ایپاب‌فا: داستانت رو منتشر کن!
نویسنده خودت باش!
ایپاب‌فا: داستانت رو منتشر کن!
نویسنده خودت باش!
Blog Post

زرنگ و مدرسه

آگوست 22, 2022 قصه کودکان

یکی بود یکی نبود

توی یه لونه خیلی قشنگ، بالای یه درخت، یه جوجه کبوتری به نام زرنگ با مامان قشنگش زندگی می کرد.

زرنگ قصه ما اولش زرنگ نبود، یکمی کپل بود و خوابالو و کسل و نخواستند.

مامان زرنگ ،یعنی خانم قشنگ قصه ما همش غصه می خورد. هر کاری می کرد که جوجه اش سرحال و قبراق، زرنگ و چالاک بشه، نمی شد که نمی شد.

_ چالاک شدنش پیشکش، لااقل بیدار شه_

خواب برای زرنگ از همه چی تو این دنیا دوست ‌داشتنی تر بود.

خانم قشنگ: جوجه تپلو، تپل مپلو، عزیز دردونه، بیدار نمی شی. ظهر شده مادر، خواب دیگه بسه،پاشو یکمی.

زرنگ: پا می شم دونه می خورم، بعدش می خوابم.

خانم قشنگ: چکار کنم. خسته شدم، ای خدا ذله شدم.

خانم قشنگ اینو گفت و بق بقو کنان رفت روی شاخه درختی نزدیک لونش نشست. به اطراف نگاه کرد. به دوروبرش، به دور و نزدیک. به آسمون، به زمین

بعد یهو یه فکری به ذهنش رسید. با خودش زمزمه کرد:

بق بقو بق بق بقو بقو بقو

و پر کشید و رفت. دور شد، دور دور

شب که شد خانم قشنگ در حالی که یه کتاب زیر بالش بود اومد تو لونه.

زرنگ خواب بود. خواب خواب.

زرنگ همراه دوستانش به مدرسه می رود

بهترین روز زرنگ بود. بهترین روزی که هر جوجه کبوتری می تونه داشته باشه.

زرنگ پرواز کنان به قشنگی های دنیای اطراف لونه ش نگاه می کرد.

زرنگ تنها نبود. چند تا جوجه کبوتر دیگه هم همراهش بودن.

دوستای زرنگ جوجه کبوترای درخت همسایه بودن.

کبوترا به هر درختی که لونه ی کبوترای دیگه س می گن؛ درخت همسایه

زرنگ و دوستاش پرواز کنان شعر مدرسه رو که تازه یاد گرفته بودن بلند می خواندند:

ما چند تا جوجه سرحال و خندان می ریم مدرسه ما بق بقوها خوشحال و شادان می ریم مدرسه

در همین موقع یکی از جوجه کبوترها به نام بلاملا شعرخوان و خندان خودشو به زرنگ نزدیک می کنه و می گه:

زرنگ به من می گی چی شد که خوابیدن رو کنار گذاشتی و خواستی با ما بیای مدرسه کبوترا

زرنگ به یاد می آورد

زرنگ یادش اومد تمام اون روزایی که دوس داشت فقط و فقط بخوابه. همون روزایی که دوس نداشت پرواز کنه، بره بیرون از لونه، با دوستاش بق بقو کنه. روزایی که خانم قشنگ تمام سعی شو می کرد تا زرنگ بیدار شه.

بعد صدای مامانش پیچید تو گوشش:

زرنگ من عزیز دلم بیا باهم بریم دونه پیدا کنیم . تو دشت و دمن پرواز کنیم

بخندیم و شادی کنیم. به دوستا، غریبه و آشنا سلام کنیم.

پاشو مامان جان بق بقوی من خواب بسه دیگه،

زیاد خوابیدن برای جوجه کبوترا خوب نیست.

ولی زرنگ گوشش بدهکار نبود که نبود فقط و فقط خواب، خواب و خواب

تا اینکه یه روز تمام از خانم قشنگ خبری نبود

زرنگ چشماشو که باز کرد دید مامانش نیست

خوابید و بیدار شد، دید مامانش نیومده

دور لونه رو گشت، دونه هاشو دونه خورد و تموم کرد

آروم آروم با نوکش برگهای شاخه درخت پس زد و اطراف درخت رو بررسی کرد

ولی خبری از مامان قشنگش نبود که نبود.

دوباره رفت و یه گوشه لونه نشست رو پنجه هاش و آروم آروم خوابش برد.

صبح که شد، چشماشو باز کرد و دید یه عالمه دونه و یه کتاب با کلی شکل‌ها و رنگای قشنگ تو لونه کنارشه.

با خودش گفت:

این چقد قشنگه ، اینو نگا شکل منه. بق بقو به‌به بقو.

و همین طور که تصاویر کتابو نگاه می کرد با بالش صفحه های کتابو ورق می زد

بعد از چند لحظه هر دو بالش رو تکون داد، به تصویر کتاب نگاه کرد و دوباره بالهاشو تکون داد.

دوباره و دوباره همین کارو تکرار کرد، بعد از لونه پرید رو یه شاخه

از این شاخه هم پرید رو اون شاخه و همین طور رو شاخه های دیگه

تا اینکه از بالای یه شاخه دید اون دوردورا یه عالمه کبوتر روی سنگ سفید بزرگی نشستن

با خودش گفت:

یعنی مامان قشنگ منم اونجاس

بقو بقو مامان قشنگ بقو بقو مامان قشنگ

می خواست بپره رو شاخه ی بعدی که شکمش شروع کرد به قارقور .

: میرم لونه، دونه می خورم سیر که شدم می یام می گردم دنبال مامان قشنگ.

بعد از این شاخه پرید رو اون شاخه . پرید و پرید تا رسید نزدیک لونه.

: بق بق بقو بق بق بقو مامان قشنگ مامان قشنگ

و پرید تو بغل مامان قشنگ

مامان قشنگ تو لونه نشسته بود و منتظر بود تا زرنگ بیاد

زرنگ بیاد و با هم دونه بخورن. بعدش زرنگ از امروزش بگه. از دیدنی ها بگه از پریدن هاش.

عصر که شد بعد از یه استراحت کوتاه مامان قشنگ برای زرنگ تعریف کرد که دیشب وقتی زرنگ خواب بود براش این کتابو آوورده،

زرنگ که تا اون لحظه نمی دونست اسم این مجموعه رنگی با تصاویر و شکلهای زیبا کتابه،

بلند گفت: کتاب! چه اسم قشنگی، مامان قشنگ.

من این کتابو خیلی دوس دارم. میشه همیشه برا من باشه

مامان قشنگ گفت: امروز روی اون تخته سنگ بزرگ، اون دوردورا …

زرنگ گفت: یه عالمه کبوتر دیدم.

بعد با هیجان ادامه داد: شما هم اونجا بودید؟!

مامان قشنگ گفت: نه ، من روی شاخه ی یه درخت، کمی دور از تو، داشتم پریدنای تو رو تماشا می کردم، جوجه زرنگم.

زرنگ سرشو گذاشت رو بال مامان کبوترش و گفت: مامانی دوس ت دارم. دیگه همش نمی خوابم

باهات می یام دشت و دمن، هرجای خوب روی زمین توی چمن

مامان قشنگ با نوکش سر زرنگ رو بوسید و گفت:

اونجا، روی اون تخته سنگ سفید و بزرگ که یه عالمه کبوتر جمع شده بودن تو هم اگه دوس داری از فردا می تونی بری

زرنگ سرشو با خوشحالی تکون داد و مامان قشنگ ادامه داد:

از فردا تو هم مثل جوجه کبوترای دیگه می ری مدرسه کبوترا.

زرنگ و دوست جدیدش

بلاملا گفت: زرنگ دیگه داریم می رسیم مدرسه بعد مدرسه برام تعریف کن چطور شد خوابیدن رو کنار گذاشتی و با ما خواستی بیای مدرسه

یه سوال پرسیدم بق بقو ببین چقد فکر می کنه واسه جوابش بق بق بقو،، و همینطور غرغرکنان از زرنگ دور شد.

زرنگ لبخندی و زد و به دور شدن بلاملا نگاه کرد بعد بلند گفت:

بلاملا، بعد مدرسه تو راه خونه همه رو برات تعریف می کنم.

و همگی شاد و خندان به سمت مدرسه پرواز کردن.

زرنگ دوست داشت کتابی که مامان قشنگ بهش هدیه داده بود و بخونه.

زرنگ تو دلش غوغایی بود، غوغای یاد گرفتن و باسواد شدن. غوغای جوجه زرنگ شدن.

……….

 

 

Write a comment