تبلیغات لیماژ بهمن 1402
مجموعه-اشعار-و-سروده-های-نیما-یوشیج

مجموعه اشعار و سروده های نیما یوشیج

مجموعه اشعار و سروده‌های نیما یوشیج (آوای آزاد)

متن کامل

***

فهرست اشعار

***

قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد

من ندانم با که گویم شرح درد

قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد؟

هر که با من همره و پیمانه شد

عاقبت شیدا دل و دیوانه شد

قصه‌ام عشاق را دلخون کند

عاقبت، خواننده را مجنون کند

آتش عشق است و گیرد در کسی

کاو ز سوز عشق، می‌سوزد بسی

قصه‌ای دارم من از یاران خویش

قصه‌ای از بخت و از دوران خویش

یاد می اید مرکز کودکی

همره من بوده همواره یکی

قصه‌ای دارم از این همراه خود

همره خوش ظاهر بدخواه خود

او مرا همراه بودی هر دمی

سیرها می‌کردم اندر عالمی

یک نگارستانم آمد در نظر

اندرو هر گونه حس و زیب و فر

هر نگاری را جمالی خاص بود

یک صفت، یک غمزه و یک رنگ سود

هر یکی محنت زدا،‌خاطر نواز

شیوه‌ی جلوه گری را کرده ساز

هر یکی با یک کرشمه،‌یک هنر

هوش بردی و شکیبایی ز سر

هر نگاری را به دست اندر کمند

می‌کشیدی هر که افتادی به بند

بهر ایشان عالمی گرد آمده

محو گشته، عاشق و حیرت زده

من که در این حلقه بودم بیقرار

عاقبت کردم نگاری اختیار

مهر او به سرشت با بنیاد من

کودکی شد محو، بگذشت آن ز من

رفت از من طاقت و صبر و قرار

باز می‌جستم همیشه وصل یار

هر کجا بودم، به هر جا می‌شدم

بود آن همراه دیرین در پیم

من نمی‌دانستم این همراه کیست

قصدش از همراهی در کار چیست؟

بس که دیدم نیکی و یاری او

مار سازی و مددکاری او

گفتم: ای غافل بباید جست او

هر که باشد دوستار توست او

شادی تو از مدد کاری اوست

بازپرس از حال این دیرینه دوست

گفتمش: ای نازنین یار نکو

همرها،‌تو چه کسی؟ آخر بگو

کیستی؟ چه نام داری؟ گفت: عشق

گفت: چونی؟ حال تو چون است؟ من

گفتمش: روی تو بزداید محن

تو کجایی؟ من خوشم؟ گفتم: خوشی

خوب صورت، خوب سیرت، دلکشی

به به از کردار و رفتار خوشت

به به از این جلوه‌های دلکشت

بی تو یک لحظه نخواهم زندگی

خیر بینی، باش در پایندگی

باز ای و ره نما، در پیش رو

که منم آماده و مفتون تو

در ره افتاد و من از دنبال وی

شاد می‌رفتم بدی نی، بیم نی

در پی او سیرها کردم بسی

از همه دور و نمی‌دیدیم کسی

چون که در من سوز او تاثیر کرد

عالمی در نزد من تغییر کرد

عشق، کاول صورتی نیکوی داشت

بس بدی‌ها عاقبت در خوی داشت

روز درد و روز نکامی رسید

عشق خوش ظاهر مرا در غم کشید

ناگهان دیدم خطا کردم،‌خطا

که بدو کردم ز خامی اقتفا

آدم کم تجربه ظاهر پرست

ز آفت و شر زمان هرگز نرست

من ز خامی عشق را خوردم فریب

که شدم از شادمانی بی نصیب

در پشیمانی سر آمد روزگار

یک شبی تنها بدم در کوهسار

سر به زانوی تفکر برده پیش

محو گشته در پریشانی خویش

زار می‌نالیدم از خامی خود

در نخستین درد و نکامی خود

که: چرا بی تجربه، بی معرفت

بی تأمل،‌بی خبر،‌بی مشورت

من که هیچ از خوی او نشناختم

از چه آخر جانب او تاختم؟

دیدم از افسوس و ناله نیست سود

درد را باید یکی چاره نمود

چاره می‌جستم که تا گردم رها

زان جهان درد وطوفان بلا

سعی می‌کردم بهر جیله شود

چاره‌ی این عشق بد پیله شود

عشق کز اول مرا درحکم بود

س آنچه می‌گفتم بکن،‌ آن می‌نمود

من ندانستم چه شد کان روزگار

اندک اندک برد از من اختیار

هر چه کردم که از او گردم رها

در نهان می‌گفت با من این ندا

بایدت جویی همیشه وصل او

که فکنده ست او تو را در جست و جو

ترک آن زیبارخ فرخنده حال

از محال است، از محال است از محال

گفتم: ای یار من شوریده سر

سوختم در محنت و درد و خطر

در میان آتشم آورده‌ای

این چه کار است، اینکه با من کرده‌ای؟

چند داری جان من در بند، چند؟

بگسل آخر از من بیچاره بند

هر چه کردم لابه و افغان و داد

گوش بست و چشم را بر هم نهاد

یعنی: ای بیچاره باید سوختن

نه به آزادی سرور اندوختن

بایدت داری سر تسلیم پیش

تا ز سوز من بسوزی جان خویش

چون که دیدم سرنوشت خویش را

تن بدادم تا بسوزم در بلا

مبتلا را چیست چاره جز رضا

چون نیابد راه دفع ابتلا؟

این سزای آن کسان خام را

که نیندیشند هیچ انجام را

سال‌ها بگذشت و در بندم اسیر

کو مرا یک یاوری، کو دستگیر؟

می‌کشد هر لحظه‌ام در بند سخت

او چه خواهد از من برگشته بخت؟

ای دریغا روزگارم شد سیاه

آه از این عشق قوی پی آه! آه

کودکی کو! شادمانی‌ها چه شد؟

تازگی‌ها، کامرانی‌ها چه شد؟

چه شد آن رنگ من و آن حال من

محو شد آن اولین آمال من

شد پریده،‌رنگ من از رنج و درد

این منم: رنگ پریده،‌خون سرد

عشقم آخر در جهان بدنام کرد

آخرم رسوای خاص و عام کرد

وه! چه نیرنگ و چه افسون داشت او

که مرا با جلوه مغتون داشت او

عاقبت آواره‌ام کرد از دیار

نه مرا غمخواری و نه هیچ یار

می فزاید درد و آسوده نیم

چیست این هنگامه، آخر من کیم؟

که شده ماننده ی دیوانگان

می‌روم شیدا سر و شیون کنان

می‌روم هر جا، به هر سو، کو به کو

خود نمی‌دانم چه دارم جست و جو

سخت حیران می‌شوم در کار خود

که نمی‌دانم ره و رفتار خود

خیره خیره گاه گریان می‌شوم

بی سبب گاهی گریزان می‌شوم

زشت آمد در نظرها کار من

خلق نفرت دارد از گفتار من

دور گشتند از من آن یاران همه

چه شدند ایشان، چه شد آن همهمه؟

چه شد آن یاری که از یاران من

خویش را خواندی ز جانبازان من؟

من شنیدم بود از آن انجمن

که ملامت گو بدند و ضد من

چه شد آن یار نکویی کز فا

دم زدی پیوسته با من از وفا؟

گم شد از من، گم شدم از یاد او

ماند بر جا قصه‌ی بیداد او

بی مروت یار من، ای بی وفا

بی سبب از من چرا گشتی جدا؟

بی مروت این جفاهایت چراست؟

یار، آخر آن وفاهایت کجاست؟

چه شد آن یاری که با من داشتی

دعوی یک باطنی و آشتی؟

چون مرا بیچاره و سرگشته دید

اندک اندک آشنایی را برید

دیدمش، گفتم: منم نشناخت او

بی تأمل روز من برتافت او

دوستی این بود ز ابنای زمان

مرحبا بر خوی یاران جهان

مرحبا بر پایداری‌های خلق

دوستی خلق و یاری‌های خلق

بس که دیدم جور از یاران خود

وز سراسر مردم دوران خود

من شدم: رنگ پریده، خون سرد

پس نشاید دوستی با خلق کرد

وای بر حال من بدبخت!‌وای

کس به درد من مبادا مبتلای

عشق با من گفت: از جا خیز، هان

خلق را از درد بدبختی رهان

خواستم تا ره نمایم خلق را

تا ز نکامی رهانم خلق را

می‌نمودم راهشان، رفتارشان

منع می‌کردم من از پیکارشان

خلق صاحب فهم صاحب معرفت

عاقبت نشنید پندم، عاقبت

جمله می‌گفتند او دیوانه است

گاه گفتند او پی افسانه است

خلقم آخر بس ملامت‌ها نمود

سرزنش‌ها و حقارت‌ها نمود

با چنین هدیه مرا پاداش کرد

هدیه،‌آری، هدیه‌ای از رنج و درد

که پریشانی من افزون نمود

خیرخواهی را چنین پاداش بود

عاقبت قدر مرا نشناختند

بی سبب آزرده از خود ساختند

بیشتر آن کس که دانا می‌نمود

نفرتش از حق و حق آرنده بود

آدمی نزدیک خود را کی شناخت

دور را بشناخت، سوی او بتاخت

آن که کمتر قدر تو داند درست

در میانخویش ونزدیکان توست

الغرض، این مردم حق ناشناس

بس بدی کردند بیرون از قیاس

هدیه‌ها دادند از درد و محن

زان سراسر هدیه‌ی جانسوز،‌من

یادگاری ساختم با آه و درد

نام آن، رنگ پریده، خون سرد

مرحبا بر عقل و بر کردار خلق

مرحبا بر طینت و رفتار خلق

مرحبا بر آدم نیکو نهاد

حیف از اویی که در عالم فتاد

خوب پاداش مرا دادند،‌خوب

خوب داد عقل را دادند، خوب

هدیه این بود از خسان بی خرد

هر سری یک نوع حق را می‌خرد

نور حق پیداست،‌ لیکن خلق کور

کور را چه سود پیش چشم نور؟

ای دریفا از دل پر سوز من

ای دریغا از من و از روز من

که به غفلت قسمتی بگذشاتم

خلق را حق جوی می پنداشتمن

من چو آن شخصم که از بهر صدف

کردم عمر خود به هر آبی تلف

کمتر اندر قوم عقل پاک هست

خودپرست افزون بود از حق پرست

خلق خصم حق و من، خواهان حق

سخت نفرت کردم از خصمان حق

دور گردیدم از این قوم حسود

عاشق حق را جز این چاره چه بود؟

عاشقم من بر لقای روی دوست

سیر من هممواره، هر دم، سوی اوست

پس چرا جویم محبت از کسی

که تنفر دارد از خویم بسی؟

پس چرا گردم به گرد این خسان

که رسد زایشان مرا هردم زیان؟

ای بسا شرا که باشد در بشر

عاقل آن باشد که بگریزد ز شر

آفت و شر خسان را چاره ساز

احتراز است، احتراز است، احتراز

بنده‌ی تنهاییم تا زنده‌ام

گوشه‌ای دور از همه جوینده‌ام

می‌کشد جان را هوای روز یار

از چه با غیر آورم سر روزگار؟

من ندارم یار زین دونان کسی

سال‌ها سر برده‌ام تنها بسی

من یکی خونین دلم شوریده حال

که شد آخر عشق جانم را وبال

سخت دارم عزلت و اندوه دوست

گرچه دانم دشمن سخت من اوست

من چنان گمنامم و تنهاستم

گوییا یکباره ناپیداستم

کس نخوانده ست ایچ آثار مرا

نه شنیده ست ایچ گفتار مرا

اولین بار است اینک، کانجمن

ای می‌خواند از اندوه من

شرح عشق و شرح نکامی و درد

قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد

من از این دو نان شهرستان نیم

خاطر پر درد کوهستانیم

کز بدی بخت،‌در شهر شما

روزگاری رفت و هستم مبتلا

هر سری با عالم خاصی خوش است

هر که را یک چیز خوب و دلکش است

من خوشم با زندگی کوهیان

چون که عادت دارم از صفلی بدان

به به از آنجا که مأوای من است

وز سراسر مردم شهر ایمن است

اندر او نه شوکتی،‌ نه زینتی

نه تقید،‌نه فریب و حیلتی

به به از آن آتش شب‌های تار

در کنار گوسفند و کوهسار

به به از آن شورش و آن همهمه

که بیفتد گاهگاهی دررمه

بانگ چوپانان، صدای های های

بانگ زنگ گوسفندان، بانگ نای

زندگی در شهر فرساید مرا

صحبت شهری بیازارد مرا

خوب دیدم شهر و کار اهل شهر

گفته‌ها و روزگار اهل شهر

صحبت شهری پر از عیب و ضر است

پر ز تقلید و پر از کید و شر است

شهر باشد منبع بس مفسده

بس بدی، بس فتنه‌ها، بس بیهده

تا که این وضع است در پایندگی

نیست هرگز شهر جای زندگی

زین تمدن خلق در هم اوفتاد

آفرین بر وحشت اعصار باد

جان فدای مردم جنگل نشین

آفرین بر ساده لوحان،‌آفرین

شهر درد و محنتم افزون نمود

این هم از عشق است، ای کاش او نبود

من هراسانم بسی از کار عشق

هر چه دیدم، دیدم از کردار عشق

او مرا نفرت بداد از شهریان

وای بر من! کو دیار و خانمان؟

خانه‌ی من،‌جنگل من، کو، کجاست؟.

حالیا فرسنگ‌ها از من جداست

بخت بد را بین چه با من می‌کند

س دورم از دیرینه مسکن می‌کند

یک زمانم اندکی نگذاشت شاد

کس گرفتار چنین بختی مباد

تازه دوران جوانی من است

که جهانی خصم جانی من است

هیچ کس جز من نباشد یار من

یار نیکوطینت غمخوار من

باطن من خوب یاری بود اگر

این همه در وی نبودی شور و شر

آخر ای من، تو چه طالع داشتی

یک زمانت نیست با بخت آشتی؟

از چو تو شوریده آخر چیست سود

در زمانه کاش نقش تو نبود

کیستی تو! این سر پر شور چیست

تو چه ها جویی درین دوران زیست؟

تو نداری تاب درد و سوختن

باز داری قصد درد اندوختن؟

پس چو درد اندوختی،‌ افغان کنی

خلق را زین حال خود حیران کنی

چیست آخر! این چنین شیدا چرا؟

این همه خواهان درد و ماجرا

چشم بگشای و به خود باز ای، هان

که تویی نیز از شمار زندگان

دائماً تنهایی و آوارگی

دائماً نالیدن و بیچارگی

نیست ای غافل! قرار زیستن

حاصل عمر است شادی و خوشی

س نه پریشان حالی و محنت کشی

اندکی آسوده شو، بخرام شاد

چند خواهی عمر را بر باد داد

چند! چند آخر مصیبت بردنا

لحظه‌ای دیگر بباید رفتنا

با چنین اوصاف و حالی که تو راست

گر ملامت‌ها کند خلقت رواست

ای ملامت گو بیا وقت است،‌ وقت

که ملامت دارد این شوریده بخت

گرد ایید و تماشایش کنید

خنده‌ها بر حال و روز او زنید

او خرد گم کرده است و بی قرار

ای سر شهری، از او پرهیزدار

رفت بیرون مصلحت از دست او

مشنوی این گفته‌های پست او

او نداند رسم چه،‌ آداب چیست

که چگونه بایدش با خلق زیست

او نداند چیست این اوضاع شوم

این مذاهب، این سیاست، وین رسوم

او نداند هیچ وضع گفت و گو

چون که حق را باشد اندر جست و جو

ای بسا کس را که حاجت شد روا

بخت بد را ای بسا باشد دوا

ای بسا بیچاره را کاندوه و درد

گردش ایام کم کم محو کرد

جز من شوریده را که چاره نیست

بایدم تا زنده‌ام در درد زیست

عاشقم من، عاشقم من، عاشقم

عاشقی را لازم اید درد و غم

راست گویند این که: من دیوانه‌ام

در پی اوهام یا افسانه‌ام

زان که بر ضد جهان گویم سخن

یا جهان دیوانه باشد یا که من

بلکه از دیوانگان هم بدترم

زان که مردم دیگر و من دیگرم

هر چه در عالم نظر می‌افکنم

خویش را دذ شور و شر می‌افکنم

جنبش دریا،‌خروش آب‌ها

پرتو مه،‌طلعت مهتاب‌ها

ریزش باران، سکوت دره‌ها

پرش و حیرانی شب پره‌ها

ناله‌ی جغدان و تاریکی کوه

های های آبشار باشکوه

بانگ مرغان و صدای بالشان

چون که می‌اندیشم از احوالشان

گوییا هستند با من در سخن

رازها گویند پر درد و محن

گوییا هر یک مرا زخمی زنند

گوییا هر یک مرا شیدا کنند

من ندانم چیست در عالم نهان

که مرا هرلحظه‌ای دارد زیان

آخر این عالم همان ویرانه است

که شما را مأمن است و خانه است

پس چرا آرد شما را خرمی

بهر من آرد همیشه مؤتمی؟

آه! عالم،‌ آتشم هر دم زنی

بی سبب با من چه داری دشمنی

من چه کردم با تو آخر، ای پلید

دشمنی بی سبب هرگز که دید

چشم، آخر چند در او بنگری

می نبینی تو مگر فتنه گری

تیره شو، ای چشم، یا آسوده باش

کاش تو با من نبودی! کاش! کاش

لیک، ای عشق، این همه از کار توست

سوزش من از ره و رفتار توست

زندگی با تو سراسر ذلت است

غم،‌همیشه غم،‌ همیشه محنت است

هر چه هست از غم بهم آمیخته است

و آن سراسر بر سر من ریخته است

درد عالم در سرم پنهان بود

در هر افغانم هزار افغان بود

نیست درد من ز نوع درد عام

این چنین دردی کجا گردد تمام؟

جان من فرسود از این اوهام فرد

دیدی آخر عشق با جانم چه کرد؟

ای بسا شب‌ها کنار کوهسار

من به تنهایی شدم نالان و زار

سوخته در عشق بی سامان خود

شکوه‌ها کردم همه از جان خود

آخر از من، جان چه می‌خواهی؟ برو

دور شو از جانب من! دور شو

عشق را در خانه‌ات پرورده‌ای

خود نمی‌دانی چه با خود کرده‌ای

قدرتش دادی و بینایی و زور

تا که در تو و لوله افکند و شور

گه ز خانه خواهدت بیرون کند

گه اسیر خلق پر افسون کند

گه تو را حیران کند در کار خویش

گه مطیع و تابع رفتار خویش

هر زمان رنگی بجوید ماجرا

بهر خود خصی بپروردی چرا؟

ذلت تو یکسره از کار اوست

باز از خامی چرا خوانیش دوست؟

گر نگویی ترک این بد کیش را

خود ز سوز او بسوزی خویش را

چون که دشمن گشت در خانه قوی

رو که در دم بایدت زانجا روی

بایدت فانی شدن در دست خویش

نه به دست خصم بدکردار و کیش

نیستم شایسته‌ی یاری تو

می‌رسد بر من همه خواری تو

رو به جایی کت به دنیایی خزند

بس نوازش‌ها، حمایت‌ها کنند

چه شود گر تو رها سازی مرا

رحم کن بر بیچارگان باشد روا

کاش جان را عقل بود و هوش بود

ترک این شوریده سرا را می‌نمود

او شده چون سلسله بر گردنم

وه! چه ها باید که از وی بردنم

چند باید باشم اندر سلسله

رفت طاقت، رفت آخر حوصله

من ز مرگ و زندگی‌ام بی نصیب

تا که داد این عشق سوزانم فریب

سوختم تا عشق پر سوز و فتن

کرد دیگرگون من و بنیاد من

سوختم تا دیده‌ی من باز کرد

بر من بیچاره کشف راز کرد

سوختم من، سوختم من، سوختم

کاش راه او نمی‌آموختم

کی ز جمعیت گریزان می‌شدم

کی به کار خویش حیران می‌شدم؟

کی همیشه با خسانم جنگ بود

باطل و حق گر مرا یک رنگ بود؟

کی ز خصم حق مرا بودی زیان

گر نبودی عشق حق در من عیان؟

آفت جان من آخر عشق شد

علت سوزش سراسر عشق شد

هر چه کرد این عشق آتشپاره کرد

عشق را بازیچه نتوان فرض کرد

ای دریغا روزگار کودکی

که نمی‌دیدم از این غم‌ها، یکی

فکر ساده، درک کم، اندوه کم

شادمان با کودکان دم می‌زدم

ای خوشا آن روزگاران،‌ای خوشا

یاد باد آن روزگار دلگشا

گم شد آن ایام، بگذشت آن زمان

خود چه ماند در گذرگاه جهان؟

بگذرد آب روان جویبار

تازگی و طلعت روز بهار

گریه‌ی بیچاره‌ی شوریده حال

خنده‌ی یاران و دوران وصال

بگذرد ایام عشق و اشتیاق

سوز خاطر،‌سوز جان،‌درد فراق

شادمانی‌ها، خوشی‌ها غنی

وین تعصب‌ها و کین و دشمنی

بگذرد درد گدایان ز احتیاج

عهد را زین گونه بر گردد مزاج

این چنین هرشادی و غم بگذرد

جمله بگذشتند، این هم بگذرد

خواه آسان بگذرانم، خواه سخت

بگذرد هم عمر این شوریده بخت

حال،‌ بین مردگان و زندگان

قصه‌ام این است،‌ ای ایندگان

قصه‌ی رنگ پریده آتشی ست

س در پی یک خاطر محنت کشی ست

زینهار از خواندن این قصه‌ها

که ندارد تاب سوزش جثه‌ها

بیم آرید و بیندیشید،‌هان

ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان

پند گیرید از من و از حال من

پیروی خوش نیست از اعمال من

بعد من آرید حال من به یاد

آفرین بر غفلت جهال باد

ای شب

هان ای شب شوم وحشت انگیز

تا چند زنی به جانم آتش؟

یا چشم مرا ز جای برکن

یا پرده ز روی خود فروکش

یا بازگذار تا بمیرم

کز دیدن روزگار سیرم

دیری ست که در زمانه‌ی دون

از دیده همیشه اشکبارم

عمری به کدورت و الم رفت

تا باقی عمر چون سپارم

نه بخت بد مراست سامان

و ای شب،‌نه توراست هیچ پایان

چندین چه کنی مرا ستیزه

بس نیست مرا غم زمانه؟

دل می‌بری و قرار از من

هر لحظه به یک ره و فسانه

بس بس که شدی تو فتنه‌ای سخت

سرمایه‌ی درد و دشمن بخت

این قصه که می‌کنی تو با من

زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست

خوبست ولیک باید از درد

نالان شد و زار زار بگریست

بشکست دلم ز بی قراری

کوتاه کن این فسانه،‌باری

آنجا که ز شاخ گل فروریخت

آنجا که بکوفت باد بر در

و آنجا که بریخت آب مواج

تابید بر او مه منور

ای تیره شب دراز دانی

کانجا چه نهفته بد نهانی؟

بودست دلی ز درد خونین

بودست رخی ز غم مکدر

بودست بسی سر پر امید

یاری که گرفته یار در بر

کو آنهمه بانگ و ناله‌ی زار

کو ناله‌ی عاشقان غمخوار؟

در سایه‌ی آن درخت‌ها چیست

کز دیده‌ی عالمی نهان است؟

عجز بشر است این فجایع

یا آنکه حقیقت جهان است؟

در سیر تو طاقتم بفرسود

زین منظره چیست عاقبت سود؟

تو چیستی‌ای شب غم انگیز

در جست و جوی چه کاری آخر؟

بس وقت گذشت و تو همانطور

استاده به شکل خوف آور

تاریخچه‌ی گذشتگانی

یا رازگشای مردگانی؟

تو اینه دار روزگاری

یا در ره عشق پرده داری؟

یا شدمن جان من شدستی؟

ای شب بنه این شگفتکاری

بگذار مرا به حالت خویش

با جان فسرده و دل ریش

بگذار فرو بگیرد دم خواب

کز هر طرفی همی وزد باد

وقتی ست خوش و زمانه خاموش

مرغ سحری کشید فریاد

شد محو یکان یکان ستاره

تا چند کنم به تو نظاره؟

بگذار بخواب اندر ایم

کز شومی گردش زمانه

یکدم کمتر به یاد آرم

و آزاد شوم ز هر فسانه

بگذار که چشم‌ها ببندد

کمتر به من این جهان بخندد

منت دونان

زدن یا مژه بر مویی گره‌ها

به ناخن آهن تفته بریدن

ز روح فاسد پیران نادان

حجاب جهل ظلمانی دریدن

به گوش کر شده مدهوش گشته

صدای پای صوری را شنیدن

به چشم کور از راهی بسی دور

به خوبی پشه‌ی پرنده دیدن

به جسم خود بدون پا و بی پر

به جوف صخره‌ی سختی پریدن

گرفتن شرزه شیری را در آغوش

میان آتش سوزان خزیدن

کشیدن قله‌ی الوند بر پشت

پس آنگه روی خار و خس دویدن

مرا آسان‌تر و خوش‌تر بود زان

که بار منت دونان کشیدن

افسانه

افسانه: در شب تیره، دیوانه‌ای کاو

دل به رنگی گریزان سپرده

در دره‌ی سرد و خلوت نشسته

همچو ساقه‌ی گیاهی فسرده

می‌کند داستانی غم آور

در میان بس آشفته مانده

قصه‌ی دانه‌اش هست و دامی

وز همه گفته ناگفته مانده

از دلی رفته دارد پیامی

داستان از خیالی پریشان

ای دل من، دل من، دل من

بینوا، مضطرا، قابل من

با همه خوبی و قدر و دعوی

از تو آخر چه شد حاصل من

جز سر شکی به رخساره‌ی غم؟

آخر ای بینوا دل! چه دیدی

که ره رستگاری بریدی؟

مرغ هرزه درایی، که بر هر

شاخی و شاخساری پریدی

تا بماندی زبون و فتاده؟

می‌توانستی ای دل، رهیدن

گر نخوردی فریب زمانه

آنچه دیدی، ز خود دیدی و بس

هر دمی یک ره و یک بهانه

تا توای مست! با من ستیزی

تا به سرمستی و غمگساری

با فسانه کنی دوستاری

عالمی دایم از وی گریزد

با تو او را بود سازگاری

مبتلایی نیابد به از تو

افسانه: مبتلایی که ماننده ی او

کس در این راه لغزان ندیده

آه! دیری است کاین قصه گویند

از بر شاخه مرغی پریده

مانده بر جای از او آشیانه

لیک این آشیان‌ها سراسر

بر کف بادها اندر ایند

رهروان اندر این راه هستند

کاندر این غم، به غم می‌سرایند

او یکی نیز از رهروان بود

در بر این خرابه مغازه

وین بلند آسمان و ستاره

سال‌ها با هم افسرده بودید

وز حوادث به دل پاره پاره

او تو را بوسه می‌زد، تو او را

عاشق: سال‌ها با هم افسرده بودیم

سال‌ها همچو واماندگی

لیک موجی که آشفته می‌رفت

بودش از تو به لب داستانی

می‌زدت لب، در آن موج، لبخند

افسانه: من بر آن موج آشفته دیدم

یکه تازی سراسیمه

عاشق: اما

من سوی گلعذاری رسیدم

در همش گیسوان چون معما

همچنان گردبادی مشوش

افسانه: من در این لحظه، از راه پنهان

نقش می‌بستم از او بر آبی

عاشق: آه! من بوسه می‌دادم از دور

بر رخ او به خوابی چه خوابی

با چه تصویرهای فسونگر

ای افسانه، فسانه، فسانه

ای خدنگ تو را من نشانه

ای علاج دل، ای داروی درد

همره گریه‌های شبانه

با من سوخته در چه کاری؟

چیستی! ای نهان از نظرها

ای نشسته سر رهگذرها

از پسرها همه ناله بر لب

ناله‌ی تو همه از پدرها

تو که‌ای؟ مادرت که؟ پدر که؟

چون ز گهواره بیرونم آورد

مادرم، سرگذشت تو می‌گفت

بر من از رنگ و روی تو می‌زد

دیده از جذبه‌های تو می‌خفت

می‌شدم بیهوش و محو و مفتون

رفته رفته که بر ره فتادم

از پی بازی بچگانه

هر زمانی که شب در رسیدی

بر لب چشمه و رودخانه

در نهان، بانگ تو می‌شنیدم

ای فسانه! مگر تو نبودی

آن زمانی که من در صحاری

می‌دویدم چو دیوانه، تنها

داشتم زاری و اشکباری

تو مرا اشک‌ها می‌ستردی؟

آن زمانی که من، مست گشته

زلف‌ها می فشاندم بر باد

تو نبودی مگر که همآهنگ

می‌شدی با من زار و ناشاد

می‌زدی بر زمین آسمان را؟

در بر گوسفندان، شبی تار

بودم افتاده من، زرد و بیمار

تو نبودی مگر آن هیولا

آن سیاه مهیب شرربار

که کشیدم ز بیم تو فریاد؟

دم، که لبخنده‌های بهاران

بود با سبزه‌ی جویباران

از بر پرتو ماه تابان

در بن صخره‌ی کوهساران

هر کجا، بزم و رزمی تو را بود

بلبل بینوا ناله می‌زد

بر رخ سبزه، شب ژاله می‌زد

روی آن ماه، از گرمی عشق

چون گل نار تبخالع می‌زد

می‌نوشتی تو هم سرگذشتی

سرگذشت منی‌ای فسانه

که پریشانی و غمگساری؟

یا دل من به تشویش بسته

یا که دو دیده‌ی اشکباری؟

یا که شیطان رانده ز هر جای؟

قلب پر گیر و دار منی تو

که چنین ناشناسی و گمنام؟

یا سرشت منی، که نگشتی

در پی رونق و شهرت و نام؟

یا تو بختی که از من گریزی؟

هر کس از جانب خود تو را راند

بی خبر که تویی جاودانه

تو که‌ای؟ ای ز هر جای رانده

با منت بوده ره، دوستانه؟

قطره‌ی اشکی ایا تو، یا غم؟

یاد دارم شبی ماهتابی

بر سر کوه نوبن نشسته

دیده از سوز دل خواب رفته

دل ز غوغای دو دیده رسته

باد سردی دمید از بر کوه

گفت با من که: ای طفل محزون

از چه از خانه‌ی خود جدایی؟

چیست گمگشته ی تو در این جا؟

طفل! گل کرده با دلربایی

کرگویجی در این دره‌ی تنگ

چنگ در زلف من زد چو شانه

نرم و آسهته و دوستانه

با من خسته‌ی بینوا داشت

بازی وشوخی بچگانه

ای فسانه! تو آن باد سردی؟

ای بسا خنده‌ها که زدی تو

بر خوشی و بدی گل من

ای بسا کامدی اشک ریزان

بر من و بر دل و حاصل من

تو ددی، یا که رویی پریوار؟

ناشناسا! که هستی که هر جا

با من بینوا بوده‌ای تو؟

هر زمانم کشیده در آغوش

بیهشی من افزوده‌ای تو؟

ای فسانه! بگو، پاسخم ده

افسانه: بس کن ازپرسش ای سوخته دل

بس که گفتی دلم ساختی خون

باورم شد که از غصه مستی

هر که را غم فزون، گفته افزون

عاشقا! تو مرا می‌شناسی

از دل بی هیاهو نهفته

من یک آواره‌ی آسمانم

وز زمان و زمین بازمانده

هر چه هستم، بر عاشقانم

آنچه گویی منم، و آنچه خواهی

من وجودی کهن کار هستم

خوانده‌ی بی کسان گرفتار

بچه‌ها را به من، مادر پیر

بیم و لرزه دهد، در شب تار

من یکی قصه‌ام بی سر و بن

عاشق: تو یکی قصه‌ای؟

افسانه: آری، آری

قصه‌ی عاشق بیقراری

نا امیدی، پر از اضطرابی

که به اندوه و شب زنده داری

سال‌ها در غم و انزوا زیست

قصه‌ی عاشقی پر ز بیمم

گر مهیبم چو دیو صحاری

ور مرا پیرزن روستایی

غول خواند ز آدم فراری

زاده‌ی اضطراب جهانم

یک زمان دختری بوده‌ام من

نازنین دلبری بوده‌ام من

چشم‌ها پر ز آشوب کرده

یکه افسونگری بوده‌ام من

آمدم بر مزاری نشسته

چنگ سازنده‌ی من به دستی

دست دیگر یکی جام باده

نغمه‌ای ساز نکرده، سرمست

شد ز چشم سیاهم، گشاده

قطره قطره سرشک پر از خون

در همین لحظه، تاریک می‌شد

در افق، صورت ابر خونین

در میان زمین و فلک بود

اختلاط صداهای سنگین

دود از این خیمه می‌رفت بالا

خواب آمد مرا دیدگان بست

جام و چنگم فتادند از دست

چنگ پاره شد و جام بشکست

من ز دست دل و دل ز من رست

رفتم و دیگرم تو ندیدی

ای بسا وحشت انگیز شب‌ها

کز پس ابرها شد پدیدار

قامتی که ندانستی‌اش کیست

با صدایی حزین و دل آزار

نام من در بن گوش تو گفت

عاشقا! من همان ناشناسم

آن صدایم که از دل بر اید

صورت مردگان جهانم

یک دمم که چو برقی سر اید

قطره‌ی گرم چشمی‌ترم من

چه در آن کوهها داشت می‌ساخت

دست مردم، بیالوده در گل؟

لیک افسوس! از آن لحظه دیگر

سکنین را نشد هیچ حاصل

سال‌ها طی شدند از پی هم

یک گوزن فراری در آنجا

شاخه‌ای را ز برگش تهی کرد

گشت پیدا صداهای دیگر

شمل مخروطی خانه‌ای فرد

کله‌ی چند بز در چراگاه

بعد از آن، مرد چوپان پیری

اندر آن تنگنا جست خانه

قصه‌ای گشت پیدا، که در آن

بود گم هر سراغ و نشانه

کرد از من درین راه معنی

کی ولی با خبر بود از این راز

که بر آن جغد هم خواند غمناک؟

ریخت آن خانه‌ی شوق از هم

چون نه جز نقش آن ماند بر خاک

هر چه، بگریست، جز چشم شیطان

عاشق: ای فسانه! خسانند آنان

که فروبسته ره را به گلزار

خس، به صد سال طوفان ننالد

گل، ز یک تندباد است بیمار

تو مپوشان سخن‌ها که داری

تو بگو با زبان دل خود

هیچکس گوی نپسندد آن را

می‌توان حیله‌ها راند در کار

عیب باشد ولی نکته دان را

نکته پوشی پی حرف مردم

این، زبان دل افسردگان است

نه زبان پی نام خیزان

گوی در دل نگیرد کسش هیچ

ما که در این جانیم سوزان

حرف خود را بگیریم دنبال

کی در آن کلبه‌های دگر بود؟

افسانه: هیچکس جز من، ای عاشق مست

دیدی آن شور و بنشییدی آن بانگ

از بن بام‌هایی که بشکست

روی دیوارهایی که ماندند

در یکی کلبه‌ی خرد چوبین

طرف ویرانه‌ای، یاد داری؟

که یکی پیرزن روستایی

پنبه می‌رشت و می‌کرد زاری

خامشی بود و تاریکی شب

باد سرد از برون نعره می‌زد

آتش اندر دل کلبه می‌سوخت

دختری ناگه از در درآمد

که همی گفت و بر سر همی کوفت

ای دل من، دل من، دل من

آه از قلب خسته بر آورد

در بر ما درافتاد و شد سرد

این چنین دختر بیدلی را

هیچ دانی چهزار و زبون کرد؟

عشق فانی کننده، منم عشق

حاصل زندگانی منم، من

روشنی جهانی منم، من

من، فسانه، دل عاشقانم

گر بود جسم و جانی، منم، من

من گل عشقم و زاده‌ی اشک

یاد می‌آوری آن خرابه

آن شب و جنگل آلیو را

که تو از کهنه‌ها می‌شمردی

می‌زدی بوسه خوبان نو را؟

زان زمان‌ها مرا دوست بودی

عاشق: آن زمان‌ها که از آن به ره ماند

همچنان کز سواری غباری …ـ

افسانه: تند خیزی که، ره شد پس از او

جای خالی نمای سواری

طعمه‌ی این بیابان موحش

عاشق: لیک در خنده‌اش، آن نگارین

مست می‌خواند و سرمست می‌رفت

تا شناسد حریفش به مستی

جام هر جای بر دست می‌رفت

چه شبی! ماه خندان، چمن نرم

افسانه: آه عاشق! سحر بود آندم

سینه‌ی آسمان باز و روشن

شد ز ره کاروان طربنک

جرسش را به جا ماند شیون

آتشش را اجاقی که شد سرد

عاشق: کوه‌ها راست استاده بودند

دره‌ها همچو دزدان خمیده

افسانه: آری‌ای عاشق! افتاده بودند

دل ز کف دادگان، وارمیده

داستانیم از آنجاست در یاد

هر کجا فتنه بود و شب و کین

مردمی، مردمی کرده نابود

بر سر کوه‌های کباچین

نقطه‌ای سوخت در پیکر دود

طفل بیتابی آمد به دنیا

تا به هم یار و دمساز باشیم

نکته‌ها آمد از قصه کوتاه

اندر آن گوشه، چوپان زنی، زود

ناف از شیرخواری ببرید

عاشق: آه

چه زمانی، چه دلکش زمانی

قصه‌ی شادمان دلی بود

باز آمد سوی خانه‌ی دل

افسانه: عاشقا! جغد گو بود، و بودش

آشنایی به ویرانه‌ی دل

عاشق: آری افسانه! یک جغد غمناک

هر دم امشب، از آنان که بودند

یاد می‌آورد جغد باطل

ایستاده است، استاده گویی

آن نگارین به ویران ناتل

دست بر دست و با چشم نمناک

افسانه: آمده از مزار مقدس

عاشقا! راه درمان بجوید

عاشق: آمده با زبانی که دارد

قصه‌ی رفتگان را بگوید

زندگان را بیابد در این غم

افسانه: آمده تا به دست آورد باز

عاشق! آن را که بر جا نهاده است

لیک چو سود، کاندر بیابان

هول را باز دندان گشاده است

باید این جام گردد شکسته

به که‌ای نقشبند فسونکار

نقش دیگر بر آری که شاید

اندر این پرده، در نقشبندی

بیش از این نز غمت غم فزاید

جلوه گیرد سپید، از سیاهی

آنچه بگذشت چون چشمه‌ی نوش

بود روزی بدانگونه کامروز

نکته اینست، دریاب فرصت

گنج در خانه، دل رنج اندوز

از چه؟ ایا چمن دلربا نیست؟

آن زمانی که امرود وحشی

سایه افکنده آرام بر سنگ

ککلی ها در آن جنگل دور

می‌سرایند با هم همآهنگ

گه یکی زان میان است خوانا

شکوه‌ها را بنه، خیز و بنگر

که چگونه زمستان سر آمد

جنگل و کوه در رستخیز است

عالم از تیره رویی در آمد

چهره بگشاد و چون برق خندید

توده‌ی برف از هم شکافید

قله‌ی کوه شد یکسر ابلق

مرد چوپان در آمد ز دخمه

خنده زد شادمان و موفق

که دگر وقت سبزه چرانی است

عاشقا! خیز کامد بهاران

چشمه‌ی کوچک از کوه جوشید

گل به صحرا در آمد چو آتش

رود تیره چو توفان خروشید

دشت از گل شده هفت رنگه

آن پرده پی لانه سازی

بر سر شاخه‌ها می‌سراید

خار و خاشاک دارد به منقار

شاخه‌ی سبز هر لحظه زاید

بچگانی همه خرد و زیبا

عاشق: در سریها به راه ورازون

گرگ، دزدیده سر می‌نماید

افسانه: عاشق! این‌ها چه حرفی است؟ کنون

گرگ کاو دیری آنجا نپاید

از بهار است آنگونه رقصان

آفتاب طلایی بتابید

بر سر ژاله‌ی صبحگاهی

ژاله‌ها دانه دانه درخشند

همچو الماس و در آب، ماهی

بر سر موج‌ها زد معلق

تو هم ای بینوا! شاد بخرام

که ز هر سو نشاط بهار است

که به هر جا زمانه به رقص است

تا به کی دیده‌ات اشکبار است؟

بوسه‌ای زن که دوران رونده است

دور گردان گذشته ز خاطر

روی دامان این کوه، بنگر

بره‌های سفید و سیه را

نغمه‌ی زنگ‌ها را، که یکسر

چون دل عاشق، آوازه خوان‌اند

بر سر سبزه‌ی بیشل اینک

نازنینی است خندان نشسته

از همه رنگ، گل‌های کوچک

گرد آورده و دسته بسته

تا کند هدیه‌ی عشقبازان

همتی کن که دزدیده، او را

هر دمی جانب تو نگاهی است

عاشقا! گر سیه دوست داری

اینک او را دو چشم سیاهی است

که ز غوغای دل قصه گوی است

عاشق: رو، فسانه! که اینها فریب است

دل ز وصل و خوشی بی نصیب است

دیدن و سوزش و شادمانی

چه خیالی و وهمی عجیب است

بیخبر شاد و بینا فسرده است

خنده‌ای ناشکفت از گل من

که ز باران زهری نشد تر

من به بازار کالافروشان

داده‌ام هر چه را، در برابر

شادی روز گمگشته ای را

ای دریغا! دریغا! دریغا

که همه فصل‌ها هست تیره

از گشته چو یاد آورم من

چشم بیند، ولی خیره خیره

پر ز حیرانی و ناگواری

ناشناسی دلم برد و گم شد

من پی دل کنون بی قرارم

لیکن از مستی باده‌ی دوش

می‌روم سرگران و خمارم

جرعه‌ای بایدم تا رهم من

افسانه: که ز نو قطره‌ای چند ریزی؟

بینوا عاشقا

عاشق: گر نریزم

دل چگونه تواند رهیدن؟

چون توانم که دلشاد خیزم

بنگرم بر بساط بهاران

افسانه: حالیا تو بیا و رها کن

اول و آخر زندگانی

وز گذشته میاور دگر یاد

که بدین‌ها نیرزد جهانی

که زبون دل خودشوی تو

عاشق: لیک افسوس! چون مارم این درد

می‌گزد بند هر بند جان را

پیچم از درد بر خود چو ماران

تنگ کرده به ان استخوان را

چون فریبم در این حال کان هست؟

قلب من نامه‌ی آسمان‌هاست

مدفن آرزوها و جان‌هاست

ظاهرش خنده‌های زمانه

باطن آن سرشک نهان‌هاست

چون رها دارمش؟ چون گریزم؟

همرها! باز آمد سیاهی

می‌برندم به خواهی نخواهی

می‌درخشد ستاره بدانسان

که یکی شعله رو در تباهی

می‌کشد باد، محکم غریوی

زیر آن تپه‌ها که نهان است

حالیا روبه آوازه خوان است

کوه و جنگل بدان ماند اینجا

که نمایشگه روبهان است

هر پرنده به یک شاخه در خواب

افسانه: هر پرنده به کنجی فسرده

شب دل عاشقی مست خورده

عاشق: خسته این خاکدان، ای فسانه

چشم‌ها بسته، خوابش ببرده

با خیال دگر رفته از خوش

بگذر از من، رها کن دلم را

که بسی خواب آشفته دیده است

عاشق و عشق و معشوق و عالم

آنچه دیده، همه خفته دیده است

عاشقم، خفته‌ام، غافلم من

گل، به جامه درون پر ز ناز است

بلبل شیفته چاره ساز است

رخ نتابیده، نکام پژمرد

بازگو! این چه غوغا، چه راز است؟

یک دم و این همه کشمکش‌ها

واگذار ای فسانه! که پرسم

زین ستاره هزاران حکایت

که: چگونه شکفت آن گل سرخ؟

چه شد؟ کنون چه دارد شکایت؟

وز دم بادها، چون بپژمرد؟

آنچه من دیده‌ام خواب بوده

نقش یا بر رخ آب بوده

عشق، هذیان بیماری‌ای بود

یا خمار میی ناب بود

همرها! این چه هنگامه‌ای بود؟

بر سر ساحل خلوتی، ما

می‌دویدیم و خوشحال بودیم

با نفس‌های صبحی طربنک

نغمه‌های طرب می‌سرودیم

نه غم روزگار جدایی

کوچ می‌کرد با ما قبیله

ما، شماله به کف، در بر هم

کوه‌ها، پهلوانان خودسر

سر برافراشته روی در هم

گله‌ی ما، همه رفته از پیش

تا دم صبح می‌سوخت آتش

باد، فرسوده، می‌رفت و می‌خواند

مثل اینکه، در آن دره‌ی تنگ

عده‌ای رفته، یک عده می‌ماند

زیر دیوار از سرو و شمشاد

آه، افسانه! در من بهشتی است

همچو ویرانه‌ای در بر من

آبش از چشمه‌ی چشم غمناک

خاکش، از مشت خاکستر من

تا نبینی به صورت خموشم

من بسی دیده‌ام صبح روشن

گل به لبخند و جنگل سترده

بس شبان اندر او ماه غمگین

کاروان را جرس‌ها فسرده

پای من خسته، اندر بیابان

دیده‌ام روی بیمار نکان

با چراغی که خاموش می‌شد

چون یکی داغ دل دیده محراب

ناله‌ای را نهان گوش می‌شد

شکل دیوار، سنگین و خاموش

درههم فتاد دندانه‌ی کوه

سیل برداشت ناگاه فریاد

فاخته کرد گم آشیانه

ماند توکا به ویرانه آباد

رفت از یادش اندیشه‌ی جفت

که تواند مرا دوست دارد

وندر آن بهره‌ی خود نجوید؟

هرکس از بهر خود در تکاپوست

کس نچیند گلی که نبوید

عشق بی حظ و حاصل خیالی ست

آنکه پشمینه پوشید دیری

نغمه‌ها زد همه جاودانه

عاشق زندگانی خود بود

بی خبر، در لباس فسانه

خویشتن را فریبی همی داد

خنده زد عقل زیرک بر این حرف

کز پی این جهان هم جهانی ست

آدمی، زاده‌ی خاک ناچیز

بسته‌ی عشق‌های نهانی ست

عشوه‌ی زندگانی است این حرف

بار رنجی به سربار صد رنج

خواهی ار نکته‌ای بشنوی راست

محو شد جسم رنجور زاری

ماند از او زبانی که گویاست

تا دهد شرح عشق دگرسان

حافظا! این چهکید و دروغیست

کز زبان می و جام و ساقی ست؟

نالی ار تا ابد، باورم نیست

که بر آن عشق بازی که باقی ست

من بر آن عاشقم که رونده است

در شگفتم! من و تو که هستیم؟

وز کدامین خم کهنه مستیم؟

ای بسا قیدها که شکستیم

باز از قید وهمی نرستیم

بی خبر خنده زن، بیهده نال

ای فسانه! رها کن در اشکم

کاتشی شعله زد جان من سوخت

گریه را اختیاری نمانده ست

من چه سازم؟ جز اینم نیامخوت

هرزه گردی دل، نغمه‌ی روح

افسانه: عاشق! این‌ها سخن‌های تو بود؟

حرف بسیارها می‌توان زد

می‌توان چون یکی تکه‌ی دود

نقش تردید در آسمان زد

می‌توان چون شبی ماند خاموش

می‌توان چون غلامان، به طاعت

شنوا بود و فرمانبر، اما

عشق هر لحظه پرواز جوید

عقل هر روز بیند معما

و آدمیزاده در این کشکش

لیک یک نکته هست و نه جز این

ما شریک همیم اندر این کار

صد اگر نقش از دل براید

سایه آنگونه افتد به دیوار

که ببینند و جویند مردم

خیزد اینک در این ره، که ما را

خبر از رفتگان نیست در دست

شادی آورده، با هم توانیم

نقش دیگر براین داستان بست

زشت و زیبا، نشانی که از ماست

تو مرا خواهی و من تو را نیز

این چه کبر و چه شوخی و نازی ست؟

به دوپا رانی، از دست خوانی

با من ایا تو را قصد بازی است؟

تو مرا سر به سر می‌گذاری؟

ای گل نوشکفته! اگر چند

زود گشتی زبون و فسرده

از وفور جوانی چنینی

هر چه کان زنده‌تر، زود مرده

با چنین زنده من کار دارم

می‌زدم من در این کهنه گیتی

بر دل زندگان دائماً دست

در از این باغ کنون گشادند

که در از خارزاران بسی بست

شد بهار تو با تو پدیدار

نوگل من! گلی، گرچه پنهان

در بن شاخه‌ی خارزاری

عاشق تو، تو را بازیابد

سازد از عشق تو بی قراری

هر پرنده، تو را آشنا نیست

بلبل بینوا زی تواید

عاشق مبتلا زی تواید

طینت تو همه ماجرایی ست

طالب ماجرا زی تواید

تو، تسلیده، عاشقانی

عاشق: ای فسانه! مرا آرزو نیست

که بچینندم و دوست دارند

زاده‌ی کوهم، آورده‌ی ابر

به که بر سبزه‌ام واگذارند

با بهاری که هستم در آغوش

کس نخواهم زند بر دلم دست

که دلم آشیان دلی هست

زاشیانم اگر حاصلی نیست

من بر آنم کز آن حاصلی هست

به فریب و خیالی منم خوش

افسانه: عاشق! از هر فریبنده کان هست

یک فریب دلاویزتر، من

کهنه خواهد شدن آن چه خیزد

یک دروغ کهن خیزتر، من

رانده‌ی عاقلان، خوانده‌ی تو

کرده در خلوت کوه منزل

عاشق: همچو من

افسانه: چون تو از درد خاموش

بگذرانم ز چشم آنچه بینم

عاشق: تا بیابی دلی را همه جوش

افسانه: دردش افتاده اندر رگ و پوست

عاشقا! با همه این سخن‌ها

به محک آمدت تکه‌ی زر

چه خوشی؟ چه زیانی، چه مقصود؟

گردد این شاخه یک روز بی بر

لیک سیراب از این چوی کنون

یک حقیقت فقط هست بر جا

آنچنانی که بایست، بودن

یک فریب است ره جسته هر جا

چشم‌ها بسته، پابست بودن

ماچنانیم لیکن، که هستیم

عاشق: آه افسانه! حرفی است این راست

گر فریبی ز ما خاست، ماییم

روزگاری اگر فرصتی ماند

بیش از این با هم اندر صفاییم

همدل و همزبان و همآهنگ

تو دروغی، دروغی دلاویز

تو غمی، یک غم سخت زیبا

بی بها مانده عشق و دل من

می‌سپارم به تو، عشق و دل را

که تو خود را به من واگذاری

ای دروغ! ای غم! ای نیک و بد، تو

چه کست گفت از این جای برخیز؟

چه کست گفت زین ره به یکسو

همچو گل بر سر شاخه آویز

همچو مهتاب در صحنه‌ی باغ

ای دل عاشقان! ای فسانه

ای زده نقش‌ها بر زمانه

ای که از چنگ خود باز کردی

نغمه هیا همه جاودانه

بوسه، بوسه، لب عاشقان را

در پس ابرهایم نهان دار

تا صدای مرا جز فرشته

نشنوند ایچ در آسمان‌ها

کس نخواند ز من این نوشته

جز به دل عاشق بی قراری

اشک من ریز بر گونه‌ی او

ناله‌ام در دل وی بیکن

روح گمنامم آنجا فرود آر

که بر اید از آنجای شیون

آتش آشفته خیزد ز دل‌ها

هان! به پیش ای از این دره‌ی تنگ

که بهین خوابگاه شبان‌هاست

که کسی را نه راهی بر آن است

تا در اینجا که هر چیز تنهاست

بسراییم دلتنگ با هم

شیر

شب آمد مرا وقت غریدن است

گه کار و هنگام گردیدن است

به من تنگ کرده جهان جای را

از این بیشه بیرون کشم پای را

حرام است خواب

بر آرم تن زردگون زین مغاک

بغرم بغریدنی هولناک

که ریزد ز هم کوهساران همه

بلرزد تن جویباران همه

نگردند شاد

نگویند تا شیر خوابیده است

دو چشم وی امشب نتابیده است

بترسیده است از خیال ستیز

نهاده ز هنگامه پا در گریز

نهم پای پیش

منم شیر،‌سلطان جانوران

سر دفتر خیل جنگ آوران

که تا مادرم در زمانه بزاد

بغرید و غریدنم یاد داد

نه نالیدنم

بپا خاست،‌برخاستم در زمن

ز جا جست، جستم چو او نیز من

خرامید سنگین، به دنبال او

بیاموختم از وی احوال او

خرامان شدم

برون کردم این چنگ فولاد را

که آماده‌ام روز بیداد را

درخشید چشم غضبناک من

گواهی بداد از دل پاک من

که تا من منم

به وحشت بر خصم ننهم قدم

نیاید مرا پشت و کوپال، خم

مرا مادر مهربان از خرد

چو می‌خواست بی باک بار آورد

ز خود دور ساخت

رها کرد تا یکه تازی کنم

سرافرازم و سرفرازی کنم

نبوده به هنگام طوفان و برف

به سر بر مرا بند و دیوار و سقف

بدین گونه نیز

نبوده ست هنگام حمله وری

به سر بر مرا یاوری، مادری

دلیر اندر این سان چو تنها شدم

همه جای قهار و یکتا شدم

شدم نره شیر

مرا طعمه هر جا که‌اید به دست

مرا خواب آن جا که میل من است

پس آرامگاهم به هر بیشه‌ای

ز کید خسانم نه اندیشه‌ای

چه اندیشه‌ای ست؟

بلرزند از روز بیداد من

بترسند از چنگ فولاد من

نه آبم نه آتش نه کوه از عتاب

که بس بدترم ز آتش و کوه و آب

کجا رفت خصم؟

عدو کیست با من ستیزد همی؟

ظفر چیست کز من گریزد همی؟

جهان آفرین چون بسی سهم داد

ظفر در سر پنجه‌ی من نهاد

وزان شأن داد

روم زین گذر اندکی پیشتر

ببینم چه می آدم در نظر

اگر بگذرم از میان دره

ببینم همه چیزها یکسره

ولی بهتر آنک

از این ره شوم، گرچه تاریک هست

همه خارزار است و باریک هست

ز تاریکیم بس خوش اید همی

که تا وقت کین از نظرها کمی

بمانم نهان

کنون آمدم تا که از بیم من

بلغزد جهان و زمین و زمن

به سوراخ هاشان، عیان هم نهان

بلرزد تن سست جانوران

از آشوب من

چه جای است اینجا که دیوارش هست

همه سستی و لحن بیمارش هست؟

چه می‌بینم این سان کزین زمزمه

ز روباه گویی رمه در رمه

خر اندر خر است

صدای سگ است و صدای خروس

بپاش از هم پرده‌ی آبنوس

که در پیش شیری چه ها می‌چرند

که این نعمت تو که‌ها می‌خورند؟

روا باشد این

که شیری گرسنه چو خسبیده است

بیابد به هر چیز روباه دست؟

چو شد گوهرم پاک و همت بلند

بباید پی رزق باشم نژند؟

بباید که من

ز بی جفتی خویش تنها بسی

بگردم به شب کوه و صحرا بسی؟

بباید به دل خون خود خوردنم

وزین درد ناگفته مردنم؟

چه تقدیر بود؟

چرا ماند پس زنده شیر دلیر

که کنون بر آرد در این غم نفیر؟

چرا خیره سر مرگ از او رو بتافت

درین ره مگر بیشه‌اش را نیافت

کز او دور شد؟

چرا بشنوم ناله‌های ستیز

که خود نشنود چرخ دورینه نیز

که ریزد چنین خون سپهر برین

چرا خون نریزم؟ مرا همچنین

سپهر آفرید

از این سایه پروردگان مرغ‌ها

بدرم اگر،‌گردم از غم رها

صداشان مرا خیره دارد همی

خیال مرا تیره دارد همی

در این زیر سقف

یکی مشت مخلوق حیله گرند

همه چاپلوسان خیره سرند

رسانند اگر چند پنهان ضرر

نه ماده‌اند اینان و نه نیز نر

همه خفته‌اند

همه خفته بی زحمت کار و رنج

بغلتیده بر روی بسیار گنج

نیارند کردن از این ره گذر

ندارند از حال شیران خبر

چه اند این گروه؟

ریزم اگر خونشان را به کین

بریزد اگر خونشان بر زمین

همان نیز باشم که خود بوده‌ام

به بیهوده چنگال آلوده‌ام

وز این گونه کار

نگردد در آفاق نامم بلتد

نگردم به هر جایگاه ارجمند

پس آن به مرا چون از ایشان سرم

از این بی هنر روبهان بگذرم

کشم پای پس

از این دم ببخشیدتان شیر نر

بخوابید ای روبهان بیشتر

که در رهع دگر یک هماورد نیست

بجز جانورهای دلسرد نیست

گه خفتن است

همه آرزوی محال شما

به خواب است و در خواب گردد رو

بخوابید تا بگذرند از نظر

بنامید آن خواب‌ها را هنر

ز بی چارگی

بخوابید ایندم که آلام شیر

نه دارو پذیرد ز مشتی اسیر

فکندن هر آن را که در بندگی است

مرا مایه‌ی ننگ و شرمندگی است

شما بنده‌اید

چشمه‌ی کوچک

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا

غلغله زن، چهره نما، تیز پا

گه به دهان بر زده کف چون صدف

گاه چو تیری که رود بر هدف

گفت: درین معرکه یکتا منم

تاج سر گلبن و صحرا منم

چون بدوم، سبزه در آغوش من

بوسه زند بر سر و بر دوش من

چون بگشایم ز سر مو، شکن

ماه ببیند رخ خود را به من

قطره‌ی باران، که در افتد به خاک

زو بدمد بس کوهر تابناک

در بر من ره چو به پایان برد

از خجلی سر به گریبان برد

ابر، زمن حامل سرمایه شد

باغ،‌ز من صاحب پیرایه شد

گل، به همه رنگ و برازندگی

می‌کند از پرتو من زندگی

در بن این پرده‌ی نیلوفری

کیست کند با چو منی همسری؟

زین نمط آن مست شده از غرور

رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور

دید یکی بحر خروشنده‌ای

سهمگنی، نادره جوشنده‌ای

نعره بر آورده، فلک کرده کر

دیده سیه کرده،‌شده زهره در

راست به مانند یکی زلزله

داده تنش بر تن ساحل یله

چشمه‌ی کوچک چو به آنجا رسید

وان همه هنگامه‌ی دریا بدید

خواست کزان ورطه قدم درکشد

خویشتن از حادثه برتر کشد

لیک چنان خیره و خاموش ماند

کز همه شیرین سخنی گوش ماند

خلق همان چشمه‌ی جوشنده‌اند

بیهوده در خویش هروشنده اند

یک دو سه حرفی به لب آموخته

خاطر بس بی گنهان سوخته

لیک اگر پرده ز خود بردرند

یک قدم از مقدم خود بگذرند

در خم هر پرده‌ی اسرار خویش

نکته بسنجند فزون‌تر ز پیش

چون که از این نیز فراتر شوند

بی دل و بی قالب و بی سر شوند

در نگرند این همه بیهوده بود

معنی چندین دم فرسوده بود

آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر

و آنچه بکردند ز شر و ز خیر

بود کم ار مدت آن یا مدید

عارضه‌ای بود که شد ناپدید

و آنچه به جا مانده بهای دل است

کان همه افسانه‌ی بی حاصل است

یادگار

در دامن این مخوف جنگل

و این قله که سر به چرخ سوده است

اینجاست که مادر من زار

گهواره‌ی من نهاده بوده است

اینجاست ظهور طالع نحس

کامد طفلی زبون به دنیا

بیهوده بپرورید مادر

عشق آمد و در وی آشیان ساخت

بیچاره شد او ز پای تا سر

دل داد ندا بدو که: برخیز

اینجاست که من به ره فتادم

بودم با بره‌ها همآغوش

ابر و گل و کوه پیش چشمم

آوازه‌ی زنگ گله در گوش

با ناله‌ی آبها هماهنگ

اینجا همه جاست خانه‌ی من

جای دل پر فسانه‌ی من

این شوم و زبون دلم که گم کرد

از شومیش آشیانه‌ی من

اینجاست نشان بچگی‌ها

هیچم نرود ز یاد کانجا

پیره زنگی رفیق خانه

می‌گفت برای من همه شب

نقلی به پسند بچگانه

تا دیده‌ی من به خواب می‌رفت

خیزید می از میانه‌ی خواب

هر روز سپیده دم بدانگاه

که گله‌ی گوسفند ما بود

جنبیده ز جا فتاده بر راه

بزغاله ز پیش و بره از پی

من سر ز دواج کرده بیرون

دو دیده برابر روی صحرا

که توده شد چو پیکر کوه

حلقه زده همچو موج دریا

از پیش رمه بلند می‌شد

دو گوش به بانگ نای چوپان

و آن زنگ بز بزرگ گله

آواز پرندگان کوچک

و آن خوب خروسک محله

کز لانه برون همه پریدند

وز معرکه‌ی چنین هیاهو

من خرم و خوش ز جای جسته

فارغ زدی و ز رنج فردا

از کشمکش زمانه رسته

لب پر ز تبسم رضایت

دل پر ز خیال وقت بازی

ناگاه شنیدمی صدایی

این نعره‌ی بچه‌های ده بود

های های رفیق جان کجایی

ما منتظریم از پس در

من هیچ نخورده، کف زننده

بر سر نه کله نه کفش بر پای

یکتای به پر سفید جامه

زنگوله به دست جسته از جای

از خانه به کوه می‌دویدیم

مادر می‌گفت: بچه آرام

می‌کرد پدر به من تبسم

من زلف فشانده شعر خوانان

در دامن ابر می‌شدم گم

دنیا چو ستاره می‌درخشید

اینجاست که عشق آمد و ساخت

از حلقه‌ی بچه‌ها مرا دور

خنده بگریخت از لب من

دل ماند ز انبساط مهجور

دیده به فراق، قطره‌ها ریخت

ای عشق،‌امید، آرزوها

خسته نشوید در دل من

تا چند به آشیانه ماندن

دیدید چه ها ز حاصل من

که ترک مرا دگر نگویید؟

ای دور نشاط بچگی‌ها

برقی که به سرعتی سرآ’ی

ای طالع نحس من مگر تو

مرگی که به ناگهان درایی

ایام گذشته‌ام کجایی؟

باز ای که از نخست گردید

تقدیر تو بر سرم نوشته

بوسم رخ روز و گیسوی شب

کز جنس تواند ای گذشته

هر لحظه ز زلف تو است تاری

از عمر هر آنچه بود با من

نزد تو به رایگان سپردم

ای نادره یادگار عشقا

مردم ز بر تو دل نبردم

تا باغم خود ترا سرشتم

باز ای چنان مرا بیفشار

تا خواب ز دیده‌ام ربایی

امید دهی به روزگاری

کز تو نبود مرا جدایی

بازآ که غم است طالب غم

انگاسی

سوی شهر آمد آن زن انگاس

سیر کردن گرفت از چپ و راست

دید ایینه ای فتاده به خاک

گفت: حقا که گوهری یکتاست

به تماشا چو برگرفت و بدید

عکس خود را، فکند و پوزش خواست

که: ببخشید خواهرم! به خدا

من ندانستم این گوهر ز شماست

ما همان روستازنیم درست

ساده بین،‌ساده فهم بی کم و کاست

که در ایینه ی جهان بر ما

از همه ناشناس‌تر، خود ماست

بز ملاحسن

بز ملا حسن مسئله گو

چو به ده از رمه می‌کردی رو

داشت همواره به همره پس افت

تا سوی خانه،‌ ز بزها، دو سه جفت

بز همسایه،‌بز مردم ده

همه پر شیر و همه نافع و مفت

شاد ملا پی دوشیدنشان

جستی از جای و به تحسین می‌گفت

مرحبا بز بزک زیرک من

که کند سود من افزون به نهفت

روزی آمد ز قصا بز گم شد

بز ملا به سوی مردم شد

جست ملا،‌ کسل و سرگردان

همه ده، خانه‌ی این خانه‌ی آن

زیر هر چاله و هر دهلیزی

کنج هر بیشه،‌به هر کوهستان

دید هر چیز و بز خویش ندید

سخت آشفت و به خود عهد کنان

گفت: اگر یافتم این بد گوهر

کنمش خُرد سراسر استخوان

ناگهان دید فراز کمری

بز خود را از پی بوته چری

رفت و بستش به رسن،‌زد به عصا

بی مروت بز بی شرم و حیا

این همه آب و علف دادن من

عاقبت از توام این بود جزا

که خورد شیر تو را مردم ده؟

بزک افتاد و بر او داد ندا

شیر صد روز بزان دگر

شیر یک روز مرا نیست بها؟

یا مخور حق کسی کز تو جداست

یا بخور با دگران آنچه تراست

گل نازدار

سود گرت هست گرانی مکن

خیره سری با دل و جانی مکن

آن گل صحرا به غمزه شکفت

صورت خود در بن خاری نهفت

صبح همی باخت به مهرش نظر

ابر همی ریخت به پایش گهر

باد ندانسته همی با شتاب

ناله زدی تا که براید ز خواب

شیفته پروانه بر او می‌پرید

دوستیش ز دل و جان می‌خرید

بلبل آشفته پی روی وی

راهی همی جست ز هر سوی وی

وان گل خودخواه خود آراسته

با همه‌ی حسن به پیراسته

زان همه دل بسته‌ی خاطر پریش

هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش

شیفتگانش ز برون در فغان

او شده سرگرم خود اندر نهان

جای خود از ناز بفرسوده بود

لیک بسی بیره و بیهوده بود

فر و برازندگی گل تمام

بود به رخساره‌ی خوبش جرام

نقش به از آن رخ برتافته

سنگ به از گوهرنایافته

گل که چنین سنگدلی برگزید

عاقبت از کار ندانی چه دید

سودنکرده ز جوانی خویش

خسته ز سودای نهانی خویش

آن همه رونق به شبی در شکست

تلخی ایام به جایش نشست

از بن آن خار که بودش مقر

خوب چو پژمرد برآورد سر

دید بسی شیفته‌ی نغمه خوان

رقص کنان رهسپر و شادمان

از بر وی یکسره رفتند شاد

راست بماننده ی آن تندباد

خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت

ز آن که یکی دیده بدو برندوخت

هر که چو گل جانب دل‌ها شکست

چون که بپژمرد به غم برنشست

دست بزد از سر حسرت به دست

کانچه به کف داشت ز کف داده است

چون گل خودبین ز سر بیهشی

دوست مدار این همه عاشق کشی

یک نفس از خویشتن آزاد باش

خاطری آور به کف و شاد باش

مفسده‌ی گل

صبح چو انوار سرافکنده زد

گل به دم باد وزان خنده زد

چهره برافروخت چو اختر به دشت

وز در دل‌ها به فسون می‌گذشت

ز آنچه به هر جای به غمزه ربود

بار نخستین دل پروانه بود

راه سپارنده‌ی بالا و پست

بست پر و بال و به گل بر نشست

گاه مکیدیش لب سرخ رنگ

گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ

نیز گهی بی خود و بی سر شدی

بال گشادی به هوا بر شدی

در دل این حادثه ناگه به دشت

سرزده زنبوری از آنجا گذشت

تیزپری،‌ تندروی، زرد چهر

باخته با گلشن تابنده مهر

آمد و از ره بر گل جا کشید

کار دو خواهنده به دعوا کشید

زین به جدل خست پر و بال‌ها

زان همه بسترد خط و خال‌ها

تا که رسید از سر ره بلبلی

سوختهای، خسته‌ی روی گلی

بر سر شاخی به ترنم نشست

قصه‌ی دل را به سر نغمه بست

لیک رهی از همه ناخوانده بیش

دید هیاهوی رقیبان خویش

یک دو نفس تیره و خاموش ماند

خیره نگه کرد و همه گوش ماند

خنده‌ی بیهوده‌ی گل چون بدید

از دل سوزنده صفیری کشید

جست ز شاخ و به هم آویختند

چند تنه بر سر گل ریختند

مدعیان کینه ور و گل پرست

چرخ بدادند بی پا و دست

تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت

و آن دگری را پر پر نقش ریخت

و آن گل عاشق کش همواره مست

بست لب از خنده و در هم شکست

طالب مطلوب چو بسیار شد

چند تنی کشته و بیمار شد

طالب مطلوب چو بسیار شد

چند تنی کشته و بیمار شد

پس چو به تحقیق یکی بنگری

نیست جز این عاقبت دلبری

در خم این پرده ز بالا و پست

مفسده گر هست ز روی گل است

گل که سر رونق هر معرکه است

مایه‌ی خونین دلی و مهلکه است

کار گل این است و به ظاهر خوش است

لیک به باطن دم آدم کش است

گر به جهان صورت زیبا نبود

تلخی ایام،‌ مهیا نبود

گل زودرس

آن گل زودرس چو چشم گشود

به لب رودخانه تنها بود

گفت دهقان سالخورده که:

حیف که چنین یکه بر شکفتی زود

لب گشادی کنون بدین هنگام

که ز تو خاطری نیابد سود

گل زیبای من ولی مشکن

کور نشناسد از سفید کبود

نشود کم ز من بدو گل گفت

نه به بی موقع آمدم پی جود

کم شود از کسی که خفت و به راه

دیر جنبید و رخ به من ننمود

آن که نشناخت قدر وقت درست

زیرا این طاس لاجورد چه جست؟

بهار

بچه‌ها بهار

گل‌ها وا شدند،

برف‌ها پا شدند،

از رو سبزه‌ها

از رو کوهسار

بچه‌ها بهار!

داره رو درخت

می‌خونه به‌گوش:

«پوستین را بکن

قبا را بپوش.»

بیدار شو بیدار

بچه‌ها بهار!

دارند می‌روند

دارند می‌پرند

زنبور از لونه

بابا از خونه

همه پی‌ِ کار

بچه‌ها بهار!

می‌خندد

سحر هنگام، کاین مرغ طلایی

نهان کرده ست پرهای زر افشان.

طلا در گنج خود می‌کوبد، اما

نه پیدا در سراسر چشم مردم.

من آن زیبا نگارین را نشسته در پس دیوارهای نیلی شب

در این راه درخشان می‌شناسم.

می‌آید در کنار ساحل خاموش به حرف رهگذران می‌دهد گوش.

نشسته در میان زورق زرین

برای آن که از من دل رباید.

مرا در جای می‌پاید.

می‌آید چون پرنده

سبک نزدیک می‌آید.

می‌آید گیسوان آویخته گون

ز گرد عارض مه ریخته خون.

می‌آید خنده‌اش بر لب شکفته

بهاری می‌نمایاند به پایان زمستان.

می‌آید بر سر چله کمان بسته.

ولی چون دید من را می‌رود، در، تند می‌بندد

….

نشسته سایه‌ای در ساحل تنها،

نگار من به او از دور می‌خندد.

آی آدم‌ها

آی آدم‌ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!

یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان.

یک نفر دارد که دست و پای دایم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید.

آن زمان که مست هستید از خیال دست یاییدن به دشمن

آن زمان که پیش خود بی هوده پندارید

که گرفت استید دست ناتوانی را

تا توانایی بهتر را پدید آرید.

آن زمانی که تنگ می‌بندید

بر کمر هاتان کمر بند

در چه هنگامی بگویم من؟

یک نفر در آب دارد می‌کند بی هوده جان، قربان!

آی آدم‌ها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!

نان به سفره، جامه‌تان بر تن؛

یک نفر در آب می‌خواند شما را.

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان را ز راه دور دیده.

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی‌اش افزون

می‌کند زین آب، بیرون

گاه سر، گه پا

آی آدم‌ها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید

می زند فریاد و امید کمک دارد.

آی آدم‌ها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

موج می‌کوبد به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده بس مدهوش.

می‌رود نعره زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

«آی آدم‌ها».

و صدای باد هر دم دل گزاتر

و در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آب‌های دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

«آی آدم‌ها»…

یاد

یادم از روزی سیه می‌آید و جای نموری

در میان جنگل بسیار دوری.

آخر فصل زمستان بود و یک سر هر کجا در زیر باران.

مثل این که هر چه کز کرده به جایی

بر نمی‌آید صدایی.

صف بیاراییده از هر سو تمشک تیغ دار و دور کرده

جای دنجی را.

یاد آن روز صفا بخشان!

مثل اینکه کنده بودندم تن از هر چیز

می‌شدم از روی این بام سیه

سوی آن خلوت گل آویز،

تا گذارم گوشه‌ای از قلب خود را اندر آنجا

تا از آن جا گوشه‌ای از دلربای خلوت غمناک روزی را

آورم با خویش.

آه! می گویند چون بگذشت روزی

بگذرد هر چیز با آن روز.

باز می گویند خوابی هست کار زندگانی

ز آن نباید یاد کردن

خاطر خود را

بی سبب ناشاد کردن.

بر خلاف یاوه مردم

پیش چشم من ولیکن

نگذرد چیزی بدون سوز

می‌کشم تصویر آن را

یاد می آرم از آن روز!

کار شب پا

ماه می‌تابد، رود است آرام،

بر سر شاخة «اوجا»، «تیرنگ»

دم بیاویخته، در خواب فرورفته، ولی در «آیش»

کار شب پا نه هنوز است تمام.

* * *

می‌دمد گاه به شاخ

گاه می‌کوبد بر طبل به چوب،

وندر آن تیرگی وحشتزا،

نه صدایی است به جز این، کز اوست

هول غالب، همه چیزی مغلوب.

می‌رود دوکی، این هیکل اوست.

می‌رمد سایه‌ای، این است گُراز.

خواب‌آلوده، به چشمان خسته،

هر دمی با خود می‌گوید باز:

«چه شب موذی و گرمیّ و دراز

تازه مرده ست زنم،

گرْسِنه مانده دو تایی بچه‌هام،

نیست در «کپّه» ی ما مشت برنج،

بکنم با چه زبانشان آرام؟»

باز می‌کوبد او بر سر طبل،

در هوایی به مِه اندود شده،

گرد مهتاب بر آن بنشسته،

وز همه رهگذر جنگل و روی آیش

می‌پرد پشّه و پشّه ست که دسته بسته.

مثل این است که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ

می‌دهد وحشت و سنگینی شب را تسکین.

هر چه، در دیدة او ناهنجار،

هر چهاش در بر، سخت و سنگین.

لیک فکریش به سر می‌گذرد،

همچو مرغی که بگیرد پرواز،

هوس دانه‌اش از جا برده،

می‌دهد سوی بچه‌هاش آواز.

مثل این است به او می‌گویند:

«بچّه‌های تو دو تایی ناخوش،

دست در دست تب و گرسِنگی داده به جا می‌سوزند.

آن دو بی مادر و تنها شده‌اند،

مرد!

برو آنجا به سراغ آنها

در کجا خوابیده،

به کجا یا شده‌اند…»

چّة «بینجگر» از زخم پشه

بر نی آرامیده،

پس از آنی که ز بس مادر را

یاد آورده به دل، خوابیده. پاک و پاک سوزد آنجا «کـَلِه سی»

بوی از پیه می‌آید به دماغ.

در دل در هم و بر هم شده، مَه

کورسویی ست ز یک مرده چراغ.

هست جولان پشه،

هست پرواز ضعیف شبتاب.

چه شب موذیی و طولانی!

نیست از هیچ‌کسی آوایی.

مرده و افسرده همه چیز که هست،

نیست دیگر خبر از دنیایی.

ده از او دور و کسی گر آنجاست،

همچو او زندگیش می‌گذرد:

خود او در آیش

و زن او به «نِپار» ی تنهاست.

«آی دالنگ! دالنگ!» صدا می‌زند او

سگ خود را به بر خود. دالنگ!

می‌زند دور صدایش خوکی

می‌جهد، گویی از سنگ به سنگ،

یا به تابندگیِ چشمش همچون دو گل آتش سرخ،

یک درنده ست که می‌پاید و کرده ست درنگ.

نه کسیّ و نه سگی همدم او

بینجگر بی ثمر آنجا تنها

چون دگر همکاران.

تن او لخت و «شماله» در دست.

می‌رود، بازمی‌آید، چه بس افتاده به بیم،

دودناکی به شب وحشتزا

می‌کند هیکل او را ترسیم.

طبل می‌کوبد و در شاخ دمان

به سوی راه دگر می‌گذرد.

مرده در گور گرفته ست تکان، پنداری،

جَسته یا زنده‌ای از زندگی خود که شما ساخته‌اید.

نفرت و بیزاری،

می‌گریزد این دم

که به گوری بتپد

یا در امّیدی

می‌رود تا که دگر باز بجوید هستی.

«چه شب موذی و گرمیّ و سمج،

بچّگانم ز ره خواب نگشتند بدر.

چه قدَر شب‌ها می‌گفتمشان:

خواب، شیطانزدگان! لیک امشب

خواب هستند. یقین می‌دانند

خسته مانده ست پدر،

بس که او رفته و بس آمده، در پاهایش

قوّتی نیست دگر.»

دالنگ، دالنگ، گرْسِنه سگ او هم در خواب.

هر چه خوابیده، همه چیز آرام،

می‌چمد از «پَلَمـ» ی خوک به «لَم»

برنمی‌خیزد یک تن به جز او

که به کار است و نه کار است تمام.

پشّه‌اش می‌مکد از خون تن لخت و سیاه

تا دم صبح صدا می‌زند او.

دم که فکرش شده سوی دیگر

گردن خود، تن خود خارد و در وحشت دل افکند او.

می‌کند بار دگر دورش از موضع کار،

فکرتِ زادة مهر پدری،

او که تا صبح به چشم بیدار،

بینج باید پاید تا حاصل آن

بخورد در دل راحت دگری.

باز می‌گوید:

«مرده زن من،

بچه‌ها گرْسِنه هستند مرا

بروم بینمشان روی دمی.

خوک‌ها گوی بیایند و کنند

همه این آیش ویران به چرا.»

چه شب موذی و سنگین! آری

همچنان است که او می‌گوید.

سایه در حاشیة جنگل باریک و مهیب

مانده آتش خاموش،

بچّه‌ها بی‌حرکت با تن یخ،

هر دو تا دست به هم خوابیده،

برده‌شان خواب ابد لیک از هوش.

هر دو با عالم دیگر دارند

بستگی در این دم،

وارهیده ز بد و خوبْ سراسر کم و بیش.

نگهِ رفتة چشم آنها

با درون شب گرم

زمزمه می‌کند از قصّة یک ساعت پیش.

تن آنها به پدر می‌گوید:

بچّه‌هایت مرده‌ند.

پدر! امّا برگرد،

خوک‌ها آمده‌اند،

بینج را خورده‌ند…»

چه کند گر برود یا نرود؟

دم که با ماتم خود می‌گردد،

می‌رود شب پا، آن گونه که گویی به خیال

می‌رود او، نه به پا.

کرده در راه گلو بغض گره،

هر چه می‌گردد با او از جا.

هر چه… هر چیز که هست از بر او.

همچنان گوری دنیاش می‌آید در چشم

و آسمان سنگ لحد بر سر او.

هیچ طوری نشده، باز شب است،

همچنان کاوّل شب، رود آرام،

می‌رسد ناله‌ای از جنگل دور،

جا که می‌سوزد دلمرده چراغ،

کار هر چیز تمام است، بریده ست دوام،

لیک در آیش

کار شب پا نه هنوز است تمام.

آقا توکا

به روی در، به روی پنجره‌ها

به روی تخته‌های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می‌کوبد.

نه از او پیکری در راه پیدا

نیاسوده دمی بر جا.

خروشان ست دریا

و در قعر نگاه، امواج او تصویر می‌بندند

هم از آن گونه کان بود

ز مردی در درون پنجره بر می‌شود آوا:

«دو دوک دوکا! آقا توکا! چه کارت بود با من؟».

در این تاریک دل شب

نه زو بر جای خود چیزی قرارش.

«درون جاده کس نیست پیدا.

پریشان است افرا»

گفت توکا:

«به رویم پنجره ت را باز بگذار

به دل دارم دمی با تو بمانم

به دل دارم برای تو بخوانم.

ز مردی در درون پنجره مانده ست ناپیدا نشانه.

فتاده سایه‌اش در گردش مهتاب، نا معلوم از چه سوی، بر دیوار

وز او هر حرف می‌ماند صدای موج را از موج

ولیک از هیبت دریا.

«چگونه دوستان من گریزان‌اند از من»

گفت توکا:

«شب تاریک را بار درون وهم ست یا رؤیای سنگینی ست!»

و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:

«به چشمان اشک ریزانند طفلان.

منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود

کنون مانند سرما درد با من گشته لذت ناک.

به رویم پنجره ت را باز بگذار

به دل دارم دمی با تو بمانم

به دل دارم برای تو بخوانم

ز مردی در درون پنجره آوا، ز راه دور می‌آید:

«دوک دوک دوکا، آقا توکا!

همه رفته‌اند و روی از ما بپوشیده

فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده

گذشته سالیان بر ما

نشانده بارها گل شاخه‌تر جسته از سرما.

اگر خوب این، وگر ناخوب

سفارش‌های مرگ‌اند این خطوط ته نشسته

به چهر رهگذر مردم که پیری می‌نهدشان دل شکسته.

دل ات نگرفت از خواندن؟

از آن جان ات نیامد سیر؟»

در آن سودا که خوانا بود، توکا باز می‌خواند

و مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن می‌گفت:

«به آن شیوه که میل تو آن می‌بود

پی‌ات بگرفته نو خیزان به راه دور می‌خوانند

بر اندازه که می‌دانند.

به جا در بستر خارت، که بر امید تر دامن گل روز بهارانی

فسرده غنچه‌ای حتی نخواهی دید و این دانی.

به دل ای خسته آیا هست

هنوزت رغبت خواندن؟»

ولی توکاست خوانا.

هم از آن گونه کاول بر می‌آید باز

ز مردی در درون پنجره آوا.

به روی در، به روی پنجره‌ها

به روی تخته‌های بام، در هر لحظه مقهور رفته، باد می‌کوبد

نه ازو پیکری در راه پیدا.

نیاسوده دمی بر جا، خروشان ست دریا.

و در قعر نگاه، امواج او تصویر می‌بندند.

آنکه می‌گرید

آنکه می‌گردد با گردش شب

گفت و گو دارد با من به نهان.

از برای دل من خندان ست

آنکه می‌آید خندان خندان.

مردم چشمم در حلقه چشم من اسیر

می‌شتابد از پیش.

رفته است از من، از آن گونه که هوش من از قالب سر

نگه دور اندیش.

تا بیابم خندان چه کسی

و آنکه می‌گرید با او چه کسی ست.

رفته هر محرم از خانه من

با من غمزده یک محرم نیست.

آب می‌غرد در مخزن کوه

کوه‌ها غمناک‌اند

ابر می‌پیچد، دامان اش تر.

وز فراز دره (اوجا) ی جوان

بیم آورده برفراشته سر.

من بر آن خنده که او دارد می‌گریم

و بر آن گریه که اوراست به لب می‌خندم.

و طراز شب را، سرد و خاموش

بر خراب تن شب می‌بندم.

چه به خامی به ره آمد کودک!

چه نیابیده همه یافته دید!

گفت: راهم بنما

گفتم او را که: بر اندازه بگو

پیش‌تر بایدت از راه شنید

هم چنان لیکن می‌غرد آب.

زخم دارد به نهان می‌خندد.

خنده ناکی می‌گرید.

خنده با گریه بیامیخته شکل

گل دوانده است بر آب.

هر چه می‌گردد از خانه به در

هر چه می‌غلتد، مدهوش در آب.

کوه‌ها غمناک‌اند

ابرها می‌پیچند.

وز فراز دره (اوجا) ی جوان

بیم آورده برفراشته قد.

مهتاب

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شب تاب

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می‌شکند.

نگران با من استاده سحر.

صبح می‌خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می‌شکند.

نازک آرای تن ساق گلی

که به جان اش کشتم

و به جان دادم اش آب.

ای دریغا! به برم می‌شکند.

دست‌ها می‌سایم

تا دری بگشایم.

بر عبث می‌پایم

که به در کس آید.

در و دیوار به هم ریخته‌شان

بر سرم می‌شکند.

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شب تاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در، می‌گوید با خود:

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می‌شکند.

در شب تیره

در شب تیره چو گوری که کند شیطانی

وندر آن دام دل افسایش را

دهد آهسته صفا،

زیک زیک، زیک زایی

لحظه‌ای نیست که بگذاردم آسوده به جا.

بال از او خیسیده

پای از او پیچیده.

شده پرچین اش دامی و من اش دام گوشا.

معرفت نیست دریغا! در او

آن دل هرزه درا.

که به جای آوردم

وانهد با خود، در راه مرا.

زیک زیک، زیک زایی

لحظه‌ای نیست که بگذاردم آسوده به جا.

ماخ اولا

ماخ اولا پیکره رود بلند.

می‌رود نا معلوم

می‌خروشد هر دم

می‌جهاند تن، از سنگ به سنگ.

چون فراری شده‌ای

که نمی‌جوید راه هموار.

می‌تند سوی نشیب

می‌شتابد به فراز.

می‌رود بی سامان

با شب تیره، چو دیوانه که با دیوانه.

رفته دیری ست به راهی کاو او راست

بسته با جوی فراوان پیوند.

نیست، دیری ست بر او کس نگران.

و اوست در کار سراییدن گنگ

و اوفتاده ست ز چشم دگران.

بر سر دامن این ویرانه.

با سراییدن گنگ آب اش

ز آشنایی ماخ اولا راست پیام

وز ره مقصده معلوم اش حرف.

می‌رود لیکن او

به هر آن ره که به او می‌گذرد

هم چو بیگانه که بر بیگانه.

می‌رود نامعلوم

می خوروشد هر دم.

تا کجاش آبشخور

هم چو بیرون شدگان از خانه.

جاده خاموش است

جاده خاموش ست، هر گوشه‌ای شب، هست در جنگل.

تیرگی صبح از پی‌اش تازان

رخنه‌ای بیهوده می‌جوید.

یک نفر پوشیده در کنجی

با رفیق اش قصه پوشیده می‌گوید.

بر در شهر آمد آخر کاروان ما زه راه دور -می‌گوید-

با لقای کاروان ما، چنان کارایش پاکیزه‌ای هر لحظه می‌آراست.

مردمان شهر را فریاد بر می‌خاست.

آنکه او این قصه‌اش در گوش، اما

خاسته افسرده وار از جا،

شهر را نام و نشان هر لحظه می‌جوید.

و به او افسرده می‌گوید:

«مثل این که سال‌ها بودم در آن شهر نهان مأوا»

مثل این که یک زمان در کوچه‌ای از کوچه‌های او

داشتم یاری موافق، شاد بودم با لقای او.

جاده خاموش ست، هر گوشه‌ای شب، هست در جنگل.

تیرگی صبح از پی‌اش تازان

رخنه می‌جوید.

یک نفر پوشیده بنشسته

با رفیق اش قصه پوشیده می‌گوید.

باد می‌گردد

باد می‌گردد و در باز و چراغ ست خموش

خانه‌ها یک سره خالی شده در دهکده‌اند.

بیمناک ست به ره بار به دوشی که به پل

راه خود می‌سپرد.

پای تا سر شکممان تا شبشان

شاد و آسان گذرد.

بگسلیده ست در اندوده دود

پایه دیواری.

از هر آن چیز که بگسیخته است

نالش مجروحی

یا جزع‌های تن بیماری.

و آنکه بر پل گذرش بود مشکل‌ها

هر زمان می‌نگرد.

پای تا سر شکممان تا شبشان

شاد و آسان گذرد.

باد می‌گردد و در باز و چراغ ست خموش

خانه‌ها یک سره خالی شده در دهکده‌اند.

رهسپاری که به پل داشت گذر می‌ایستد

زنی از چشم سر شک

مردی از روی جبین خون جبین می‌سترد.

پای تا سر شکممان تا شبشان

شاد و آسان گذرد.

هاد

طوفان زده ست هیات دریا

و انگیخته نهفت صدایی

در گوشه‌ها نهان

دریای بی کران.

اندیشه‌های گوش ات را

با گوش‌های پر شده ز اندیشه‌های دور

می دار جفت.

با آن صدا نهفت

می باش هم نوا.

با آن خبر که هیات دریای تیره گفت.

دور آمدش ره و دیر آمدش سفر

وین ست از او خبر.

هر دم خیالی، در خواب می‌خورد

از لخته جگر.

خواب و خیالش می‌برد

زین تنگ ره به در.

برداشته است ره ولی اکنون

پیشی گرفته هر قدم اش از قدم که هست.

با آن که بسته‌اند

هر راهی و دری

او خواهد آمد با این خبر درست.

آمد شدن که دارد نازشت و عشوه‌ای ست

با آن نگار مست.

رقص نشاط حوصله دیر پای وصل

پیچانده ست اگر از پایش

پاهای او اگر از دست

رمزی ست تا به راه نماند.

– و آویخته به سرکش هر موج –

اندیشه‌ای ست او را

تا بر نشانه راست نشاند.

معصوم من او خواهد بود

با وی که بود شیطنت، گشته منجمد

در گور گوش‌هایش، مقهور ماند و مرد

حرفی که داشت با وی تهدید

تا لحظه‌اید.

کشتی رساندگانش به ساحل

خواهند هر جدار شکستن

گر بر سریر ساحل حائل.

او خواهد آمد.

اندر تک طلسم بهم ریخته که بود

بزدوده ست رنگ ز هر نقشه‌ای و نیست

از هیچ نقشه سود.

با آن نگاه‌ها که بمردند

در یاس حبس خانه تاریک چشم‌ها

خواهند زنده از دم او خاست.

با شانه‌های برهنه

اینک پذیرش قدم اش را

از جای خاست خواهند.

آن رهسپار دیر سفر را

تا دیده پیکرش آرایش

آراست خواهند.

او خواهد آمد

بی دشمنان که زهره نیارند.

با او چو دوست بود

با دوستان که حیله بد جوی

چون دشمنان

می‌دادشان نمود.

با کوششی به نشانه

با جوششی که امان ببریده ست

از هر فسون و فسانه.

با نوبتی که زخم شکستن

بر زخم استخوان بفزوده ست.

با آن صدا که از رگ دریا شکافته

هم چون خیال ناگه بیدار محرمان.

طوفان زده ست هیات دریا.

و انگیخته نهفت صدایی

در گوش‌ها نهان

دریای بی کران.

در بسته‌ام

در بسته‌ام شب است

تاریک هم چو گور

با آن که دور ازو نه چنانم

او از من است دور.

خاموش می‌گذارم من با شبی چنین

هر لحظه‌ای چراغ

می‌کاهم اش ز روغن

تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ.

روشن به دست آیدم آن لحظه کاندران

چون بوی در دماغ گل او جای برده است.

تن می‌فشارم از در و دیوار

و تنگنای خانه من از من فشرده است.

نجوای محرمانه می‌آغازد

تاریک خانه من با من.

دارد به گوش حرف مرا، او

دارم به گوش حرف ورا، من.

زین حرف کاو چه وقت می‌آید

و هر جدار خاموش.

در سایه گسسته جداری

دارد به ما نگران گوش.

و شب، عبوس و سرد،

بر ما به کار می‌نگرد.

یک دلفریب، با قدم اش لنگ،

پنهان به راه می‌گذرد.

و سنگ‌ها به کاسم بسته تن کبود

سر بر سریر خار نشانده،

چشمی شده‌اند، می‌نگرندش

لیک ایستاده در ره مانده.

آنگاه مانده با شب، آری

و من به هر نشانی باریک،

چون آتشی به خرمن خاکستر سیاه.

خو بسته‌ام به خانه تاریک.

خاموش می‌گذارم

هر لحظه‌ای چراغ.

می‌کاهم اش ز روغن

تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ.

چراغ

پیت پیت … چراغ را

در آخرین دم سوزش

هر دم سماجتی ست.

با او به گردش شب دیرین

پنهان شکایتی ست.

او داستان یاس و امیدی ست

چون لنگری ز ساعت با او به تن تکان.

تشییع می‌کند دم سوزان رفته را

وز سردی‌ای که بیم می‌افزاید.

آن چیزهاش کاندر دل هست

هر لحظه بر زبان اش می‌آید.

پیت پیت … در آی با من نزدیک.

تا قصه گویم ات ز شبی سرد.

کامد چگونه با کفاش آتش

از ناحیه همین ره تاریک.

او آمد از در

گرچه نگاه او نه هراسان.

خاموش وار دست اش بگشاد

باشد که مشکلی کند آسان.

آخر نهاد با من باقی

این قصه‌ام که خون جگر شد.

با ابری از شمال درآمد

با بادی از جنوب به در شد

پیت پیت … نفس نگیردم از چه؟

از چه نخزیدم ز جگر دود؟

آنم که دل نهاد در آتش

می‌دیدم اش که می‌رود از من

چون جان من که از تن نابود.

اول نشست با من دلگرم

آخر ز جای خاست چو دودی

چون آرزوی روز جوانی

این آتشم به پیکر، اندوخت و برفت

او این زبان گرمم آموخت و برفت.

پیت پیت … ندیده صبح چراغم

گور وی آمده ست تن او.

آن گاه شب تنیده بر او رنگ

شب گشته بر تناش کفن او.

می‌سوزد آن چراغ ولیکن

دارد به دل به حوصله تنگ

طرح عنایتی.

با اوهنوز هست به لب با شب دراز

هر دم حکایتی.

تا صبح دمان

تا صبح دمان، در این شب گرم

افروخنه ام چراغ، زیراک

می‌خواهم بر کشم به جا تر

دیواری در سرای کوران.

بر ساخته‌ام، نهاده کوری

انگشت که عیب‌هاست با آن

دارد به عتاب کور دیگر

پرسش که چراست این، چرا آن.

وین گونه به خشت می‌نهم خشت

در خانه کور دیدگانی

تا از تف آفتاب فردا

بنشانمشان به سایبانان.

افروخته‌ام چراغ از این رو

تا صبح دمان، در این شب گرم

می‌خواهم بر کشم به جا تر

دیواری در سرای کوران.

هنوز از شب…

هنوز از شب دمی باقی است، می‌خواند در او شبگیر

و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.

به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره‌ی من

به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او

به مانند خیال عشق تلخ من که می‌خواند

و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره‌ی من

نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من

در این تاریک منزل می زند سوسو.

مرغ شباویز

به شب آویخته مرغ شباویز

مدامش کار رنج افزاست، چرخیدن.

اگر بی سود می‌چرخد

وگر از دستکار شب، درین تاریکجا، مطرود می‌چرخد…

به چشمش هر چه می‌چرخد، ـــ چو او بر جای ـــ

زمین، با جایگاهش تنگ.

و شب، سنگین و خونالود، برده از نگاهش رنگ

و جاده‌های خاموش ایستاده

که پای زنان و کودکان با آن گریزانند

چو فانوس نفس مرده

که او در روشنایی از قفای دود می‌چرخد.

ولی در باغ می گویند:

«به شب آویخته مرغ شباویز

به پا، زآویخته ماندن، بر این بام کبود اندود می‌چرخد.»

شب است

شب است،

شبی بس تیرگی دمساز با آن.

به روی شاخ انجیر کهن «وگ دار» می‌خواند، به هر دم

خبر می‌آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

شب است،

جهان با آن، چنان چون مرده‌ای در گور.

و من اندیشناکم باز:

ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟

ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟…

در این تاریکی آور شب

چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟

چو صبح از کوه سر بر کرد، می‌پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟

مرغ آمین

مرغ آمین درد آلودی است کاواره بمانده

رفته تا آنسوی این بیداد خانه

باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.

نوبت روز گشایش را

در پی چاره بمانده.

می‌شناسد آن نهان بین نهانان (گوش پنهان جهان دردمند ما)

جور دیده مردمان را.

با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،

می‌دهد پیوندشان در هم

می‌کند از یاس خسران بار آنان کم

می‌نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.

بسته در راه گلویش او

داستان مردمش را.

رشته در رشته کشیده (فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)

بر سر منقار دارد رشته‌ی سردرگمش را.

او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.

با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.

از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.

از درون استغاثه‌های رنجوران.

در شبانگاهی چنین دلتنگ، می‌آید نمایان.

وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی

که ندارد لحظه‌ای از آن رهایی

می‌دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی.

چون نشان از آتشی در دود خاکستر

می‌دهد از روی فهم رمز درد خلق

با زبان رمز درد خود تکان در سر.

وز پی آنکه بگیرد ناله‌های ناله پردازان ره در گوش

از کسان احوال می‌جوید.

چه گذشته ست و چه نگذشته است

سرگذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می‌گوید.

داستان از درد می رانند مردم.

در خیال استجابتهای روزانی

مرغ آمین را بدان نامی که او را هست می‌خوانند مردم.

زیر باران نواهایی که می گویند:

«باد رنج ناروای خلق را پایان.»

(و به رنج ناروای خلق هر لحظه می‌افزاید.)

مرغ آمین را زبان با درد مردم می‌گشاید.

بانگ برمی دارد:

ـــ«آمین!

باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین

وز جا بگسیخته شالوده‌های خلق افسای

و به نام رستگاری دست اندر کار

و جهان سر گرم از حرفش در افسوس فریبش.»

خلق می گویند:

ـــ«آمین!

در شبی اینگونه با بیداش آیین.

رستگاری بخش ـــ ای مرغ شباهنگام ـــ ما را!

و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی.

هر که را ـــ ای آشناپرورـــ ببخشا بهره از روزی که می‌جوید.»

ـــ«رستگاری روی خواهد کرد

و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد.» مرغ می‌گوید.

خلق می گویند:

ـــ«اما آن جهانخواره

(آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر.»

مرغ می‌گوید:

ـــ «در دل او آرزوی او محالش باد.»

خلق می گویند:

ـــ«اما کینه‌های جنگ ایشان در پی مقصود

همچنان هر لحظه می‌کوبد به طبلش.»

مرغ می‌گوید:

ـــ«زوالش باد!

باد با مرگش پسین درمان

نا خوشیّ آدمی خواری.

وز پس روزان عزت بارشان

باد با ننگ همین روزان نگونسازی!»

خلق می گویند:

ـــ«اما نادرستی گر گذارد

ایمنی گر جز خیال زندگی کردن

موجبی از ما نخواهد و دلیلی برندارد.

ور نیاید ریخته‌های کج دیوارشان

بر سر ما باز زندانی

و اسیری را بود پایان.

و رسد مخلوق بی سامان به سامانی.»

مرغ می‌گوید:

ـــ «جدا شد نادرستی.»

خلق می گویند:

ـــ «باشد تا جدا گردد.»

مرغ می‌گوید:

ـــ «رها شد بندش از هر بند، زنجیری که بر پا بود.»

خلق می گویند:

ـــ «باشد تا رها گردد.»

مرغ می‌گوید:

ـــ«به سامان بازآمد خلق بی سامان

و بیابان شب هولی

که خیال روشنی می‌برد با غارت

و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان

و درون تیرگیها، تنگنای خانه‌های ما در آن ویلان،

این زمان با چشمه‌های روشنایی در گشوده است

و گریزانند گمراهان، کج اندازان،

در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر.

و خراب و جوع، آنان را ز جا برده است

و بلای جوع آنان را جا به جا خورده است

این زمان مانند زندانهایشان ویران

باغشان را در شکسته.

و چو شمعی در تک گوری

کور موذی چشمشان در کاسه‌ی سر از پریشانی.

هر تنی زانان

از تحیّر بر سکوی در نشسته.

و سرود مرگ آنان را تکاپوهایشان (بی سود) اینک می‌کشد در گوش.»

خلق می گویند:

ـــ«بادا باغشان را، درشکسته تر

هر تنی زانان، جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته‌تر.

وز سرود مرگ آنان، باد

بیشتر بر طاق ایوان‌هایشان قندیل‌ها خاموش.»

ـــ «بادا!» یک صدا از دور می‌گوید

و صدایی از ره نزدیک،

اندر انبوه صداهای به سوی ره دویده:

ـــ«این، سزای سازگاراشان

باد، در پایان دورانهای شادی

از پس دوران عشرت بار ایشان.»

مرغ می‌گوید:

ـــ«این چنین ویرانگیشان، باد همخانه

با چنان آبادشان از روی بیدادی.»

ـــ «بادشان!» (سر می‌دهد شوریده خاطر، خلق آوا)

ـــ«باد آمین!

و زبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا!»

ـــ«باد آمین!

و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران!»

ـــ «آمین! آمین!»

و خراب آید در آوار غریو لعنت بیدار محرومان

هر خیال کج که خلق خسته را با آن نخواها نیست.

و در زندان و زخم تازیانه‌های آنان می‌کشد فریاد:

«اینک در و اینک زخم»

(گرنه محرومی کجیشان را ستاید

ورنه محرومی بخواه از بیم زجر و حبس آنان آید)

ـــ«آمین!

در حساب دستمزد آن زمانی که بحق گویا

بسته لب بودند

و بدان مقبول

و نکویان در تعب بودند.»

ـــ«آمین!

در حساب روزگارانی

کز بر ره، زیرکان و پیشبینان را به لبخند تمسخر دور می‌کردند

و به پاس خدمت و سودایشان تاریک

چشمه‌های روشنایی کور می‌کردند.»

ـــ «آمین!»

ـــ«با کجی آورده‌های آن بداندیشان

که نه جز خواب جهانگیری از آن می‌زاد

این به کیفر باد!»

ـــ «آمین!»

ـــ«با کجی آورده هاشان شوم

که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می‌گردید

و از آن خاموش می‌آمد چراغ خلق.»

ـــ «آمین!»

ـــ«با کجی آورده هاشان زشت

که از آن پرهیزگاری بود مرده

و از آن رحم آوری واخورده.»

ـــ «آمین!»

ـــ«این به کیفر باد

با کجی آورده‌شان ننگ

که از آن ایمان به حق سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا.

و از آن، چون بر سریر سینه‌ی مرداب، از ما نقش بر جا.»

ـــ «آمین! آمین!»

*

و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم

(چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه‌ی مرداب آنگه گم)

مرغ آمین گوی

دور می‌گردد

از فراز بام

در بسیط خطّه ی آرام، می‌خواند خروس از دور

می‌شکافد جرم دیوار سحرگاهان.

وز بر آن سرد دوداندود خاموش

هرچه، با رنگ تجلّی، رنگ در پیکر می‌افزاید.

می‌گریزد شب.

صبح می‌آید.

تجریش. زمستان 1330

حکایت

بـا جـاهــلـی و فــلـســفــی افـتـاد خـلافــی

چـونـانـکـه بس افـتـد بـه سـر لـفـظ کــرانـه

هـر مشـکل کـان بـود بـر آن کـرد جـوابـی

مــرد از ره تـعـلـیـم و نـه عـلـم بـچـگـانـه

در کـارش آورد دل از بـس شــفــقــت بـرد

بــر راهـــش افــکـنــد هـم از روی نـشــانـه

خنـدیـد بـه سخریـه بـر او جـاهـل و گفـتـش:

هر حرف که گوئی همه یاوه است و ترانـه

در خـاطـرش افـتـاد از او مـرد کـه پـرســد:

تـو مـنـطـق خـوانـدسـتـی بیـش و کـم یا نـه؟

زیـن مبحـث حرفـی ز کسـی هـیـچ شنـیـدی

یا آنـکه ترا مقـصـد حـرف است و بهـانـه؟

رو بـر ســـوی خــانـه بـبـرد کــور اگـر او

بـر عــادت پـیـشـیـن بـشـنـاســد ره خــانـه

جوشیـد بر او جاهل: کـایـن ژاژ چه خائی؟

بـخـشــیـد بـر او مـرد زهــی مـنـطـقــیــانـه

گویـند: که بهتر ز خموشی نه جوابی است

بـا آنـکـه نـه بـا مـعـرفــتـش هـسـت مـیـانـه

ما را گـنـهی نیسـت به جـز ره کـه نمـودیم

پیـداسـت وگـر نـیـسـت در ایـن راه کـرانـه

1330

قایق

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

با قایقم نشسته به خشکی

فریاد می‌زنم:

«وامانده در عذابم انداخته است

در راه پر مخافت این ساحل خراب

و فاصله است آب

امدادی‌ای رفیقان با من.»

گل کرده است پوزخندشان اما

بر من،

بر قایقم که نه موزون

بر حرفهایم در چه ره و رسم

بر التهابم از حد بیرون.

در التهابم از حد بیرون

فریاد بر می‌آید از من:

«در وقت مرگ که با مرگ

جز بیم نیستیّ وخطر نیست،

هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست

سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»

با سهوشان

من سهو می‌خرم

از حرفهای کامشکن شان

من درد می‌برم

خون از درون دردم سرریز می‌کند!

من آب را چگونه کنم خشک؟

فریاد می‌زنم.

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:

یک دست بی صداست

من، دست من کمک ز دست شما می‌کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر

فریاد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما

فریاد می‌زنم.

فریاد می‌زنم!

1331

آهنگر

در درون تنگنا، با کوره‌اش، آهنگر فرتوت

دست او بر پتک

و به فرمان عروقش دست

دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:

«ـــ کی به دست من

آهن من گرم خواهد شد

و من او را نرم خواهم دید؟

آهن سرسخت!

قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی‌تر زندگانی کن!»

زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!

چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،

خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!

او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد

(آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)

و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی‌ترسد،

ز استغاثه‌های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده‌ای را می‌دهد تعمیر…

بر سر آن ساخته کاو راست در دست،

می‌گذارد او (آن آهنگر)

دست مردم را به جای دست‌های خود.

او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.

ساخته ناساخته، یا ساخته‌ی کوچک،

او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می‌بخشد.

او، جهان زندگی را می‌دهد پرداخت!

1331

در نخستین ساعت شب

در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینی

در سرش اندیشه‌های هولناکی دور می‌گیرد، می‌اندیشد:

«بردگان ناتوانایی که می‌سازند دیوار بزرگ شهر را

هر یکی زانان که در زیر آوار زخمه‌های آتش شلاق داده جان

مرده‌اش در لای دیوار است پنهان»

آنی از این دلگزا اندیشه‌ها راه خلاصی را نمی‌داند زن چینی

او، روانش خسته و رنجور مانده است

با روان خسته‌اش رنجور می‌خواند زن چینی،

در نخستین ساعت شب:

ـــ «در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست

آویزان

همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من

که ز من دور است و در کار است

زیر دیوار بزرگ شهر.»

*

در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز

در غم ناراحتی‌های کسانم؛

همچنانی کان زن چینی

بر زبان اندیشه‌های دلگزایی حرف می راند،

من سرودی آشنا را می کن در گوش

من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش

و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!

*

در نخستین ساعت شب،

این چراغ رفته را خاموش‌تر کن

من به سوی رخنه‌های شهرهای روشنایی

راهبردم را به خوبی می‌شناسم، خوب می دانم

من خطوطی را که با ظلمت نوشته‌اند

وندر آن اندیشه‌ی دیوارسازان می‌دهد تصویر

دیرگاهی هست می‌خوانم.

در بطون عالم اعداد بیمر

در دل تاریکی بیمار

چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته

که بزور دستهای ما به گرد ما

می‌روند این بی زبان دیوارها بالا.

زمستان 1331

خونریزی

پا گرفته است زمانی است مدید

نا خوش احوالی در پیکر من

دوستانم، رفقای محرم!

به هوایی که حکیمی بر سر، مگذارید

این دلاشوب چراغ

روشنایی بدهد در بر من!

من به تن دردم نیست

یک تب سرکش، تنها پکرم ساخته و دانم این را که چرا

و چرا هر رگ من از تن من سفت و سقط شلاقی ست

که فرود آمده سوزان

دم به دم در تن من.

تن من یا تن مردم، همه را با تن من ساخته‌اند

و به یک جور و صفت می دانم

که در این معرکه انداخته‌اند.

نبض می‌خواندمان با هم و می‌ریزد خون، لیک کنون

به دلم نیست که دریابم انگشت گذار

کز کدامین رگ من خونم می‌ریزد بیرون.

یک از همسفران که در این واقعه می‌برد نظر، گشت دچار

به تب ذات الجنب

و من اکنون در من

تب ضعف است برآورده دمار.

من نیازی به حکیمانم نیست

«شرح اسباب» من تب زده در پیش من است

به جز آسودن درمانم نیست

من به از هر کس

سر به در می‌برم از دردم آسان که ز چیست

با تنم طوفان رفته ست

تبم از ضعف من است

تبم از خونریزی.

یوش. تابستان 1331

داروگ

خشک آمد کشتگاه من

در جوار کشت همسایه.

گر چه می گویند: «می‌گریند روی ساحل نزدیک

سوگواران در میان سوگواران.»

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

بر بساطی که بساطی نیست

در درون کومه‌ی تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست

و جدار دنده‌های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می‌ترکد

ـــ چون دل یاران که در هجران یاران ـــ

قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

خانه‌ام ابریست …

خانه‌ام ابری ست

یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست

باد می‌پیچد.

یکسره دنیا خراب از اوست

و حواس من!

آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه‌ام ابری ست اما

ابر بارانش گرفته ست.

در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،

من به روی آفتابم

می‌برم در ساحت دریا نظاره.

و همه دنیا خراب و خرد از باد است

و به ره، نی زن که دائم می‌نوازد نی، در این دنیای ابراندود

راه خود را دارد اندر پیش.

ری را

«ری را»…صدا می‌آید امشب

از پشت «کاچ» که بند آب

برق سیاه تابش تصویری از خراب

در چشم می‌کشاند.

گویا کسی است که می‌خواند…

اما صدای آدمی این نیست.

با نظم هوش ربایی من

آوازهای آدمیان را شنیده‌ام

در گردش شبانی سنگین؛

زاندوه های من

سنگین‌تر.

و آوازهای آدمیان را یکسر

من دارم از بر.

یکشب درون قایق دلتنگ

خواندند آنچنان؛

که من هنوز هیبت دریا را

در خواب

می‌بینم.

ری را. ری را…

دارد هوا که بخواند.

درین شب سیا.

او نیست با خودش،

او رفته با صدایش اما

خواندن نمی‌تواند.

1331

همه شب

همه شب زن هرجایی

به سراغم می‌آمد.

به سراغ من خسته چو می‌آمد او

بود بر سر پنجره‌ام

یاسمین کبود فقط

همچنان او که می‌آید به سراغم، پیچان.

در یکی از شبها

یک شب وحشت زا

که در آن هر تلخی

بود پا بر جا،

و آن زن هر جایی

کرده بود از من دیدار؛

گیسوان درازش ـــ همچو خزه که بر آب ـــ

دور زد به سرم

فکنید مرا

به زبونیّ و در تک وتاب

هم از آن شبم آمد هر چه به چشم

همچنان سخنانم از او

همچنان شمع که می‌سوزد با من به وثاقم، پیچان.

1331

در کنار رودخانه

در کنار رودخانه می‌پلکد سنگ پشت پیر.

روز، روز آفتابی است.

صحنه‌ی آییش گرم است.

سنگ پشت پیر در دامان گرم آفتابش می‌لمد، آسوده می‌خوابد

در کنار رودخانه.

در کنار رودخانه من فقط هستم

خسته‌ی درد تمنا،

چشم در راه آفتابم را.

چشم من اما

لحظه‌ای او را نمی‌یابد.

آفتاب من

روی پوشیده است از من در میان آبهای دور.

آفتابی گشته بر من هر چه از هر جا

از درنگ من،

یا شتاب من،

آفتابی نیست تنها آفتاب من

در کنار رودخانه.

دل فولادم

ول کنید اسب مرا

راه توشه‌ی سفرم را و نمد زینم را

و مرا هرزه درا،

که خیالی سرکش

به در خانه کشاندست مرا.

رسم از خطه‌ی دوری، نه دلی شاد در آن.

سرزمین‌هایی دور

جای آشوبگران

کارشان کشتن و کشتار که از هر طرف و گوشه‌ی آن

می‌نشاندید بهارش گل با زخم جسدهای کسان.

*

فکر می‌کردم در ره چه عبث

که ازین جای بیابان هلاک

می‌تواند گذرش باشد هر راهگذر

باشد او را دل فولاد اگر

و برد سهل نظر در بد و خوب که هست

و بگیرد مشکلها آسان.

و جهان را داند

جای کین و کشتار

و خراب و خذلان.

ولی اکنون به همان جای بیابان هلاک

بازگشت من می‌باید، با زیرکی من که به کار،

خواب پر هول و تکانی که ره آورد من از این سفرم هست هنوز

چشم بیدارم و هر لحظه بر آن می‌دوزد،

هستیم را همه در آتش بر پا شده‌اش می‌سوزد.

از برای من ویران سفر گشته مجالی دمی استادن نیست

منم از هر که در این ساعت غارت زده تر

همه چیز از کف من رفته به در

دل فولادم با من نیست

همه چیزم دل من بود و کنون می‌بینم

دل فولادم مانده در راه.

دل فولادم را بی شکی انداخته است

دست آن قوم بداندیش در آغوش بهاری که گلش گفتم از خون وز زخم.

وین زمان فکرم این است که در خون برادرهایم

ـــ ناروا در خون پیچان

بی گنه غلتان در خون ـــ

دل فولادم را زنگ کند دیگرگون.

روی بندرگاه

آسمان یکریز می‌بارد

روی بندرگاه.

روی دنده‌های آویزان یک بام سفالین در کنار راه

روی «آیش» ها که «شاخاک» خوشه‌اش را می‌دواند.

روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سر تا سرش امشب

مثل اینکه ضرب می‌گیرند ـــ یا آنجاکسی غمناک می‌خواند.

همچنین بر روی بالاخانه‌ی من (مرد ماهیگیر مسکینی

که او را می‌شناسی)

خالی افتاده است اما خانه‌ی همسایه‌ی من دیرگاهیست.

ای رفیق من، که ازین بندر دلتنگ روی حرف من با تست

و عروق زخمدار من ازین حرفم که با تو در میان می‌آید از درد درون

خالی است.

و درون دردناک من ز دیگر گونه زخم من می‌آید پر!

هیچ آوایی نمی‌آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز

چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.

وه! چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رؤیای جنگ) این زندگانی.

بچه‌ها، زن‌ها،

مردها، آن‌ها که در خانه بودند،

دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.

شب پره‌ی ساحل نزدیک

چوک و چوک!… گم کرده راهش در شب تاریک

شب پره‌ی ساحل نزدیک

دم به دم می‌کوبدم بر پشت شیشه.

شب پره‌ی ساحل نزدیک!

در تلاش تو چه مقصودی است؟

از اطاق من چه می‌خواهی؟

شب پره‌ی ساحل نزدیک با من (روی حرفش گنگ) می‌گوید:

چه فراوان روشنایی در اطاق توست!

باز کن در بر من

خستگی آورده شب در من.

به خیالش شب پره‌ی ساحل نزدیک

هر تنی را می‌تواند برد هر راهی

راه سوی عافیتگاهی

وز پس هر روشنی ره بر مفری هست.

چوک و چوک!… در این دل شب کازو این رنج می‌زاید

پس چرا هر کس به راه من نمی‌آید…؟

هست شب

هست شب یک شبِ دم کرده و خاک

رنگِ رخ باخته است.

باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه

سوی من تاخته است.

*

هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،

هم ازین روست نمی‌بیند اگر گمشده‌ای راهش را.

*

با تنش گرم، بیابان دراز

مرده را ماند در گورش تنگ

به دل سوخته‌ی من ماند

به تنم خسته که می‌سوزد از هیبت تب!

هست شب. آری، شب.

فرق است

بودم به کارگاه جوانی

دوران روزهای جوانی مرا گذشت

در عشق‌های دلکش و شیرین

(شیرین چو وعده‌ها)

یا عشق‌های تلخ کز آنم نبود کام.

فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام.

*

آمد مرا گذار به پیری

اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده‌ام

فکری است باز در سرم از عشق‌های تلخ

لیک او نه نام داند از من نه من از او

فرق است در میانه که در غره یا به سلخ.

برف

زردها بی خود قرمز نشده‌اند

قرمزی رنگ نینداخته است

بی خودی بر دیوار.

صبح پیدا شده از آن طرف کوه ازاکو اما

وازانا پیدا نیست

گرته ی روشنی مرده‌ی برفی همه کارش آشوب

بر سر شیشه‌ی هر پنجره بگرفته قرار.

وازانا پیدا نیست

من دلم سخت گرفته است از این

میهمان خانه‌ی مهمان کش روزش تاریک

که به جان هم نشناخته انداخته است:

چند تن خواب آلود

چند تن نا هموار

چند تن نا هشیار.

سیولیشه

تی تیک تی تیک

در این کران ساحل و به نیمه شب

نک می زند

سیولیشه

روی شیشه.

به او هزار بار

ز روی پند گفته‌ام

که در اطاق من ترا

نه جا برای خوابگاست

من این اطاق را به دست

هزار بار رفته‌ام.

چراغ سوخته

هزار بر لبم

سخن به مهر دوخته.

ولیک بر مراد خود

به من نه اعتناش او

فتاده است در تلاش او

به فکر روشنی کز آن

فریب دیده است و باز

فریب می‌خورد همین زمان.

به تنگنای نیمه شب

که خفته روزگار پیر

چنان جهان که در تعب

کوبد سر

کوبد پا.

تی تیک تی تیک

سوسک سیا

سیولیشه

نک می زند

روی شیشه.

در پیش کومه‌ام

در پیش کومه‌ام

در صحنه‌ی تمشک

بیخود ببسته است

مهتاب بی طراوت. لانه.

*

یک مرغ دل نهاده‌ی دریادوست

با نغمه‌هایش دریایی

بیخود سکوت خانه سرایم را

کرده است چون خیاش ویرانه.

*

بیخود دویده است

بیخود تنیده است

لم در حواشی آئیش

باد از برابر جاده

کانجا چراغ روشن تا صبح

می‌سوزد از پی چه نشانه.

*

ای یاسمن تو بیخود پس

نزدیکی از چه نمی‌گیری

با این خرابم آمده خانه.

کک کی

دیری ست نعره می‌کشد از بیشه‌ی خموش

کک کی که مانده گم.

از چشم‌ها نهفته پری وار

زندان بر او شده است علف زار

بر او که او قرار ندارد

هیچ آشنا گذار ندارد.

اما به تن درست و برومند

کک کی که مانده گم

دیری است نعره می‌کشد از بیشه‌ی خموش.

بر سر قایقش

بر سر قایقش اندیشه کنان قایق بان

دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:

اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می‌داد.

*

سخت طوفان زده روی دریاست

نا شکیباست به دل قایق بان

شب پر از حادثه. دهشت افزاست.

*

بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان

نا شکیباتر بر می‌شود از او فریاد:

کاش بازم ره بر خطه‌ی دریای گران می‌افتاد!

پاس‌ها از شب گذشته است

پاس‌ها از شب گذشته است.

میهمانان جای را کرده‌اند خالی. دیرگاهی است

میزبان در خانه‌اش تنها نشسته.

در نی آجین جای خود بر ساحل متروک می‌سوزد اجاق او

اوست مانده. اوست خسته.

مانده زندانی به لبهایش

بس فراوان حرفها اما

با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته

چون سراغ از هیچ زندانی نمی‌گیرند

میزبان در خانه‌اش تنها نشسته.

زمستان 1336

ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم شباهنگام

که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم.

شباهنگام. در آندم که بر جا دره‌ها چون مرده ماران خفتگانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه

من از یادت نمی‌کاهم

ترا من چشم در راهم.

زمستان 1336

شب همه شب

شب همه شب شکسته خواب به چشمم

گوش بر زنگ کاروانستم

با صداهای نیم زنده ز دور

هم عنان گشته هم زبان هستم.

*

جاده اما ز همه کس خالی است

ریخته بر سر آوار آوار

این منم مانده به زندان شب تیره که باز

شب همه شب

گوش بر زنگ کاروانستم.

تجریش، آبان 1337

__________________



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=17483

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *