قصه کودکانه ایرانی

در حال نمایش 10 نوشته (از کل 51)
  • نویسنده
    نوشته‌ها
  • #271
    Avatarپرنده مهاجر
    مشارکت کننده
      پسندیدم
      Up
      0
      Down
      نپسندیدم
      ::

      قصه کودکانه قشنگ

      ادریس نبی علیه السلام

      پیامبري بود به نام ادريس نام اصلي او «اخنوخ» بود اما چون او هميشه در حال مطالعه بود به او «ادريس» لقب دادند يعني كسي كه هميشه در حال خواندن و درس دادن است. در زما

      #272
      Avatarپرنده مهاجر
      مشارکت کننده
        پسندیدم
        Up
        0
        Down
        نپسندیدم
        ::

        قصه کودکانه قشنگ

        وقتی گلوله ی کاموا بودم

        آن وقت ها همیشه یک گوشه توی سبد کامواهای مادربزرگ لم می دادم و چرت می زدم.

        بعضی وقت ها هم نوه کوچک مادربزرگ سراغ من می آمد و شروع می کرد به بازی کردن با من. او مثل

        #273
        Avatarپرنده مهاجر
        مشارکت کننده
          پسندیدم
          Up
          0
          Down
          نپسندیدم
          ::

          قصه کودکانه قشنگ

          قصه خورشید و باد

          روزي خورشيد و باد، با هم گفتگو مي كردند. كم كم صحبتشان به يك اختلاف نظر رسيد. آنها هر كدام تصور مي كردند كه از ديگري قويتر است. هر كدام از كارهاي بزرگشان صحبت مي كردند و

          #274
          Avatarپرنده مهاجر
          مشارکت کننده
            پسندیدم
            Up
            0
            Down
            نپسندیدم
            ::

            قصه کودکانه قشنگ

            مرد کلاه فروش

            كي بود و يكي نبود، مردي از راه فروش كلاه زندگي مي كرد. روزي شنيد كه در يكي از شهرها، كلاه طرفداران زيادي دارد. براي همين با تمام سرمايه اش كلاه خريد و به طرف آن شهر راه افت

            #275
            Avatarپرنده مهاجر
            مشارکت کننده
              پسندیدم
              Up
              0
              Down
              نپسندیدم
              ::

              قصه کودکانه قشنگ

              فینگلی و جینگلی

              در ده قشنگي دو برادر زندگي مي كردند. اسم يكي از انها فينگيلي و ديگري جينگيلي بود.
              فينگيلي پسر شيطون و بي ادبي بود و هميشه بقيه مردم ده را اذيت ميكردو هيچكس از دست او راض

              #309
              Avatarپرنده مهاجر
              مشارکت کننده
                پسندیدم
                Up
                0
                Down
                نپسندیدم
                ::
                قصه کودکانه جدید

                گربه پرنده

                در يك باغ زيبا و بزرگ، گربه پشمالويي زندگي مي كرد. او تنها بود. هميشه با حسرت به گنجشكها كه روي درخت با هم بازي مي كردند نگاه مي كرد. يكبار سعي كرد به پرندگان نزديك شود و با آنها بازي كند ولي پرند

                #310
                Avatarپرنده مهاجر
                مشارکت کننده
                  پسندیدم
                  Up
                  0
                  Down
                  نپسندیدم
                  ::
                  قصه کودکانه جدید

                  قصه طاووس و کلاغ

                  روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد.

                  طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.

                  کلاغ گفت:«دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟

                  طاووس

                  #311
                  Avatarپرنده مهاجر
                  مشارکت کننده
                    پسندیدم
                    Up
                    0
                    Down
                    نپسندیدم
                    ::
                    قصه کودکانه جدید

                    آش خوشمزه

                    آش خوشمزهبزبزک زنگوله پا، یک سبد بافت. آن را از سقف خانه آویزان کرد و به بزغاله هایش گفت: « اگر روزی من در خانه نبودم و گرگ آمد، بروید توی این سبد و طناب را بکشید».

                    آش خوشمزه آن روز خیلی زود رسید.

                    #312
                    Avatarپرنده مهاجر
                    مشارکت کننده
                      پسندیدم
                      Up
                      0
                      Down
                      نپسندیدم
                      ::
                      قصه کودکانه قشنگ

                      دختر مو طلایی و خانه خرس ها

                      یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در جنگلی بزرگ سه خرس در خانه ای زیبا و بزرگ زندگی می کردند. یکی از این خرس ها خیلی بزرگ بود و خرس پدر نام داشت و دیگری متوسط بود و

                      #313
                      Avatarپرنده مهاجر
                      مشارکت کننده
                        پسندیدم
                        Up
                        0
                        Down
                        نپسندیدم
                        ::
                        داستان کودکانه قشنگ

                        گربه و روباه مغرور

                        گربه ای به روباهی رسید. گربه كه فكر می كرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است، به او سلام كرد و گفت: حالتان چطور است؟

                        روباه مغرور نگاهی به گربه كرد و گفت: ای بیچاره! شكارچی موش! چطور جرأت ك

                      در حال نمایش 10 نوشته (از کل 51)
                      • شما برای پاسخ به این موضوع باید وارد شوید.
                      Skip to content