یکی بود، یکی نبود. مردی بود به اسم «آدی» و زنی داشت به اسم «بودی». روزی آدی به بودی گفت: بودی!
بخوانیدRecent Posts
افسانهی آه / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
یکی بود، یکی نبود. تاجری بود، سه تا دختر داشت. روزی میخواست برای خریدوفروش به شهر دیگری بـرود، بـه دختـرهـایش گفت: هر چه دلتان میخواهد بگویید برایتان بخرم.
بخوانیدداستان کوتاه پوست نارنج / قصههای تلخون نوشته: صمد بهرنگی
آری گناه من بود. گناه من بود که مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شاید هم گناه زن قهوهچی بود که دلدرد گرفته بود.
بخوانید