همهجا پر از برف بود. در یک مزرعه، یک مترسک و یک آدمبرفی کنار هم نشسته بودند. آدمبرفی یک کلاه و شالگردن قرمز، یک جفت دست بلند چوبی، دوتا چشم سیاه زغالی، یک بینی هویجی و سه تا دگمهی فندقی داشت. مترسک هم لباسهایی کهنه به تن داشت.
بخوانیدRecent Posts
داستان انگیزشی کودکان ناتوان: تیبی تلاش میکند! || معلولیت و تلاش
این پرنده که میبینید، «تیبی» پرستوی داستان ماست که روی درخت زندگی میکند. بیشتر پرستوهایی که روی درختها زندگی میکنند، هم خیلی سریع و هم خیلی بالا پرواز میکنند.
بخوانیدداستان انگیزشی کودکانه: تسلیم نشو! تلاش کن! || آموزش نام وسایل
گربهی مادر به بچهاش گفت: تمام وسایل تو روی زمین پخش شده است. کتابهایت را پیدا کن و آنها را داخل کیفت بگذار. اگر این کار را انجام بدهی، من یک ماهی به تو جایزه میدهم.
بخوانید