند:
«بگذاريد كه ايشان را بدين حيله مغلوب كنيم: از آن روي كه ايشان به شمايل پسران نوجوان در كنار رودخانه آشكار مي شوند، بگذاريد دو دوشيزه بدانجا بروند، دو دوشيزه در عين شكوفايي، دو دوشيزه كه تلالو نفاست دارند، چنانكه چون بروند، دلخواسته باشند.» ايشان چنين گفتند.
ديگران پاسخ گفتند «بسيار خوب. پس ما همينك به جستجوي دو دوشيزه رشيده برخواهيم آمد.» و آنگاه در ميان دختران خويش به جستجوي كساني برآمدند كه براستي دوشيزگاني تابنده بودند. پس به دوشيزان دستور دادند:
«شما بايد كه راهي شود، اي دختران عزيز ما. برويد و در رودخانه جامه بشوييد و اگر سه پسر را رؤيت كرديد، خويشتن را در برابر ايشان برهنه كنيد. و اگر دلهاي ايشان ميل شما كند، ايشان را بشورانيد. چو ايشان با شما بگويند:
” ما به دنبال شما مي آييم [ما به شما تمايل داريم] ” شما بايد كه بگوييد:
«آري» و آنگاه از شما خواهند پرسيد:
” شما اهل كجاييد؟ شما دختران كه ايد؟ ” چو ايشان چنين بگويند، شما بايد بگوييد:
” ما دختران سروران هستيم، پس نشانه اي از خويش هويدا كنيد. ” آنگاه ايشان چيزي به شما خواهند داد. اگر ايشان چهره هاي شما را خوش دارند بايد براستي از ايشان تمكين كنيد. و اگر از ايشان تمكين نكنيد، پس شما را خواهيم كشت. چون نشانه اي با خود بياوريد ما رضايتمند خواهيم شد، چرا كه در انديشه خويش آن را گواه بر اين مي دانيم كه ايشان به دنبال شما آمده اند [به شما ميل كرده اند].» سروران چون دو دوشيزگان را دستور دادند چنين گفتند.
چنين است نامهاي ايشان: شتاخ نام يكي از دوشيزگان است و شپوچ نام ديگر دوشيزه است.
و ايشان هردو دوشيزه را كه مسمي به شتاخ و شپوچ بودند به جايي فرستادند كه توخيل، آويليش و خاكاويتس در آن آب تني مي كردند. جميع قبايل از اين امر مطلع بودند.
و آنگاه ايشان رفتند. ايشان چون بدان مكان كه توخيل در آن آب تني مي كرد مي رفتند جامه بر تن پوشيده و منظر ايشان براستي زيبا بود. ايشان چون راهي مي شدند چيزي شبيه رختهاي شستني را با خويش حمل مي كردند. كنون سروران از اينكه دو دختر خويش را بدانجا فرستاده بودند خشنود بودند.
و چون ايشان به رودخانه رسيدند شروع به شستن كردند. ايشان هردو جامه از تن به در آوردند. در آن هنگام كه توخيل، آويليش و خاكاويتس پيش آمدند ايشان بر روي سنگها، بر روي دستان و زانوان خويش بودند. ايشان به ساحل رود رسيدند و تنها اندك نگاهي به دو دوشيزه انداختند كه در آنجا رخت مي شستند و چون توخيل و ديگران رسيدند دوشيزگان را هراسي ناگهاني فراگرفت. ايشان را تمايلي به دو دوشيزه نبود. سپس هنگامه سوال شد:
ايشان از دو دوشيزه پرسيدند «شما اهل كجاييد؟» نيز از ايشان پرسيدند «شما را قصد از آمدن بدينجا، به ساحل رودخانه ما چيست؟»
دوشيزگان فرمان خويش شرح دادند و گفتند «سروران ما را بدينجا فرستادند، پس ما آمديم. سروران به ما گفتند:
” برويد و چهره هاي توخيل و ديگران را ببينيد و با ايشان تكلم كنيد ” سروران با ما چنين گفتند ” و نيز، بايد به حتم نشانه اي بياوريد كه براستي چهره هاي ايشان ديده ايد يا نه. برويد ” چنين است آنچه ايشان با ما گفتند. »
ليك چنين است آنچه قبايل قصد كرده بودند: كه ارواح عبقري توخيل و ديگران، آن دوشيزگان را هتك نمايند. آنگاه توخيل، آويليش و خاكاويتس تكلم كردند و دو دوشيزه مسمي به شتاخ و شپوچ را پاسخ گفتند:
بديشان گفتند «خوب. بگذاريد نشانه ايي از كلام خويش را با شما همراه كنيم. ليك بايد براي [گرفتن] آن درنگ كنيد، آنگاه بي واسطه آن را به سروران تحويل دهيد.»
و آنگاه توخيل و ديگر خدايان با تائبان و ذبيحه بخشان به تدبير پرداختند. ايشان با بالام كيتسه، بالام آكاب و ماخوكوتاخ گفتند:
«شما بايد كه بر سه جبه نقش زنيد. جبه ها را با نشانه هاي وجود ما منقوش كنيد. آنان براي قبايل است؛ اين جبه ها با دوشيزگاني كه رخت مي شويند مرجوع خواهد شد. آنان را به دوشيزگان بدهيد.» ايشان با بالام كيتسه، بالام آكاب و ماخوكوتاخ چنين گفتند.
پس از آن، ايشان نقوشي را براي هر سه تن ايشان ترسيم كردند. نخست بالام كيتسه نقش زد: نقش او نقش پلنگي بود. او آن را بر جبه خويش كشيد.
و اما بالام آكاب، او نقش عقابي را بر جبه خويش كشيد.
و آن كس كه سپس نقش زد ماخوكوتاخ بود كه عكس ها و نقش هاي انبوه زنبوران جليقه زرد، انبوه زنبوران وحشي را بر جبه خويش كشيد. آنگاه نقش ها كامل شد؛ هر سه نفر ايشان جملگي نقوش ثلاثه را ترسيم كرده بودند.
پس از آن، چون بالام كيتسه، بالام آكاب و ماخوكوتاخ رفتند تا جبه ها را بدانها كه مسمي به شتاخ و شپوچ بودند بدهند با ايشان تكلم كردند:
ايشان چون به دوشيزگان دستور مي دادند با ايشان گفتند «اين است گواه كلام شما. چون به حضور سروران برسيد خواهيد گفت:
” توخيل براستي با ما تكلم كرد و اين نشانه اي است كه باز آورده ايم. ” شما بديشان چنين مي گوييد و جبه ها را بديشان مي دهيد تا امتحان كنند. »
پس آنگاه ايشان بازگشتند و جبه هاي منقش را بردند.
و چون ايشان برسيدند، در آن دم كه سروران آنچه را طلب كرده بودند آويخته بر بازوان دوشيزگان [ديدند و] بازشناختند شادمان شدند.
از ايشان پرسيدند «آيا شما چهره توخيل را نديد؟»
شتاخ و شپوچ گفتند «ديديم چهره او را»
سروران گفتند «بسيار خوب. شما گونه اي نشانه باز آورده ايد. آيا چنين نيست؟» سروران چنين گفتند چرا كه به نظرشان رسيد كه آن جبه ها نشانه گناه ايشان است يا چنين فكر كردند. پس آنگاه دوشيزگان جبه هاي منقش را به ايشان نشان دادند: يكي با نقش پلنگ، يكي با نقش عقاب، و يكي با نقش زنبورهاي جليقه زرد و زنبورهاي وحشي كه در جوف آن، بر سطحي صاف كشيده شده بود.
و ايشان از منظر جبه ها بسيار خورسند شدند. ايشان خويش را ملبس كردند. [نقش] پلنگ هيچ كاري نكرد؛ نقش پلنگ نخستين نقشي بود كه يكي از سروران آن را امتحان كرد.
و سرور ديگر چون خويش را به جبه منقش دوم كه منقوش به نقش عقاب بود ملبس كرد، جوف آن را تنها خوش آيند يافت. او در برابر ايشان چرخي زد و آن را در برابر همه ايشان از هم گشود.
و آنگاه نوبت به سومين جبه منقوش رسيد تا سروري آن را امتحان كند؛ او خويش را با جبه اي ملبس كرد كه نقش زنبورهاي جليقه زرد و زنبورهاي وحشي در جوف آن نقش بسته بود.
و آنگاه زنبورهاب جليقه زرد و زنبورهاي وحشي شروع به گزيدن او كردند. او تاب نيشها نداشت، ياراي نيش حشرات نداشت. آن سرور از نيش حشرات دهان به آه و ناله گشود. نقشهاي ماخوكوتاخ در جوف جبه تنها به نقاشي مانند بود. نقش سوم بود كه ايشان را مغلوب كرد.
و آنگاه سروران دوشيزگان مسمي به شتاخ و شپوچ را شماتت كردند.
ايشان چون دوشيزگان را شماتت مي كردند با ايشان گفتند «شما اين چيزها كه با خود آورده ايد را چگونه به دست آورديد؟ شما به كجا رفتيد تا آنها را به دست آوريد، اي فريبكاران؟»
دوباره جميع قبايل به سبب توخيل مغلوب شدند. چنين بود آنچه ايشان قصد كرده بودند: كه توخيل وسوسه شود و به دوشيزگان تمايل يابد. سپس حرفه شتاخ و شپوچ آن شد كه ساقهاي خويش عرضه كنند؛ قبيله ها همچنان مي انديشيدند كه ايشان زناني اغواگر هستند.
پس هزيمت بالام كيتسه، بالام آكاب و ماخوكوتاخ ممكن نشد، چراكه ايشان مردمي عبقري روح بودند.
و آنگاه جميع قبايل دوباره تدبير كردند:
ايشان چون هم انديشه شدند گفتند «چگونه مي خواهيم ايشان را منكوب كنيم؟ ايشان براستي در عين ذات خويش بزرگ هستند.»
ايشان چون هم انديشه شدند گفتند «معهذا، ما بر ايشان هجوم برده و ايشان را مقتول خواهيم كرد. بياييد خويشتن را به سليح و سپر مجهز كنيم. آيا ما گروهي انبوه نيستيم؟ حتي يك يا دو تن از ايشان را زنده نخواهيم گذاشت.» جميع قبايل آماده رزم شدند. چون مقاتلان جميع قبايل به يكديگر پيوستند، انبوهي از مقاتلان بودند.
و اما بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام، ايشان بر فراز كوه بودند. خاكاويتس نام كوهي است كه ايشان در آن بودند و آن پسران روحي ايشان نيز همانجا بر فراز كوه مخفي بودند. ايشان در آن هنگام خلقي پرشمار نبودند؛ شمار ايشان با شمار قبايل برابر نبود. تنها معدودي از ايشان بر فراز كوه كه حصار ايشان مي بود بودند. پس هنگامي كه گفتند قبايل نقشه مرگ ايشان تدبير كرده اند، جميع ايشان مجموع شدند. ايشان به شور نشستند؛ ايشان جملگي در پي هم فرستادند.
و چنين است اجتماع جميع قبايل، كنون كه جملگي آراسته به سليح و سپر هستند. زيورهاي فلزي ايشان بي شمار بود، منظر ايشان زيبا بود، جمله سروران و مردان. در حقيقت، ايشان جملگي تنها سخن مي گفتند،. در حقيقت، ايشان اسيران ما مي شدند.
ايشان با خود گفتند «از آن رو كه توخيل هست و از آن رو كه او خدا است، بياييد روز او را گرامي داريم يا او را غنيمتي از آن خويش سازيم!» ليك توخيل پيشاپيش از اين امر آگاه بود و بالام كيتسه، بالام آكاب و ماخوكوتاخ نيز از اين امر آگاه بودند. ايشان در آن اثنا كه قبايل نقشه آن را تدبير مي كردند در اين باب بشنيده بودند، چرا كه ايشان نه در خواب بودند و نه در آرامش.
پس آنگاه جميع رزم آوران نيزه گذار قبايل سليح نبرد بستند.
پس از آن، رزم آوران جملگي شبانه برخاستند تا به قلبگاه ما وارد شوند. ايشان راهي شدند ليك هرگز نرسيدند. جميع آن رزم آوران در ميانه راه تنها به خواب رفتند.
و آنگاه ايشان دوباره به دست بالام كيتسه، بالام آكاب و ماخوكوتاخ مغلوب شدند، چراكه ايشان تا آخرين نفر در ميانه راه به خواب رفتند. كنون ايشان چيزي احساس نمي كردند. گروهي انبوه جملگي به خواب رفته بودند و در اين هنگام بود كه همه چيز آغاز شد. ابروان ايشان را ستردند و نيز ريشهاي ايشان را [پس ايشان را مغبون ساختند.]
و آنگاه فلزهاي ايشان را از جبه هاي ايشان و نيز از سربندهاي ايشان بازكردند.
و گردن آويزهاي ايشان نيز جدا گشت و سپس گردن عصاهاي ايشان. فلزهاي ايشان را برداشتند تا مايه شرمساري ايشان باشد و بس و موي ايشان ستردند تا نشانه بزرگي كيچه باشد.
پس از آن ايشان برخاستند. ايشان بي درنگ دست به سوي سربندها و نيز گردن عصاهاي خويش بردند. هيچ فلزي بر جبه ها و سربندهاي ايشان نبود.
جمله رزم آوران گفتند «چگونه آن را از ما ربوده اند؟ چه كسي موي ما سترده است؟ آنان از كجا آمدند؟ فلز ما به سرقت رفته است!»
جمله قبايل گفتند «يحتمل كار آن فريبكاران است كه خلق را مي ربودند! ليكن اين ختم ماجرا نيست! نگذاريد ايشان ما را مرعوب كنند. بياييد به اندرون قلب حصارشان وارد شويم! اين تنها راهي است كه مي توانيم دوباره فلزمان را ببينيم و دوباره آن را از آن خويش سازيم!» ليك با اين وجود، ايشان تنها حرف مي زدند، جمله ايشان.
در آنجا بر فراز كوه، قلب تائبان و ذبيحه بخشان راضي بود ليك با اين وجود بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام نقشه هاي بزرگ مي كشيدند.
و آنگاه بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام تدبيري كردند. ايشان در حواشي حصار خويش ديواره اي دفاعي بنا كردند. ايشان تنها مانعي از تخته و الوار دور حصار خويش كشيدند.
سپس آدمكهايي ساختند؛ چنان بود كه گويي ايشان مردماني ساختند. سپس آنان را بر برج و باروها به خط كردند. حتي ايشان را مجهز به سليح و سپر كردند. سربندها و نيز فلز روي آنها و جبه هايي را احتساب كردند. ليكن آنان تنها آدمك بودند، تنها پيكره هاي چوبين بودند. ايشان از فلزهايي بهره بردند كه از آن قبايل بود، فلزهايي كه رفته و آنها را در راه به دست آورده بودند. اين چيزي بود كه آدمكها را بدان مي آراستند. ايشان حصار را حصر كردند:
و آنگاه ايشان در باب تدبير خويش توخيل را پرسيدند:
ايشان در پيشگاه توخيل بي واسطه از قلب خويش تكلم كردند «اگر بميريم چه، و اگر منهزم گرديم چه؟»
توخيل با بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام گفت «محزون نباشيد. من اينجا هستم. و آنچه شما عليه ايشان به كار خواهيد گرفت اينجاست.» و آنگاه امر زنبورهاي جليقه زرد و زنبورهاي وحشي آراسته شد.
و چون ايشان رفتند تا اين حشرات را بيايند و با خود باز آورند، آنان را در چهار كدوي بزرگ نهادند كه در جميع جوانب حصار نهاده شد. زنبورهاي جليقه زرد و زنبورهاي وحشي در جوف كدوها محبوس شدند. اينها سلاحهاي ايشان عليه قبايل بود.
و [قبايل] ايشان را تجسس كردند و از خفا مراقبت مي كردند؛ فرستادگان قبايل حصار ايشان را تفحص مي كردند.
ايشان گفتند «شمار ايشان بسيار نيست.» ليك چون به نظاره آمدند، تنها آدمكها، تنها پيكره هاي چوبين بودند كه سليح و سپر به دست، جنبش مي كردند. چون قبايل آنان را ديدند منظر ايشان چون مردم واقعي بود، منظر ايشان چون مقاتلان واقعي بود.
و جميع قبايل چون ديدند كه شمار ايشان بسيار نيست دلشاد شدند. قبايل به نفسه انبوه بودند؛ تعداد نفوس خلق، رزم آوران، مقاتلان و كشندگان بالام كيتسه، بالام آكاب و ماخوكوتاخ كه بر فراز كوه مسمي به خاكاويتس بودند خارج از شماره بود. ايشان در اينجا بودند در هنگامي كه بر ايشان هجوم آوردند. همينك شرح آن خواهيم گفت.
و اينان كساني هستند كه در آنجا بودند: بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام. ايشان در معيت همسران و اولاد خويش در اتحاد بودند.
و آنگاه جميع رزم آوران، مقاتلان، آمدند و شمار ايشان كمتر از شانزده هزار يا حتي بيست و چهار هزار نفر نبود كه حصار را در بر گرفته بودند. ايشان چون غرق در سليح و سپر به زير حصار فراز شدند نعره مي كشيدند، دهان به بانگ و غريو چاك مي دادند، نعره مي زدند، عربده مي كشيدند، از ميان دستان خويش صفير مي كشيدند. ليك تائبان و ذبيحه بخشان هراسي نداشتند؛ ايشان تنها از مشاهده اين منظره از فراز باروي حصار خويش لذت مي بردند. ايشان به همراه همسران و اولاد خويش صف زده بودند. دلهاي ايشان راضي بود، چرا كه قبايل تنها حرف مي زدند.
و آنگاه ايشان از كناره كوه بالا آمدند و اينك تنها اندكي از لبه حصار فاصله داشتند.
و آنگاه كدوها گشوده شد- چهار عدد از آنان در حواشي حصار بود و چون زنبوران جليقه زرد و زنبوران وحشي از هر يك از كدو ها بيرون ريختند منظر ايشان همچون ابري از دود بود. و رزم آوران مقتول مي شدند، [چرا كه] حشرات بر چشمان ايشان مي نشستند، بر بيني هاي ايشان مي نشستند، بر دهان هاي ايشان، پاهاي ايشان، بازوان ايشان. در هر جا كه بودند حشرات به دنبال ايشان مي رفتند، در هر جا كه بودند بر ايشان پيشي مي جستند. زنبوران جليقه زرد و زنبوران وحشي در همه جا بودند و فرود مي آمدند تا چشمان ايشان را بگزند. ايشان مي بايست مراقب انبوه جمعي زنبوران باشند، [چرا كه] حشرات به دنبال يكايك نفرات مي رفتند. ايشان از حضور زنبوران جليقه زرد و زنبوران وحشي مبهوت و پريشان بودند. ديگر ايشان را ياراي دست بردن به سليح و سپرهاي خويش نبود، پس دو تا گشته، سكندري خوران بر زمين مي افتادند. ايشان از كناره كوه به زير مي افتادند.
و اينك چو ايشان را با تير مي زدند و با تبر مقطوع مي كردند ايشان چيزي احساس نمي كردند. اينك بالام كيتسه و بالام آكاب حتي مي توانستند از چماق بهره گيرند؛ حتي زنان ايشان نيز مقاتل شده بودند.
آنگاه ماهي بانان روي گرداندند، و ديگر قبايل دوان دوان راه گريز در پيش گرفتند. نخستين كساني كه عقب افتادند كارشان ساخته شد، مقتول شدند و شمار خلقي كه مردند اندك نبود. و اما كساني كه نمردند، چون حشرات بديشان رسيدند، تعقيب و گريز به ميانه ايشان افتاد. ايشان را ياراي هيچ فعل مردانه نبود چرا كه ديگر سليح و سپري با خود نداشتند.
پس جميع قبايل مقهور شدند. اينك قبايل در برابر بالام كيتسه، بالام آكاب و ماخوكوتاخ بر خاك افتادند:
ايشان گفتند «بر ما شفقت آوريد! ما را نكشيد!»
بديشان گفتند «بسيار خوب. اگر چه تقدير شما اين بود كه به اموات ملحق شويد، ليك مادام كه روزان هستند و مادام كه شب هست بايد خراج گذار باشيد.»
چنين بود هزيمت جميع قبايل به دست مادر- پدران نخستين ما. تحقق اين امر بر كوهي بود كه امروزه مسمي به خاكاويتس است. در اينجاست مبدا نخستين ايشان. ايشان بر خاكاويتس باليدند، توالد كردند، دختران آوردند، پسران آوردند. ايشان چون جميع قبايل، كه بر فراز كوه منهزم شده بودند، را منكوب كردند، شادمان بودند.
بدينسان، ايشان در هزيمت قبايل، جميع قبايل، كامياب شدند.
پس از آن، دلهاي ايشان راضي شد. ايشان پسران خويش را خبر دادند كه مرگ ايشان نزديك است. ايشان عزم بسيار داشتند كه مرگ ايشان را دريابد.
كنون شرح خواهيم گفت در اينجا وفات بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام را كه چنين ناميده مي شوند. از آن رو كه ايشان از وفات و غيبت خويش آگاه بودند، دستورهايي را با پسران خويش باقي نهادند. ايشان چون كلام خويش را با پسران خويش باقي مي نهادند هنوز بيمارگونه نبودند، هنوز نفسشان به شماره نيافتاده بود.
چنين است نامهاي پسران ايشان:
بالام كيتسه را اين دو پسر بزاد: كوكاييب نام نخست زاده و كوكاويب نام دومين پسر بالام كيتسه، پدربزرگ و پدر مردمان كاوك بود.
و نيز، بالام آكاب را دو پسر بزاد. چنين است نامهاي ايشان: كواكول نام نخستين پسر او بود و ديگري مسمي به كواكوتك بود، دومين پسر بالام آكاب، از مردم نيخاييب.
و ماخوكوتاخ را تنها يك پسر بزاد، مسمي به كواخاو.
اين سه تن پسراني داشتند ليك ايكي بالام را پسري نبود. ايشان جملگي تائبان و ذبيحه بخشان راستين بودند و چنين است نام پسران ايشان كه دستورها را با ايشان باقي نهادند. ايشان متحد بودند، مجموع هر چهار نفوس ايشان. ايشان از درد دلهاي خويش مي سرودند، در نغمه سرايي هاي خويش مكنون قلبي خويش هويدا مي كردند. «گناه از ماست» نام سرودي است كه ايشان ساز مي كردند.
و آنگاه ايشان پسران خويش را نصيحت كردند:
«اي پسران عزيز ما: ما مشرف به موت هستيم. ما مشرف به رجعت هستيم. ما را با شما و شما، اي همسران عزيزمان، كه از كوههاي دوردست آمده ايد، كلماتي روشن است، نصايحي روشن است». ايشان با همسران خويش چنين گفتند. ايشان هر يك از ايشان را نصيحت كردند:
«ما به سوي جايگاه قبايلي خويش رجعت مي كنيم. چنانكه كه در آسمان منعكس است، دوباره هنگامه ” ارباب گوزن ” ما فرا رسيده است. ما تنها بايد رجعت كنيم. كار ما به فرجام رسيده است، روز ما كامل شده است. حال كه اين را مي دانيد، نه ما را فراموش كنيد و نه در كناري وا نهيد. هنوز مانده است تا شما خانه گاه خويش را، كوه خويش را كه مبدا و منشا شماست ببينيد.»
چو ايشان را نصيحت كردند كلام ايشان چنين بود «چنين كنيد: بايد كه راهي شويد. برويد و جايي كه از آنجا آمديم را رويت كنيد.»
و آنگاه بالا كيتسه نشاني از وجود خويش را باقي نهاد:
او چون نشانه وجود خويش،[يعني] بنديل شعله ها، را كه چنين خوانده مي شود باقي نهاد گفت «اين بقيتي از من است تا بدان وسيله از من تقاضا كنيد. من اين را با شما باقي مي نهم. اين است جلال آتشين شما. من دستورها، نصيحتهاي خويش را به كمال بيان داشتم.» آشكار نبود كه بنديل شعله ها دقيقا چيست؛ [چرا كه] آن را در جوف دو پوشش پيچيده بودند. هرگز پوشش آن را نگشودند. دوختمان آن آشكار نبود چرا كه چو آن را در بقچه مي نهادند هيچكس بدان نمي نگريست.
بدينگونه ايشان دستورها از خويش باقي نهادند و آنگاه از آن مقام بر فراز كوه خاكاويتس ناپديد شدند. همسران و اولاد ايشان هرگز ايشان را دوباره نديدند. نحوه غيبت ايشان آشكار نبود. ليك نحوه غيبت ايشان هر چه بود، دستورهاي ايشان آشكار بود و بقچه در نزد كساني كه باقي ماندند نفيس و گرانقدر شد. اين بقچه يادبود پدرانشان بود. ايشان بي درنگ به ياد پدران خويش هدايايي را دربرابر اين يادبود سوزاندند.
چون سروران توالد نسل بشر را آغاز كردند، كاوك ها ستاره خويش را از بالام كيتسه، پدربزرگ و پدر گرفتند؛ پسران او مسمي به كوكاييب و كوكاويب نابود نشدند.
چنين بود وفات جمله پدربزرگان و پدران چهارگانه نخستين ما. چو ايشان ناپديد شدند پسران ايشان در آن مقام بر فراز كوه خاكاويتس باقي ماندند؛ پسران ايشان مدتي در آنجا درنگ كردند. و اما جمله قبايل، كنون روز شكستن و زيرپا ماندن ايشان بود. ديگر ايشان را جلالي نبود، هرچند هنوز پرشمار بودند.
جميع آنان كه بر خاكاويتس بودند در هر روز كه به يادبود پدرانشان بود گرد هم مي آمدند. در نزد ايشان، روز بقچه روز بزرگي بود. ايشان نمي توانستند آن را بگشايند؛ [اين نشانه] در نزد ايشان به شكل بقچه باقي ماند، [بقچه اي] كه آن را بنديل شعله ها مي ناميدند. اين صفت، اين نام در آن هنگام بر آن نهاده شد كه پدرانشان آن را به نشانه وجود خويش در پناه ايشان باقي نهادند.
چنين بود غيبت و فقدان بالام كيتسه، بالام آكاب، ماخوكوتاخ و ايكي بالام، نخستين مردماني كه از ماوراء دريا، از مشرق آمدند. ايشان در عهد عتيق بدينجا آمدند. كنون ايشان چون بمردند سالخورده شده بودند. ايشان در توبه و بذل قرباني صاحب اشتهار بودند.
-
نام اين افراد بر اساس ترجمه كريستنسون قيد شده است. تدلاك نام ايشان را چنين ذكر مي كند:
پلنگ كيتسه
پلنگ شب
ماخوكوتاخ
پلنك صادق ↑
-
اسامي همسران چهار انسان بر اساس متن كريستنسون ذكر شده است. تدلاك نام آنها را به ترتيب چنين قيد مي كند:
دريا سراي ارجمند، ميگوشكر سرا، زرين پر سرا، طوطي سرا. در اينجا، سرا به معناي خانه House است. ↑
-
تدلاك در متن خود ترجمه اين نام به معناي «ميانه دشت» را ذكر مي كند. م. ↑
ممنونم که به صورت رایگان مطالب رو به اشتراک گذاشتید