بایگانی/آرشیو برچسب ها : گربه

وقتی‌که بچه بودم، یک‌شب توی حیاط خانه، گربه‌ای را دیدم که موش چاق‌وچله‌ای را گرفته بود. گربه با خوشحالی، موش را به این‌طرف و آن‌طرف پرت می‌کرد و دنبالش می‌دوید.

گربه‌ی بزرگِ سیاه‌وسفیدی، سه گربه‌ی کوچولو به دنیا آورد. گربه کوچولوها به‌مرور بزرگ و بزرگ‌تر شدند و شیطنت آن‌ها نیز شروع شد، همچنین شکمویی‌شان.

یکی بود یکی نبود. مزرعه‌ای بود. توی این مزرعه، مرغ و جوجه‌ها توی لانه‌شان زندگی می‌کردند. گاو و گوساله و گوسفند و بره نیز توی طویله زندگی می‌کردند. سگ هم لانه‌ای کنار درِ خانه داشت؛ فقط گربه بود که جایی نداشت؛

یک مرد دهاتی گربه‌ی نر خیلی شیطانی داشت. این گربه آن‌قدر مرد دهاتی را اذیت کرده بود که مرد دهاتی نزدیک بود از دستش دق کند. روزی مرد دهاتی گربه را توی گونی انداخت و با خودش به جنگل برد و هم آنجا، ولش کرد.

یکی بود، یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، پیرزن مهربانی بود که توی یک خانه‌ی کوچک زندگی می‌کرد. این پیرزن یک گربه‌ی سفید پشمالو و یک ماهی سرخ کوچولو داشت. برای گربه، یک جای گرم‌ونرم درست کرده بود و برای ماهی، یک تنگ بلوری قشنگ خریده بود.