تبلیغات لیماژ بهمن 1402
قصه کودکانه آرزوی کوچك ثريا برای کودکان ایپابفا (2)

قصه کودکانه آموزنده: آرزوی کوچك ثريا و قلم جادویی

قصه کودکانه آرزوی کوچك ثريا برای کودکان ایپابفا1

قصه کودکانه آموزنده

آرزوی کوچك ثريا

نويسنده: محمود برآبادی نقاشي: نسرين افروز
سال چاپ: مرداد 1360
تايپ، بازخوانی، ویرایش تصاوير و تنظيم آنلاين: انجمن تايپ ايپابفا

به نام خدا

ثریا هرروز که از مدرسه می‌آمد، کیفش را به کناری می‌انداخت، می‌رفت گوشه اتاق می‌نشست، بغض می‌کرد، چشمانش را می‌مالید و چیزی نمی‌گفت. مادرش دیگر می‌دانست چه شده است، جلو می‌رفت و می‌گفت:

– خوب می‌خواستی بیشتر بخونی، باز نمره کم آوردی، آره؟

ثریا همچنان که سرش را پایین انداخته بود و با گیس‌های بافته و بلندش بازی می‌کرد، جواب می‌داد:

– خوندم، آخه چقدر بخونم، اصلاً نمی دونم چرا این‌جوری میشه.

حسن برادر بزرگ ثریا، می‌گفت:

– همیشه از اونجایی دیکته میگه که تو بلد نیستی؟

– آره همیشه.

و بعد ثریای کوچولو سرش را روی زانوهایش می‌گذاشت و می‌زد زیر گریه. البته پیش خودمان بماند، گریه‌اش خیلی هم جدی نبود اما خوب، طوری بود که دل مادرش را بسوزاند. مادرش که مشغول انجام کارهای خانه بود جلو می‌آمد و می‌گفت:

– خوب دیگه حالا بلند شو لباس هاتو درآر، گریه نداره، این دفعه بیشتر بخون.

ثریا هم در حالی که دروغی چشمانش را می‌مالید، از خدا خواسته بلند می‌شد می‌رفت و روپوش مدرسه‌اش را در می‌آورد و در همان حال می‌گفت:

– کاش من يك قلم داشتم که معجزه می‌کرد، هرچی دلم می‌خواست می‌نوشت، آنوقت همه نمره‌هایم خوب می‌شد.

وبعد مثل همیشه می‌رفت سراغ فاطی دختر همسایه‌شان که هم سن و سال خودش بود و دوتایی می‌نشستند با اسباب بازی‌های فاطی بازی می‌کردند.

قصه کودکانه آرزوی کوچك ثريا برای کودکان ایپابفا2

و این کار هر روزش بود، همیشه هم آخر بازی دعوایشان می‌شد و با هم قهر می‌کردند و ثریا هم به خانه بر می‌گشت شام می‌خورد و همین طور که قاشق توی دهنش بود، خوابش می‌برد.

پدرش که تازه از کارخانه آمده بود و هنوز خستگي کار به تنش بود، با اوقات تلخی می‌گفت:

– این دختره انگار کوه کنده، نگاش کن خوابه خوابه.

مادرش در حالی که جایش را گوشه اطاق پهن می‌کرد و کشان کشان او را به رختخوابش می‌برد، می‌گفت:

– کار همیشه‌اش آینه، لای کتابش را هم باز نکرد، فردا دوباره از مدرسه که بیاد بغض می کنه.

پدرش رو می‌کرد به حسن و می‌گفت:

– تو يك چیزی بهش بگو. تو بزرگ‌تری، دو تاكلمه نصيحتش کن!

قصه کودکانه آرزوی کوچك ثريا برای کودکان ایپابفا4

حسن هم جواب می‌داد:

– چقدر بگم آخه… مگه به گوشش میره.

بگو مگوی حسن و پدرش تمام نشده، ثریا هفت پادشاه را هم خواب دیده بود. صبح هم تا چند دفعه مادرش اورا صدا نمی‌کرد و تا آخر پدرش که داشت سر کار می‌رفت، سرش داد نمی‌کشید، از خواب بیدار نمی‌شد. عصر که باز از مدرسه می‌آمد، می‌گفت:

– آگه يك قلم داشتم که معجزه می‌کرد چه خوب بود، هر چه دلم می‌خواست می‌نوشت، همیشه نمره بیست می‌گرفتم.

***

آرزوی ثریا زیاد هم به دلش نماند. يك روز که حسن از مسافرت مشهد آمد، همه اهل خانه دورش را گرفتند. مادرش چند بار او را در آغوش کشید و با مهربانی بوسید و بعد حسن هم ثریا و برادرش احمد را بوسید. پدرش هنوز از کارخانه نیامده بود. همه خوشحال بودند و بگو و بخند داشتند. حسن از مسافرت تعریف می‌کرد اما هوش و حواس بچه‌ها پی سوغاتی بود.

حسن برای همه سوغاتی آورده بود، برای پدرش يك پیراهن یقه آهارکه وقتی به میهمانی می‌روند بپوشد. برای مادرش يك جفت گالُش، چون خیلی وقت بود که درز کفش‌هایش باز شده بود و برای احمد هم يك ژاکت دستباف مشهد آورده بود.

ثریا هر چه صبر کرد خبری نشد، آخر گفت:

– داداش! سوغاتی من چی؟

– خوب شد گفتی ثریا جان، برای تو هم يك مداد آورده‌ام، يك مداد که معجزه می کنه.

– راست میگی؟!

– آره هرچی که بخوای برات مینویسه، همونی که می‌خواستی.

قصه کودکانه آرزوی کوچك ثريا برای کودکان ایپابفا5

حسن يك مداد آبی رنگ که انتهایش يك نوار طلایی خوش رنگ داشت از جیب بغلش در آورد، ثريا مداد را گرفت و گفت:

– آخ جون، حالا دیگه همه نمره‌هایم خوب میشه، شاگرد اول میشم.

احمد که داشت ژاکتش را تنش می‌کرد، گفت:

– من که باورم نمیشه، یه مدادی که هر چه بخوای بنویسه! مگه میشه؟

ثریا هم چنانکه مداد را توی دستش می فشرد گفت:

– حسن که دروغ نمیگه، مدادم معجزه میکنه، مگه نه حسن؟

حسن جواب داد:

– آره معجزه میکنه ولی به يك شرط.

ثریا چشمان سیاه و درشتش گرد شد و با تعجب به حسن نگاه گرد:

– چه شر طی؟!

– شرطش آینه، هرچی را میخوای مداد برات بنویسه، باید یه بار براش بخونی.

– مگه این می فهمه؟

حسن به احمد نگاه کرد و هر دو خندیدند:

– آره خیلی هم خوب میفهمه.

حسن با انگشت، ته مداد را نشان داد. ثریا گفت:

– باشه این که کاری نداره، شب یه بار برایش می خونم، فردا دیگه خودش هر چی خانم معلم بگه می نویسه، آره؟

– آره، تو فقط یه بار براش بخون، خودش میدونه چی بنویسه.

– آخ جون نمره بیست می‌گیرم، قلم خودمه، به فاطی نمی‌دم، دلش بسوزه.

– خوب حالا پاشو برو دیکته فردا رو براش بخون.

– باشه، به هیچکس نمی‌دم، قلم خودمه.

ثریا بلند شد و در حالی که شادی می‌کرد رفت سراغ کیفش که گوشه اطاق افتاده بود. حسن و احمد به یکدیگر نگاه کردند و خندیدند. مادرشان رفته بود پی کارهای خانه. صدای فاطی هم چند بار از بیرون آمد که ثریا را صدا می‌زد.

***

از آن روز به بعد هر بار که ثریا از مدرسه می‌آمد، دیگر مثل روزهای قبل ناراحت نبود، چون نمره خوب گرفته بود. همه بچه‌های کلاس و خانم معلم از اینکه ثریا درسش اینطور خوب شده تعجب می‌کردند. به هیچکسی نگفته بود که چنین قلمی دارد.

يك روز مادرش به حسن گفت

– پسر جان، کاش اول سال این کار را کرده بودی. حالا راستش را بگو این قلم معجزه میکنه؟!

حسن خندید، و چیزی نگفت، اما ثریا با خوشحالی پاسخ داد؛

– پس چی؟ مگه نمی‌بینی هرروز نمره‌هایم از روز قبل بهتر میشه، قلم خودمه، معجزه میکنه!

هم خانم معلم از ثریا راضی بود، هم اهل خانه و هم خودش؛ چون دیگر کسی سرزنشش نمی‌کرد.

***

يك روز صبح ثریا باعجله داشت به مدرسه می‌رفت، امتحان داشتند و کمی هم دیر شده بود، اما وقتی ثريا به مدرسه رسید هنوز امتحان شروع نشده بود، خوشحال شد. ثریا رفت سر جایش نشست و خانم معلم کتاب را باز کرد تا دیکته بگوید.

ثریا دفترچه‌اش را بیرون آورد و همین که دست کرد تا مدادش را از کیفش بیرون بیاورد ناگهان خشکش زد. دلش هری پایین ریخت و بدنش سرد شد. خانم معلم شروع کرد به دیکته گفتن، اما ثریا همچنان مات و مبهوت نشسته بود. معلم متوجه او شد و گفت:

– ثریا چرا نمی‌نویسی؟

ثریا با تته پته گفت:

– خانم مدادم گم شده!

– خوب عیب نداره، مداد یکی از بچه‌ها را بگیر.

ثریا از جایش تکان نخورد. معلم دوباره گفت:

– خوب مدادت را گم کردی که کردی، حالا از یکی یه مداد بگیر.

معلم مدادی از بچه‌ها گرفت و جلو آمد تا آن را به ثریا بدهد.

– ولی خانم مداد من…

– مداد توچی؟ مگه این مداد با مداد خودت چه فرقی داره؟!

قصه کودکانه آرزوی کوچك ثريا برای کودکان ایپابفا6

ثریا خواست بگوید که مداد خودش معجزه می‌کرده، اما ترسید که کسی حرف او را باور نکند. چیزی نگفت و به آرامی مداد را از خانم معلم گرفت و سرش را پايين انداخت، اما نمی‌دانست چکار کند، به این ترتیب نمره خوب نخواهد گرفت و دوباره همه اهل خانه با او دعوا خواهند کرد. هرچه فکر کرد مدادش را چکار کرده است یادش نیامد، یادش بود که صبح آن را توی کیفش گذاشته بود، اماحالا نبود.

معلم شروع به گفتن دیکته کرد، بچه‌ها همه مشغول نوشتن شدند، دیکته از هر روز سخت‌تر بود، ثریا با خودش فکر کرد:

– عجب شانسی! اگر مداد معجزه گر بود چه خوب می‌شد، اما حالا که نیست، می‌نویسم هرچه می‌خواهد بشه!

ثریا به آرامی مداد را روی کاغذ برد و هر چه را معلم گفت نوشت. باورش نمی‌شد بتواند با هر مدادی بنویسد؛ اما حالا می‌دید که به راحتی همیشه می‌نویسد. معلم دیکته‌اش را تمام کرد و ثریا همه را درست نوشت و ورقه‌اش را به خانم معلم داد. اما همه‌اش توی این فکر بود:

– انگار این مداد معمولی با مداد خودم هیچ فرقی نداره، من که هرچی خانم معلم گفت درست نوشتم!

ثريا وقتی از مدرسه به خانه برمی‌گشت توی راه خیلی فکر کرد و بالاخره به راز آن پی برد!

راستی بچه‌ها، می‌دانید راز آن مداد چه بود؟!

«پایان»

کتاب قصه کودکانه «آرزوی کوچك ثريا» توسط انجمن تايپ ايپابفا از روي نسخه اسکن قدیمی چاپ 1360 تايپ، بازخوانی و تنظيم شده است.


لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=7819

***

  •  

***

2 دیدگاه

  1. سلام. واقعا لایک دارین، سایت بخوبیه سایت شما نوبره والا. دست مریزاد، گل کاشتین. بوجود داشتنه تیمی مثل شما افتخار میکنم.
    زنده باد ایران، زنده باد ایرانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *