ویدیو

این داستان پسری به نام جان و دوستانشه. پدر جان تاجره ولی سارا متأسفانه پدرش را از دست داده و با مادرش که یه پرستار بچه مهربونه زندگی می‌کنه. پدر استیو مغازه‌دار درستکاریه و پدر و مادر کلر هم کشاورزان سخت‌کوشی هستند.

روزی روزگاری در سرزمین زیبایی در چین، امپراتوری زندگی می‌کرد که اگرچه پیر بود، ولی مرد خوب و مهربانی بود و مردم سرزمینش دوستش داشتند. امپراتور از حکومتش راضی بود؛ اما تنها چیزی که اوقاتش را تلخ می‌کرد...

در زمان‌های قدیم در قلمرو کورن‌وال، روی تپ ای به نام «گامپ» موجودات جادویی زندگی می‌کردند. پیرمردها و پیرزن‌ها قصه می‌گفتند که چطور در شب‌های مهتابی، پری‌ها در جشن خودشون می‌رقصیدند...

روزی روزگاری در دوردست‌ها در پای تپه‌ای، دختری زیبایی به نام السا در دهکده‌ی زراعی فقیری زندگی می‌کرد. او با پدر و مادر ناتنی‌اش زندگی می‌کرد. اما خودش خبر نداشت.

اسم من گودی برومستره و این قصه‌ی غیرعادی منه. حدس می‌زنم که شما از داستانم خوشتون بیاد. بذارید از روزی شروع کنم که به بازار رفتم تا اولین چوبدستی خودم رو بخرم. آخه من اهل شهری هستم که تمام اهالی‌اش ساحره و جادوگر هستند.