ایپاب‌فا: داستانت رو منتشر کن!
نویسنده خودت باش!
ایپاب‌فا: داستانت رو منتشر کن!
نویسنده خودت باش!
Blog Post

بیمار کاغذ

ژانویه 25, 2023 قصه کودکان

مرد جلوی باجه ترخیص بیمارستان گریه میکرد. به محض اینکه اشک هایش از چشمش بیرون میغلتید، فوری آن را با دستش پاک میکرد. انگار نمیخواست توجه کسی را جلب کند. همینطور هم بود. کسانی که رد می‌شدند، متوجه او نمی‌شدند. من روی یکی از صندلی های زمخت کنار دیوار نشسته بودم، و منتظر برگه ترخیص بیمارم بودم. چند روز پیش، همسرم از پله افتاد و قوزک پایش شکست. روز دوم، پزشک گفت: همسرتون مشکلی ندارن. میتونید ببریدشون.

همسرم که این حرف هارا شنید. امتناع کرد و گفت که میخواهد چند روزی تحت مراقبت باشد تا مطمئن شود مشکلی برایش پیش نمی‌آید. منهم اشکالی ندیدم و قبول کردم. دکتر هم حرفی نداشت. پنج روز میشد که بستری بود. امروز از فضای بیمارستان خسته شده بود و راضی به ترخیص شد. حالا من روی سنگی که به آن صندلی می‌گفتند و با هر تکان، غژ غژ صدا میکرد، نشسته بودم. مرد هم با کمی فاصله از من ایستاده بود. سردرگم بود. از اینکه سوالی از کسی نمیپرسید معلوم بود خیلی وقت است که منتظر است. فکر کردم کسی را از دست داده است که اشک می‌ریزد. اما دلیل پنهان کردنش را نمی دانستم. اخر وقتی کسی را از دست میدهی، بدیهی ترین کار، گریه است. شاید غروری بیجا داشت. دستهای مرد می لرزید و کماکان اشکهایش را به سرعت پاک می‌کرد. چند تکه کاغذ در دستش بود، و خیلی مراقب بود برگه ای خیس نشود. شاید مدرک مهمی بود. ظاهرش، تصویر یک آدم بی غل و غش را نشان می‌داد. یک پیراهن طوسی آستین بلند که معلوم بود ارزان قیمت است، ولی کاملا تمیز و اتو کشیده، به تن داشت. آستینش پایین و دکمه شده بود. یک شلوار مشکی ساده و یک کالج قدیمی پایش بود. لباس هایش زیادی شسته، و کهنه بودند. تلاش بی ثمری کرده بود تا آن ها خوب بنظر برسند. مژه هایی صاف و بیش از حد بلند داشت و اولین چیزی بود که در صورتش خودنمایی میکرد. مژه‌ها با اینکه از گریه خیس شده و بهم چسبیده بودند اما بلندیش مشهود بود.موهایی بیش از حد لخت داشت. انگار جارویی روی سرش گذاشته باشند. پوستش سفید بود و میدرخشید. چشمانش از گریه پف کرده بود. سه چین بزرگ روی پیشانی و دست های پینه بسته اش، گواه زندگی سختی را می‌داد. با ازدهام مردم، آن مرد به عقب رانده میشد. وقتی کمی خلوت شد، جلوی باجه رفت و با کمی لهجه گفت: خانم، ببخشید. بخدا من همانقدر که گفتم پول دارم. کل زندگیم همین لباس هاست و چند تکه وسایل خانه کهنه. همین هارا بیاورم برایتان؟ بخدا کسی از من نمیخرد.

خانمی که پشت باجه نشسته بود، انگار که حرف های مرد را باور نداشته باشد، سری جنباند و با اکراه گفت:

من اونارو میخوام چیکار؟ تو ده ملیون کم داری. مدد کاری هم، قبولت نمیکنه چون مدرک شناسایی درست و حسابی نداری.

بعد صدایش کمی پایینتر آمد: ببین زنت اینجا سزارین کرده. سزارین میدونی چیه؟ یعنی عملش کردن! رفته اتاق عمل! بچت زودتر از موعد به دنیا اومده. نمیتونسته درست نفس بکشه. چند شب توی دستگاه بوده. با این مدرک شناسایی که تو داری، خداتو شکر کن که دوبرابرشو ازت نگرفتن. خیلی از افغانیاتون دو سه برابر اینو پرداخت کردن. من هرکاری از دستم برمیومد برات کردم. حالا هم برو پولو جور کن تا بیشتر زن و بچت اینجا نمونن و پولشون بیشتر نشه.

مرد کمی تعلل کرد. بعد بدون کلامی چند قدم عقب رفت و ایستاد. اینبار در چهره اش خورد شدن را میدیدم. باز به همان حالت قبلی گریه از سر گرفت. تمامی این صحنه ها مثل فیلم ها بود که برای بدبختی کسی اغراق و غلو میکنند، و کسی باورش نمیشود. حس کردم چیزی درونم مرا وادار به حرکت به سمت آن مرد می‌کرد. ده دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم. اخر به من چه ربطی داشت؟ اما مگر من انسان نبودم؟ انسانیت چه معنایی داشت؟ زنده بودن چه معنایی داشت؟ حالا که من جای او نبودم، نباید توجهی می‌کردم؟ در نهایت وقتی مرد کمی آرام گرفت، دستم را روی زانویم گرفتم و بلند شدم. کنارش ایستادم. با مِن و مِن گفتم: ببخشید، من حرفای شمارو شنیدم (بعد دستم را به سمت باجه و مرد حرکت دادم.) خیلی تبریک میگم. فرزند چندمتونه؟

در چشمانش تناقض میدیدم. مابین شادی و غم در حال غلت زدن بود. سوسو میزد. این پا و آن پا میکرد. یکدم غم را می‌شکست و می‌خندید. دمی دیگر غم، اورا می‌شکست و گریه میکرد. سرش را به چپ و راست چرخاند و آهی کشید و گفت: سلامت باشید. بچه اول. خدا بخیر کنه. گفتم: شما الان باید خوشحال باشی چرا غصه می‌خوری؟ شما رو بیمه باید تأمین کنه.

مرد نگاهی پوک به طرفم انداخت. برای اینکه معذب نشان ندهم، دستم را به طرف صندلی ها نشانه رفتم. نشستیم. بعد به زمین خیره شد و گفت: آقا ما افغانیم. به ما یک کارت بانک، یا سیم کارت نمیدن، بیمه که یک رویاست. اگر میدانستم بچه آوردن انقدر پول لازم داره، چند سال دیگه این کار را می‌کردم.

حس کردم چشمانم به قدری گرد شد که نزدیک بود از جا دربیاید. گفتم: یعنی به شماها اینها تعلق نمیگیره؟ پس چطوری زندگی میکنید؟

انگار کمی آرام شده بود گفت: نه. به بعضی ها که از پانزده بیست سال پیش ایران بودند میدهند. ولی با هزار بدبختی. هر نفر هرسال پول باید بده، تا اون را فقط از ایران خارج نکنند. شنیده بودم این… چی هست؟ بیمه. اون را هم مثل ایرانی به افغانی نمیدهند، فرق دارد. ما پنج سال پیش که طالبان آمدند به شهرمان مجبور شدیم به اینجا بیاییم. حالا هم هیچ چیز به ما نمیدهند. ولی ما عادت داریم. چون در کشورمان هم این چیزها نبود. البته همین که اینجا زن و بچه ام از توپ و تانک به دورند خدا را شکر.

این هارا که میگفت چند باری به چشمانم نگاه کرد. فکر میکنم فقط میخواست ببیند که گوش میدهم یانه. دعا میکردم دیگر به من نگاه نکند. اخر من چه کمکی می‌توانستم به او بکنم. منی که هزینه بیمارستان همسرم حتی یک بیستم هزینه اوهم نبود. در همین حین بلند گو اسم همسرم را صدا زد. خوشحال شدم. بخاطر اینکه مجبور نبودم در چشمان شکسته آن مرد نگاه کنم. گفتم: اسمم رو صدا زدند. کارت راه میافته. غصه نخور. همیشه اینجوری نمیمونه. مطمئنم. خداحافظ.

مطمئن نبودم. لبخندی تلخ تر از هر گریه ای به سویم نشانه رفت. دستم را دراز کردم و دست دادم. به گرمی دستم را فشرد. انگار از اینکه با غریبه ای مشکلاتش را درمیان گذاشته، آرامتر شده بود. رفتم جلوی باجه، برگه ترخیص را گرفتم و به سرعت از آنجا بیرون شدم. جلوی درب، شناسنامه ام را از جیبم درآوردم. نگاهش کردم. حس بدی به آن داشتم. اگر انسان به معنای این تکه کاغذ است؛ من چیستم؟

Write a comment