ایپاب‌فا: داستانت رو منتشر کن!
نویسنده خودت باش!
ایپاب‌فا: داستانت رو منتشر کن!
نویسنده خودت باش!
Blog Post

سروناز

فوریه 6, 2023 قصه کودکان

سرو ناز

نوشته ي حميد كرماني

اخم‌هایش توی هم رفت.

ـ آخه مرد حسابی! کدوم آدم عاقلی دم سال‌ تحویل ميره سینما؟ همه ميخوان چنین لحظه‌هایی پیش خونواده و سر سفره هفت سین باشن.

ـ از تو نخواستم باهام بیای که بهت برخورده. پرسیدی برنامم چیه گفتم ميخوام برم سینما. اصلاً غلط کردم.

ـ حالا چه فیلمی میخوای ببینی؟

ـ چه میدونم تو هم. واسه فیلم دیدن نميرم که.

ـ اگه میخوای باهات میام. رفاقتمون باید یه جایی به درد بخوره.

ـ نه عزیزم. تو بهتره پیش خونواده باشی موقع سال‌تحویل.

ـ خلاصه دوست ندارم تنهات بذارم توی این حال.

ـ معرفت شما به ما اثبات شده. ایشالا سال خوبی داشته باشی.

ـ تو هم همین‌ طور.

روبوسی کردیم. سه بار. به زور لبخندی تحویلش دادم و راه افتادم. چند قدمی نرفته بودم که یادم آمد فقط شش هزار تومن پول توی جیبم هست. گفتم بادا باد. من که پنجاه‌شصت تومنی به امیر بدهی دارم. این هم روش. برگشتم اما امیری در کار نبود. ناکس درجا فلنگ را بسته و رفته بود تا زودتر برسد به خانه. بچه‌مثبتی بود برای خودش. سرانگشتی حساب کردم دیدم بلیت سینما 5250 تومن است و اگر سوار اتوبوس شوم و کمی از مسیر را پیاده بروم پولم کفاف می‌دهد. تا اولین ایستگاه اتوبوس بیست دقیقه‌ای باید پیاده میرفتم. خیابان خیلی هم خلوت نبود. انگار نه انگار که دوسه ساعت دیگر موقع تحویل سال است. این‌ آدم‌ها چرا هیچ عجله‌ای ندارند؟ شاید کسی منتظرشان نیست. پشت چراغ قرمز عابر ایستادم. گُلِ کار بچه‌‌های گل فروش بود. به بهانه عید بهتر می ‌توانستند شاخه‌های گلشان را به سرنشینان ماشین‌ها قالب کنند. چراغ‌ قرمز شد. صد ثانیه شمارش معکوس آغاز شد. برای بچه‌های سرتق گل فروش صد ثانیه اصلاً فرصت کمی نیست. یک آدم مافنگی که از طرز خمیده بودن و راه رفتنش می‌شد فهمید حال خیلی درستی ندارد صورتش را سیاه کرده بود و داریه ميزد. «ابراب خودم سامبلی بلیکم…» همیشه از این شعر دچار حس چندش میشدم. به خودم آمدم دیدم نوبت عبور عابران پیاده است و ده ثانیه‌ای هم گذشته و من همانطور سر جایم ایستاده‌ام. از روی خط عابر پیاده راه افتادم به سمت آنسوی خیابان. یکی از راننده‌ها که حتماً حال خوبی داشت، مشغول خوش‌وبش با یک دختر گلفروش بود. توی یکی از ماشین‌ ها زن و مرد جوانی که شیشه ماشین را کاملاً بالا داده بودند بدجور مشغول دعوا و داد زدن بر سر هم بودند. ناخواسته همینطور که عرض خیابان را طی میکردم میخشان شدم. در آخرین لحظه دیدم که مرد سرش را می‌‌کوبد به فرمان و زن هم کیفش را با تمام قوا به سر مرد می‌کوبید. «ابراب خودم اخماتو وا کن» مافنگی این را گفت و داریه را از چند سانتی صورتم عبور داد. یک لحظه میخواستم برگردم و با مشت بکوبم توی دهانش. اما رمق نداشتم و میدانستم اگر دعوا بالا بگیرد کتک مفصلی خواهم خورد. صبحانه هم نخورده بودم. اصلاً از دیشب که از خانه بیرون زدم یا راستش پدرم با تیپا بیرون انداختم، چیزی نخورده بودم و حسابی احساس ضعف می‌‌کردم. اگر همین امیر نبود و من را شبانه دزدکی به اتاق خودش نمیبرد معلوم نبود دیشب تا صبح چه بلایی سرم می‌آمد. صبح هم با مکافات و بدبختی دور از چشم پدر و مادرش که توی آشپزخانه بودند توانستم از خانه‌شان بیرون بیایم. تا همین امروز هیچ‌وقت به این نتیجه نرسیده بودم که آشپزخانه ‌های قدیمی چه نعمتی هستند. آشپزخانه اوپن واقعاً چیز مزخرفی است. اگر روزی بتوانم خانه بسازم محال است آشپزخانه ‌اش را اوپن بسازم.

سوار اتوبوس که شدم باز هم یکی از همین حاجی فیروزها روی اعصاب بود که خوش بختانه اولین ایستگاه پیاده شد. چشمم را بستم تا چند دقیقه‌ای چرتی بزنم. کارگر افغانی پشت سرم با دوستش گل می گفت و گل می‌شنید: «هفته دیگه می‌روم مزارشریف. خواهرم سنبل عروس می‌شود.» و دوستش دماغش را بالا کشید: «خوشا به حالت. من که نمیتانم برم. یادت كه نميره برای من کمی ناس بیاوری.» من هم به یاد خواهرم افتادم که ترشیده و کسی حاضر نیست بگیردش تا یک نان خور از خانواده کم شود و نفس راحتی بکشیم. خیلی هم بدقیافه نیست اما اخلاقش اصلاً تعریفی ندارد. فعلاً هم که تصمیم دارد هم چنان درس بخواند. 28 سالش است و به‌ زور توانسته فوق‌ لیسانس کشاورزی از دانشگاه آزاد بگیرد و قصد دارد برای دکترا هم بخواند که نمیدانم با آن چه غلطی میخواهد بکند و تا کی باید حقوق بازنشستگی پدرمان خرج درس خواندن زورکی این خانم شود. اصلاً ماجرای بیرون افتادن دیشبم مربوط به همین خانم مهندس بود. از بس در کارم دخالت میکند و می خواهد تمام ارتباطات من را کنترل کند. بارها هم بهش تذکر داده‌ام که مسائل شخصی من ربطی به او ندارد اما او بدجوری ادای خواهر بزرگها را در مي ‌آورَد و از توهین کردن به دوستان من ابایی ندارد. همین شد که سرش داد زدم و کنترل تلویزیون را به طرفش پرتاب کردم. البته جاخالی داد ولی همین کافی بود تا پدر بی‌ اعصابم

‌دق دلي اش را سرم خالی کند و نه چندان محترمانه عذرم را بخواهد.

ـ انگل عوضی! کسی که احترام بزرگتر سرش نمیشه، جاش تو خونه ي من نیست.

ـ تو هم کشتیمون با این خونه‌ ت…

ـ گم شو بیرون!

ـ خیلی خب! کنار واستا دارم میرم.

ـ بی‌شعور!

جلوی سینما پرنده پر نمي ‌زد. رفتم سمت گیشه. بسته بود. دو نفر پیر و پاتال آن طرف شیشه ‌ها توی سالن روی صندلي ‌ها نشسته بودند. رفتم پشت شیشه و به یکی از آن‌ها اشاره کردم. از دور با حرکت دستهایش اشاره کرد که سینما تعطیل است. من هم با حرکت دستم خواهش کردم که یک لحظه بیاید پشت شیشه. با اکراه آمد. بیزاری از قیافه‌ اش میبارید.

ـ سینما تعطیله؟

ـ بله. فردا تشریف بیارین.

ـ چرا تعطیله آخه؟

ـ نکیر منکر میپرسی؟ برو پسرجون! الان دم عیدی باهاس خونه سر سفره هفت سین باشی.

ـ خودت پس چرا این ‌جا هستی؟

ـ برو پسرجون! برو!

پاهایم سنگین شده بود. از گرسنگی داشتم غش میکردم. با ناامیدی سر به این طرف و آن طرف چرخاندم. آن طرف خیابان جوانی با گیتارش نشسته بود و آهنگ میزد. لخ‌لخ‌ کنان رفتم آن طرف. توی کلاه جلویش چند تا هزار تومنی و دوهزار تومنی بود. دست را توی جیبم کردم.خم شدم دو تا دو هزار تومنی از کلاهش برداشتم. یک لحظه نیم‌خیز شد که به طرفم حمله کند. پنج هزار تومنی را که نشانش دادم سر جایش نشست و لبخندی زد و به آهنگ زدنش ادامه داد: «شب که میشه به عشق تو، غزل غزل صدا میشم…» چهار هزار تومن برداشتم و پنج هزار تومنی را گذاشتم توی کلاهش. صدای خوبی داشت. پاهام از شدت ضعف حسابی سست شده بود. سرم گیج میرفت. نشستم کنارش. «ترانه ‌خون قصه ی تموم عاشقا میشم» همان‌طور که میخواند و میزد سر چرخاند سمت من و با تکان دادن سر پرسید که چه مرگم است. دلم به دریا زدم!

ـ یه چیزی میزنی که من هم بخونم؟

نواختنش را قطع کرد.

ـ چی دوست داری بخونی؟

ـ از همین ابی.

ـ عشق است.

ـ نازی ناز کن که نازت یه سرو نازه…

«6 مرداد -1397»

#حميد كرماني

Write a comment