تبلیغات لیماژ بهمن 1402
پوپول وه

متن کامل «پوپول وُه» کتاب مقدس قوم مایا _ بخش سوم

پوپول وُه

پوپول وُه
کتاب مقدس قوم مایا

ترجمه هادی قربانی
مدیر سایت ایپابفا
www.epubfa.ir

فهرست مطالب

مقدمه کتاب بخش اول بخش دوم
بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم – پایان

یادداشت مترجم:
این نوشته جزو آثار متنی مترجم (مدیر سایت ایپابفا) است و هیچ نسخه دیگری از آن به زبان فارسی وجود ندارد. این متن نخستین ترجمه فارسی از کتاب «پوپول وُه» است و انحصاراً در سایت ایپابفا (سایت اصلی مترجم) منتشر می شود و صرفاً جهت استفاده رایگان عرضه شده است.هرگونه استفاده تجاری یا کپی برداری بدون ذکر منبع و نام مترجم ممنوع می باشد.

بخش سوم

و اينك نام خواهيم برد نام پدر خوناخپو و شبالانكه را.

بادا كه به فره او بنوشيم و همينك از براي شرح و روايت تولد خوناخپو و شبالانكه بنوشيم. ما تنها نيمي از آن را شرح خواهيم گفت، تنها بخشي از شرح پدرشان را. چنين است شرح او.

آنگونه كه خوانندگان خوانده اند، چنين است نامهاي ايشان: يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو.

و اين است نام مادر و پدر ايشان: اشپياكوك و اشموكانه. در سياهي و ظلمت شب بود كه يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو براي اشپياكوك و اشموكانه زادند.

و يكان خوناخپو دو فرزند داشت و هردو پسر بودند. نخست زاده،‌يكان ميمون و دوم زاده يكان هنرمند خوانده مي شد.

و اين است نام مادرشان كه مسمي به اشباكيالو است، همسر يكان خوناخپو. ليك هفتان خوناخپو همسري نداشت. او تنها شريك بود و شخص ثاني بود. او پسر باقي ماند.

ايشان انديشمنداني بزرگ هستند و بزرگ است دانش ايشان. آنان پيشگويان اوسط روي زمين هستند. در وجود و فرزندزادگي ايشان تنها خير است. ايشان هنرها را به يكان ميمون و يكان هنرمند، پسران يكان خوناخپو آموختند. يكان ميمون و يكان هنرمند، ني زن، مغني و كاتب شدند و نيز كنده كار و گوهرفروش و فلزكار.

و اما يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو، تنها كار ايشان پرتاب تاس و گوي بازي بود، در هر روز. ايشان جفت جفت با هم بازي مي كردند، هر چهار تن با يكديگر. هنگامي كه ايشان براي تفنن در ميدان گوي بازي گرد مي آمدند، شاهيني به تماشاي ايشان مي آمد كه فرستاده خوريكانه، نوزاده آزرخش،‌ خام آزرخش بود. نه راه رسيدن به زمين براي او دور بود و نه راه رسيدن به شيبالبا. او مي توانست در يك آن به آسمان بازگردد، به پيشگاه خوريكانه.

پس از آنكه مادر يكان ميمون و يكان هنرمند مرد، اين چهار گوي باز در اينجا بر زمين باقي ماندند. از آنجا كه ايشان در راه شيبالبا بازي مي كردند،‌ يكان مرگ و هفتان مرگ، سروران شيبالبا صداي ايشان را شنيدند:

چون سروران شيبالبا با هم همفكر شدند و يكان مرگ و هفتان مرگ با ايشان راي زدند همه سروران شيبالبا گفتند «بر روي زمين چه خبر است؟ اينان تنها به پايكوبي و فرياد مشغولند. بهتر است ايشان را بدينجا احضار كنيم تا در اينجا گوي بازي كنند. ايشان را شكست خواهيم داد چرا كه تسليم ما نيستند و ما را احترام نمي نهند. آنان نه حرمتي قائلند و نه شرمي دارند. به حقيقت كه ايشان عزم كرده اند ما را لگدمال كنند!». ايشان قانونگذاراني بزرگ هستند.

و اين است اسماء سروران [موكل بر] هر چيز، كه دستور و حيطه هر يك توسط يكان مرگ و هفتان مرگ معلوم شده است:

سروراني هستند كه نامشان ركن البيت و خون گير است. و چنين است دستور ايشان: كشيدن خون مردمان.

ديگر سروران، ارباب ريم و ارباب يرقان هستند. و چنين است حيطه ايشان: متورم ساختن مردمان، ترشح چرك از پاهاي ايشان، و زرد كردن روي ايشان كه يرقان خوانده مي شود. چنين است حيطه ارباب ريم و ارباب يرقان.

ديگر سروران، استخوان عصا، و جمجمه عصا خوانده مي شوند كه عصاداران شيبالبا هستند و عصاهايشان تنها از استخوان است. و عصاداري ايشان بدينسان است كه ايشان جسم مردمان را تحليل مي برند چنانكه از ايشان استخوان و جمجمه اي بيش نمي ماند تا اينكه از لاغري و آماس بميرند. اينگونه است دستور استخوان عصا و استخوان جمجمه كه چنين خوانده مي شوند.

ديگر سروران ارباب زباله و ارباب نيشتر خوانده مي شوند. چنين است دستور ايشان كه هرگاه درگاه و حياط خانه مردمان آلوده به چرك و ريم باشد، بر ايشان گزند آورند. سپس ايشان را زده و بر ايشان زخم زنند تا اينكه ايشان بر زمين خزيده و بميرند. چنين است حيطه سروران زباله و نيشتر، كه چنين خوانده شوند.

ديگر سروران، جناح و كوله بند خوانده مي شوند. چنين است حيطه ايشان كه مردمان در راه خويش تنها به مرگي كه «موت فاجيء» خوانده مي شوند بميرند. مردمان خون به دهان آورده و آنگاه از بالا آوردن خون، مرگ زايد. پس هر يك از سروران را باري است و بر دوش ايشان حملي است و آن اينكه تنها بر گردن و سينه مردمان ضربتي وارد كنند. سپس در راه مرگ زايد و آنگاه روندگان يا آيندگان را دردمند سازند. چنين است حيطه جناح و كوله بند.

چنين است نام كساني كه همفكر شدند، آنگاه كه يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو ايشان را آزرده و انگيخته ساختند. آنچه شيبالبا بدان مايل بود، آلات بازي يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو بود: دامن ها، يوغها، بازوبندها، پركها و سربندها و جامه هاي يكان و هفتان خوناخپو.

و در اينجا به شرح سفر ايشان به شيبالبا ادامه خواهيم داد. يكان ميمون و يكان هنرمند در قفا ماندند. مادر آنها مرده بود و ديگر اينكه تقدير بود به دست خوناخپو و شبالانكه مغلوب شوند.

و اينك به فرستادگان يكان مرگ و هفتان مرگ گفته مي شود:

«شما اي مشاوران جنگ، راهي مي شويد تا يكان و هفتان خوناخپو را احضار كنيد. چون بديشان رسيديد بديشان مي گوييد:

سروران شما را مي گويند ” ايشان بايد بياييند “. »

سروران مي گويند «اي كاش ايشان بدينجا بيايند و با ما گوي بازي كنند. آنگاه مي توانيم با آنها سرگرم شويم. براستي كه ما از ايشان در شگفت هستيم. سروران مي گويند «پس بهتر است بيايند. و بايد كه ابزارهاي بازي، يوغها و بازوبندهاي خويش و نيز گوي انگم خويش را نيز بياورند». به فرستادگان گفته شد «چون رسيديد چنين خواهيد گفت».

و فرستادگان ايشان بوم هستند و چنين خوانده مي شوند فرستادگان شيبالبا: بوم ثاقب، بوم يك پا، بوم طوطي و بوم جمجمه.

و بوم ثاقب همچون پيكان، نافذ است.

و بوم يك پا تنها يك پا دارد؛ او را بال هست.

بوم طوطي، پشتي سرخ فام دارد.

و بوم جمجمه تنها يك سر دارد و پا ندارد ليك بال دارد.

شمار ايشان چهار فرستاده است كه در مرتبه نگهبانان رزمي حصير جاي دارند.

و هنگامي كه ايشان از شيبالبا بيرون آمدند به سرعت رسيدند و بر فراز ميدان بازي كه يكان و هفتان خوناخپو در آن بازي مي كردند فرود آمدند، آنجا كه مغاك بزرگ كارچاخ خوانده مي شود. بومان كه با سراسيمگي به فراز ميدان بازي رسيده بودند كلمات ايشان را تكرار كردند و كلمات دقيق يكان مرگ، هفتان مرگ، ارباب ريم، ارباب يرقان، استخوان عصا، جمجمه عصا، ركن البيت،‌ خون گير، ارباب زباله، ارباب نيشتر، جناح و كوله بند را كه نام همه سروران باشد قرائت كردند. بومان كلام ايشان را تكرار كردند.

«آيا اينها براستي كلام سروران يكان مرگ و هفتان مرگ نيست؟»

بومان پاسخ دادند «براستي كه كلام ايشان است و ما شما را همراهي خواهيم كرد.»

«سروران مي گويند ” ايشان بايد كه جمله ابزارهاي بازي خويش را پيش آورند.”»

آنها پاسخ دادند «بسيار خوب، ليك درنگ كنيد تا مادرمان را خبر دهيم.»

و چون ايشان به خانه خويش رفتند، با مادر خويش تكلم كردند؛ چراكه پدر ايشان مرده بود:

«اي مادر عزيز ما، اگرچه تازه رسيده ايم ليك بايد برويم. فرستادگان شيبالبا براي بردن ما آمده اند:

ايشان به ما حكم كرده مي گويند كه او مي گويد «آنها بايد بيايند». آنها مي گويند «ما گوي انگم خويش را در اينجا در قفا باقي مي نهيم.» سپس رفتند و گوي را در زير سقف خانه گره زدند. «تا بازگرديم در اينجا باشد. آنگاه دوباره با آن گوي بازي خواهيم كرد.»

آنها به يكان ميمون و يكان هنرمند گفتند:

«و اما شما، تنها بازي كنيد و تنها آواز بخوانيد، بنويسيد و كنده كاري كنيد تا خانه مان را گرم كنيد و قلب مادربزرگتان را گرم سازيد.» هنگامي كه ايشان دستورهاي خويش را به پايان رساندند مادربزرگشان خموكانه زار زار گريست، چرا كه مي بايست گريست.

يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو گفتند «ما مي رويم، ما براي مرگ نمي رويم. غمگين مباش.» آنگاه رفتند.

پس از آن يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو راهي شدند و فرستادگان ايشان را به فرودست راه هدايت كردند.

و آنگاه ايشان از راه منتهي به شيبالبا سرازير شدند و از صخره اي پرشيب پايين رفتند و پايين رفتند تا به جايي رسيدند كه تندآبها با شتاب از ميان باريكه هاي تنگ خروشان كه تنگ گردن خوانده مي شد مي گذشت. آنان از آن گذشتند و در راه خويش از رودخانه ميخهاي خروشان گذشتند. آنها از ميان ميخهاي بي شمار گذشتند اما جراحتي بر آنها وارد نشد.

و سپس ايشان دوباره به آب رسيدند، به خون: رودخانه خون. آنها از آن گذشتند اما از آن ننوشيدند. آنها به رودخانه اي رسيدند، ليك رودخانه اي مملو از ريم. ليك باز هم مغلوب نشدند بلكه از آن نيز گذشتند.

و سپس ايشان به چهارراهي رسيدند ليكن ايشان در اينجا در چهارراه مغلوب شدند:

يك راه سرخ و ديگري سياه بود.

يك راه سفيد و ديگري زرد بود.

چهار راه در آنجا بود و راه سياه به نطق آمد:

راه گفت «منم آن راه كه بايد در پيش گيريد. من راه سروران هستم.» و آنان در آنجا مغلوب شدند چرا كه آن راه، راه شيبالبا بود.

و آنگاه ايشان به شورگاه سروران شيبالبا در آمدند و در آنجا نيز مغلوب شدند. نخستين كساني كه در آنجا نشسته اند تنها آدمك هستند، پيكره هايي چوبين كه سروران شيبالبا بر آنها جامه پوشانده اند. و ايشان نخستين نشستگان را درود فرستادند:

ايشان به آدمك گفتند «صبح بخير، يكان مرگ». ايشان در عوض به پيكره چوبي گفتند «صبح بخير هفتان مرگ».

بدينسان ايشان پيروز نشدند و سروران شيبالبا فرياد خنده سردادند. همه سروران تنها غريو خنده سردادند چراكه پيروز شده بودند. آنها در دل خويش يكان و هفتان خوناخپو را مغلوب كرده بودند. آنها آنقدر خنديدند كه يكان و هفتان مرگ به سخن درآمدند:

به آنها گفتند «چه نيكوست كه آمده ايد. فردا بايد يوغها و بازوبندهاي خويش را به كار بنديد.»

به آنها گفتند «اينجا بر كرسي ما بنشينيد» اما كرسي اي كه بدانها تعارف شد تنها يكي سنگ داغ سوزان بود.

پس آنها بر روي كرسي سوختند؛‌ اينك آنها بر روي كرسي به اطراف مي جهيدند ليك آرامشي نمي يافتند. آنها به تندي از كرسي برخاستند چراكه كفل خويش سوزانده بودند. سروران شيبالبا دوباره خنده سر دادند و از خنده جيغ مي كشيدند و صداي خنده همچون افعي در اندرونشان به هوا خاست. جميع سروران شيبالبا چنان خنديدند كه گويي جز خون و استخوان از ايشان نماند.

به پسران گفته شد «تنها به درون خانه برويد. مشعل و سيگار شما را به خوابگاه شما خواهند آورد.»

پس از آن، آنها به اندرون بيت ظلام رفتند، خانه اي كه در آن تنها تاريكي بود. در اين هنگام سروران شيبالبا با هم هم انديشه شدند:

سروران شيبالبا با خود مي گويند «بياييد فردا ايشان را قرباني كنيم. بايد سريع باشد؛ ايشان بايد بخاطر ابزارهاي بازي و آلات گوي بازي ما با شتاب بميرند.»

گوي آنها تنها چاقويي مدور است. نام آن گوي،‌ خنجر سپيد است،‌ چنين است نام گوي شيبالبا. گوي آنها تنها ساييده شده است تا صاف شود. روي گوي شيبالبا با استخوان خردشده پوشيده شده است تا محكم شود.

و يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو به اندرون بيت ظلام رفتند.

و آنگاه مشعل آنها را آوردند، تنها يك مشعل كه از پيش روشن بود و يكان مرگ و هفتان مرگ، آن را فرستاده بودند و نيز يك لفاف تنباكو [سيگار] از براي هريك كه از پيش روشن بود و سروران شيبالبا آنها را فرستاده بودند. هنگامي كه اين چيزها را براي يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو آوردند آنها در آن تاريكي از ترس به خود مي لرزيدند. چو آورنده مشعل و لفاف تنباكوي آنها فرا رسيد، ‌مشعل، تاريكي را روشن ساخت؛‌ مشعل و لفاف تنباكوي آنها مي سوخت. آورنده به نطق آمد و گفت:

«ايشان بايد مطمئن باشند كه آنها را صبح فردا بازپس دهند، تمام شده نه، بلكه درست به همان منظري كه اينك مي نمايد. بايد آنها را دست نخورده تحويل دهند. چنين است دستور سروران به شما.» اين كلام به ايشان گفته شد و آنها مغلوب شدند. آنها مشعل و لفاف تنباكويي را كه براي آنها آورده بودند تمام كردند.

و شيبالبا مملو از آزمونهاست، توده ها و پشته هاي امتحان.

اين است نخستين امتحان: بيت ظلام كه در جوف آن تنها تاريكي است.

و دومين امتحان بيت زمهرير است كه در جوف آن سرماي سنگين، صفير باد و غريو تگرگ است. اندرون آن يخبندان است.

سومين امتحان، خان پلنگ است كه در جوف آن تنها پلنگان هستند كه با يكديگر تنه مي زنند و با هم همگروه شده و دندان بر هم مي سايند. آنها در اطراف به جستجوي طعمه هستند. اين پلنگان در اندرون خانه محبوس هستند.

خان خفاش نام چهارمين امتحان است و در جوف خانه تنها خفاشان هستند كه جيغ و فرياد مي كشند و صفيركشان در خانه پرواز مي كنند. خفاشان در خانه محبوس شده اند و نمي توانند از آن بيرون روند.

و پنجمين امتحان خان تيغ است كه در آن تنها تيغ هاي بران است. تيغ ها در پس و پيش جنبان است و هرچيز را در خانه مي درند و ريزريز مي كنند.

چنين است نخستين آزمونهاي شيبالبا، ليك يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو هرگز به اندرون اين خانه ها نرفتند مگر به اندرون همان خانه اي كه از پيش نام آن آمد، همان خانه اي كه خان آزمون مذكور بود.

و هنگامي كه يكان و هفتان خوناخپو به پيشگاه يكان و هفتان مرگ بازگشتند ايشان را پرسيدند:

«لفاف تنباكوهاي من كجاست؟ مشعل من كجاست؟ همانها كه ديشب براي شما آوردند!»

«خداوندگارا،‌ آنها تمام شد.»

يكان و هفتان مرگ گفتند «بسيار خوب، همين امروز، روزگار شما به سر خواهد آمد،‌ شما خواهيد مرد، محو خواهيد شد و ما از شما خواهيم بريد. شما در اينجا چهره در خاك خواهيد كشيد: شما قرباني خواهيد شد!»

و آنگاه ايشان قرباني شدند و جسمشان مدفون گشت. آنها در مقامي كه قربانگاه گوي بازي مي نامند در خاك شدند. سر يكان خوناخپو از تن جدا شد؛‌ تنها پيكر او با برادر كهترش مدفون گشت.

يكان مرگ و هفتان مرگ گفتند «سر او را در دوشاخه درختي كه در جانب راه است بنهيد.»

و چون سر او را در دوشاخه درخت نهادند، درخت بارور گشت. اگر سر يكان خوناخپو در دوشاخه درخت نهاده نشده بود اين درخت هيچ ميوه اي نمي آورد.

اين است درختي كه امروزه درخت كدو [كالاباش] مي خوانند يا آنطور كه مي گويند «درخت سر يكان خوناخپو».

و آنگاه يكان و هفتان مرگ از ميوه درخت در شگفتي شدند. ميوه ها در همه جاي درخت روييده بود و آشكار نبود سر يكان خوناخپو در كجاست؛‌ اينك سر او همانند ميوه هاي در خت كدو شده بود. جمله اهل شيبالبا به تماشاي درخت آمدند و آن را ديدند.

كار درخت در فكرشان بزرگ آمد،‌ چرا كه هماندم بارور شده بود كه سر يكان خوناخپو در دوشاخه آن نهاده شده بود. سروران شيبالبا با خويش گفتند:

آنها گفتند «هيچكس نبايد ميوه درخت را بچيند يا زير درخت برود.» آنها خويش را حد نهادند؛‌ همه شيبالبا دست واپس كشيدند.

آشكار نبود كدام يك سر يكان خوناخپو است. اينك سر او درست با ميوه هاي درخت يكسان بود. نام آن را درخت كدو ناميدند و اقوال بسيار درباب آن گفته شد. دوشيزه اي در باب آن شنيد و در اينجا شرح خواهيم داد رسيدن او را:

و اينگونه است شرح دوشيزه،‌ دختر سروري مسمي به خون گير.

و اين است هنگامي كه دوشيزه اي كه دختر سروري بود خبر آن را شنيد. خون گير است نام پدر او و بانوي خون است نام دوشيزه.

و هنگامي كه پدر او حكايت ميوه درخت را شنيد آن را بازگفت. و دوشيزه از شرح آن در شگفتي شد:

دوشيزه گفت «من با درختي كه از آن دم مي زنند آشنا نيستم. شنيده ام كه مي گويند ميوه آن براستي شيرين است.»

سپس دوشيزه تنها راهي شد و به جايي رسيد كه درخت قائم بود. درخت در مقام قربانگاه گوي بازي قائم بود.

دوشيزه گفت «آه، چگونه است ميوه اين درخت؟ آيا اين درخت شيرين بار نمي آورد؟ اگر از آن بخورم نمي ميرم، تباه نمي شوم. آيا از آن بچينم؟»

و آنگاه استخوان به نطق آمد؛ استخوان در آنجا بود در دوشاخه درخت.

هنگامي كه سر يكان خوناخپو با دوشيزه تكلم كرد گفت «تو را چه رغبت بدين ميوه است؟ اين ميوه تنها استخواني مدور است كه در شاخه هاي درخت نهاده شده است. تو را بدين ميوه رغبتي نيست.»

دوشيزه گفت «مرا بدان رغبت است.»

استخوان گفت «بسيار خوب. دست راست خويش را بدين سوي دراز كن تا ببينم.»

دوشيزه گفت «آري». او دست راست خويش را در مقابل استخوان دراز كرد.

و آنگاه استخوان بزاق خويش را بر او انداخت و بزاق درست در دست دوشيزه نشست.

سپس دوشيزه به دست خويش نگاه كرد، بي درنگ در آن تدقيق كرد ليك بزاق استخوان در دست او نبود.

سر يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو گفت «اين بزاق، اين آب دهان كه به تو داده ام تنها نشانه اي است. اين ميوه، سر من است كه هيچ بر استخوان ندارد و تنها استخواني بي گوشت است. سر سرور بزرگ نيز همين گونه است. تنها گوشت است كه چهره او را نيكو مي سازد. و هنگامي كه بميرد مردم از استخوانهاي او مرعوب خواهند شد. پس از آن، ‌پسر او في نفسه همچون بزاق او و آب دهان اوست، چه اين پسر، فرزند سرور يا پيشه ور يا سخنوري باشد. پدر محو نمي شود بلكه به تكامل خويش ادامه مي دهد. چهره سروران، جنگجويان، پيشه وران و سخنوران، نه بي فروغ مي شود،‌ نه نابود. بلكه او دختران و پسران خويش را به جا خواهد نهاد. و من نيز با تو چنين كرده ام. اينك به روي زمين فراز شو. تو نخواهي مرد؛ به عهد خويش وفا كن. چنين بادا.» چنين گفت سر يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو؛ ايشان در انجام اين كار همفكر و هم راي بودند.

اين دستوري بود كه خوريكانه، نوزاده آذرخش، خام آذرخش بديشان داده بودند. به همين سان، چون دوشيزه به خانه بازگشته بود، دستورهاي زيادي بدو داده شده بود. بي درنگ چيزي در زهدان او حادث گشت كه منشا آن تنها از آن بزاق بود و اينگونه بود حدوث خوناخپو و شبالانكه.

و هنگامي كه دوشيزه به خانه رسيد و شش ماه گذشت، پدرش به حقيقت پي برد. نام پدر او خون گير است.

وپس از آنكه كه پدر دوشيزه به امر او آگاه شد، چون دريافت كه او اينك آبستن است، جمله سروران يعني يكان مرگ وهفتان مرگ و خون گير با هم هم انديشه شدند:

چون خون گير به اجتماع سروران در آمد گفت «اي سروران، اين دختر من است و آبستن است. آنچه در شكم دارد تنها حرامزاده اي است.»

«بسيار خوب، به رغبت دهان او باز كن. اگر به حرف نيامد او را قرباني كن. به جايي دور برو و او را قرباني كن.»

او پاسخ داد «بسيار خوب، اي سروران». پس از آن دختر خويش را به پرسش گرفت.

او گفت «دخترم، چه كسي پاسخگوي طفلي است كه در شكم توست؟»

دوشيزه پاسخ داد «پدرم،‌سرورم، مرا طفلي در شكم نيست. من چهره هيچ مردي را نشناخته ام.»

او به چهار بوم گفت «بسيار خوب. براستي كه كودكي حرامزاده است آنچه در شكم توست. اي نگهبانان رزمي حصير او را براي قرباني ببريد. قلب او را در كاسه اي باز آوريد تا سروران همين امروز آن را در مشت گيرند.»

سپس بومان رفتند و كاسه را با خود بردند. چو ايشان راهي شدند دست دوشيزه را گرفتند و خنجر سپيد كه ابزار قرباني است را با خود بردند.

دوشيزه گفت «اي فرستادگان روا نباشد كه مرا قرباني كنيد چرا كه آنچه در شكم من است از حرام نيست. آنچه در شكم من است به خواست خويش هنگامي حادث شد كه از براي كنكاش سر يكان خوناخپو كه در مقام قربانگاه گوي بازي است بدانجا رفتم. پس تلطف كرده، دست نگه داريد. اي فرستادگان، قرباني خويش را قربان مكنيد.» آنگاه ايشان گفتند:

«به جاي قلب او چه چيز بازبريم، چرا كه پدر او با ما گفت ” قلب او را بازآوريد. سروران آن را دست خواهند گرفت، خويشتن را با آن خشنود خواهند ساخت، خويش را با تركيب آن آشنا خواهند كرد. بشتابيد، قلب او را در كاسه اي بازآوريد،‌ قلب او را در كاسه بنهيد.” آيا به ما امر چنين نشده است؟ چه چيز در كاسه بنهيم و باز بريم؟ حال آنكه خواست ما در اين است كه تو نميري». چنين گفتند فرستادگان.

دوشيزه گفت «بسيار خوب. بطور حتم قلب من نصيب ايشان نخواهد شد و خانه گاه شما نيز در اينجا نخواهد بود. شما ديگر خلق را به جبر نخواهيد كشت بلكه زين پس آنچه نصيب راستين شما خواهد بود كساني هستند كه براستي كودكان حرام در شكم دارند. و اما يكان مرگ و هفتان مرگ، به جاي خون، ‌تنها پاره هايي از شيره درخت نصيب ايشان خواهد بود. چنان باد كه تنها شيره درخت به محضر ايشان پيشكش شود، نه اينكه قلب قربانيان در برابر ايشان سوخته شود. چنين بادا: از حاصل درخت بهره گيريد.» و حاصلي كه دوشيزه رفت تا در كاسه گرد آورد، شيره درخت سرخ بود.

پس از آنكه شيره منعقد گشت، آنچه را كه مقرر بود جايگزين قلب كنند به شكل گوي در آوردند. هنگامي كه درخت حب السلاطين را كه شيره آن همچون خون است تيغ زدند، شيره درخت را جايگزين خون او كردند. چون دوشيزه شيره درخت حب السلاطين را كه خون مانند بود در اندرون گرد كاسه به هم زد، لايه اي همچون خون از شيره حاصل شد كه اينك به سرخي در اندرون گرد كاسه مي درخشيد. چو دوشيزه آن درخت را كه درخت سرخ حب السلاطين خوانده مي شد تيغ زد چنين حادث گشت و آنچه دوشيزه خون مي خواند همان شيره بود، از اين روست كه حديث «پاره هاي خون» مي كنند.

دوشيزه با بومان گفت «بدينگونه شما بر روي زمين مبارك خواهيد بود و روي زمين از آن شما خواهد بود».

فرستادگان گفتند «بسيار خوب، دوشيزه. ما راه فراز شدن بدانجا را به تو نشان خواهيم داد. تنها از پيش روي ما حركت كن؛‌ ما هنوز بايد تمثال ظاهري قلب تو را به پيشگاه سروران عرضه داريم.»

و هنگامي كه آنها به پيشگاه سروران آمدند،‌ همه ايشان به دقت نظاره مي كردند:

يكان مرگ گفت «آيا امر بر وفق مراد نشد؟»

«بر وفق مراد است، خداوندگارا، و اين قلب اوست كه در كاسه است.»

يكان مرگ گفت «بسيار خوب. من در امر آن تدقيق خواهم كرد.» و هنگامي كه او قلب را با انگشتان خويش بلند كرد، ظاهر آن آغشته به لخته بود، ظاهر آن با سرخي خون متلاليء بود.

يكان مرگ گفت «نيكوست. آتش را افروخته كنيد و آن را بر آتش نهيد.»

پس از آن، ايشان قلب را بر فراز آتش خشك كردند و قاطبه شيبالبا از رايحه خوش آن مشعوف گشتند. ايشان همگي در آنجا به پاي خاستند و مشتاقانه روي آن خم شدند. ايشان دود خون را بسيار دلنشين يافتند.

و در آن حال كه ايشان بر طبخ خويش باقي بودند بومان رفتند تا راه خروج را به دوشيزه نشان دهند. ايشان او را از مسير حفره اي به روي زمين فرستادند و آنگاه راهنمايان به عالم زيرين بازگشتند.

بدينگونه، سروران شيبالبا مغلوب دوشيزه شدند. جميع ايشان كور شدند.

و در اينجا،‌ بانوي مسمي به بانوي خون به جايي رسيد كه زيستنگاه مادر يكان ميمون و يكان هنرمند بود.

و چون بانوي خون به نزد مادر يكان ميمون و يكان هنرمند رسيد فرزندان او هنوز در شكم بودند اما تا زمان زادن خوناخپو و شبالانكه،‌كه بدين نامها خوانده مي شوند، فاصله بسيار زيادي نمانده بود.

و هنگامي كه بانو به نزد مادربزرگ رسيد، بانو به مادربزرگ گفت:

«من آمده ام،‌ مادر بانو. من عروس شما هستم، فرزند شما هستم،‌ مادر بانو.» چون او بدينجا به نزد مادربزرگ رسيد گفت.

مادربزرگ به دوشيزه گفت «تو از كدام دياري؟ و اما فرزندان آخرزاد من،‌ مگر ايشان در شيبالبا نمردند؟ و اين دو طفلان باقي نيز نشانه و كلام ايشان هستند كه نامهايشان يكان ميمون و يكان هنرمند است. پس اگر آمده اي فرزندان مرا ببيني،‌ از اينجا بيرون شو.»

دوشيزه با مادربزرگ گفت «با اين وجود من حقيقتا عروس شما هستم. من اكنون از آن او هستم،‌ من به يكان خوناخپو تعلق دارم. آنچه در بطن من است از اوست. يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو زنده اند، ايشان نمرده اند. ايشان تنها راهي براي تجلي نور انشا كرده اند،‌ اي مادر شوهر و اي خاتون من، و چون به چهره طفلاني كه در بطن من اند بنگري بر حقيقت امر آگاه خواهي شد.»

و يكان ميمون و يكان هنرمند مادربزرگ خويش را سرگرم مي كردند: آنچه هر روز مي كنند تنها بازي و آواز است و تنها كارشان نوشتن و كنده كاري است و اين قلب مادربزرگ را خشنود مي سازد.

و آنگاه مادربزرگ گفت:

«من سپاس تو را نمي خواهم و تو را به عروسي خويش نمي خواهم. آنچه در شكم توست تنها حرامزاده اي است،‌ اي فريبكار! اين فرزندان من كه تو از ايشان نام مي بري مرده اند.» مادربزرگ گفت.

«براستي كه آنچه با تو مي گويم چنين است.»

مادربزرگ با دوشيزه گفت «بسيار خوب، عروس من. من به كلام تو گوش مي كنم. پس به راه شو و طعام ايشان را فراهم كن تا ايشان طعام بخورند. برو و سبد بزرگي پر از ذرت بچين، سپس باز گرد، چرا كه آنگونه كه دريافته ام تو عروس من هستي.»

دوشيزه پاسخ داد «بسيار خوب»

پس از آن، دوشيزه به باغ رفت. يكان ميمون و يكان هنرمند باغي داشتد. دوشيزه راهي كه ايشان سترده بودند را دنبال كرد و به باغ رسيد اما تنها يك بوته ذرت در آنجا بود. هيچ گياه ديگري در باغ نبود، نه دو بوته و نه سه بوته. همان يك بوته خوشه كرده بود. پس قلب دوشيزه از جنبش باز ايستاد:

دوشيزه گفت «گويي كه من گنهكارم،‌ بدهكارم! از كجا سبد طعامي كه از من خواسته اند پيدا كنم؟» سپس نگهبانان [موكل بر] طعام را احضار كرد:

دوشيزه گفت «بيا، برخيز،‌ بيا، به پا خيز

تو اي بانوي باسخاوت،‌ تو اي بانوي خرمن،‌

تو اي بانوي كاكائو،‌ تو اي بانوي ذرت،‌

توي اي نگهبان [موكل بر] طعام يكان ميمون،‌يكان هنرمند.»

سپس او كلاله، دسته كلاله نوك خوشه ذرت را به دست گرفت. او كلاله را كشيد، اما خوشه را نچيد و خوشه تكثير مي شد تا طعام اندرون سبد را فراهم سازد. سبد بزرگ مملو از خوشه هاي ذرت شد.

و آنگاه دوشيزه راه برگشت در پيش گرفت، ليكن جانوران سبد او را حمل مي كردند. چون دوشيزه برگشت،‌ او رفت و كوله پشتي را در گوشه اتاق نهاد تا به چشم مادربزرگ اينگونه جلوه كند كه او خودش بار طعام را آورده است.

و سپس،‌ هنگامي كه مادربزرگ سبد بزرگ آكنده از طعام را ديد:

مادربزرگ گفت «اين طعام ها كه آورده اي از كجا آمده است؟ تو كشتزار را با خاك يكسان كرده اي! مي روم تا ببينم آيا تمام باغمان را با خود آورده اي؟»

سپس راهي شد و رفت تا باغ را نظاره كند اما يك بوته هنوز در باغ بود و جاي رد سبد در پاي بوته ذرت هنوز آشكار بود.

سپس مادربزرگ با شتاب بازگشت، به خانه رسيد و به دوشيزه گفت:

«نشانه هنوز در آنجاست. تو حقيقتا عروس من هستي! بايد مراقب كردار تو باشم. اين نوه هاي من پيشاپيش از خويش روح عبقري نمايان مي كنند.» با دوشيزه چنين سخن رفت.

اينك جاي آن رسيده است كه از تولد خوناخپو و شبالانكه سخن گوييم.

اينگونه است تولد ايشان؛ در اينجا شرح خواهيم داد ميلاد ايشان را.

و آنگاه روز ميلاد ايشان فرا رسيد و دوشيزه مسمي به بانوي خون بزاييد. در آن دم كه ايشان بزادند مادربزرگ حاضر نبود؛ ايشان به ناگاه زادند. دو نوزاد بزادند كه نامشان خوناخپو و شبالانكه بود. ايشان در كوهستان بزادند و آنگاه به خانه اندر شدند. از آنجا كه ايشان نمي خفتند:

مادربزرگ گفت «ايشان را از اينجا بيرون بيافكن! حقيقتا كه آنها پرسروصدا هستند!»

پس از آن، چو ايشان را بر تل مورچگان نهادند، ايشان با آرامش در آنجا خفتند. و هنگامي كه ايشان را از آنجا برگرفتند، آنها را ميان خاربن هايي كه در جوار آنجا بود بنهادند.

و خواست يكان ميمون و يكان هنرمند بر اين بود: كه ايشان روي تل مورچه ها و ميان خاربن ها جان دهند. يكان ميمون و يكان هنرمند چنين مي خواستند چراكه ايشان رفتاري خشن داشتند وروي ايشان از حسادت به سرخي گراييده بود. ايشان نخست برادران كهتر خويش را به درون خانه راه نمي دادند، گويي كه حتي ايشان را نمي شناسند، ‌با اين وجود ايشان در كوهستان رشد و نما كردند.

و يكان ميمون و يكان هنرمند ني نوازان و مغنيان بزرگي بودند و همانسان كه بزرگ مي شدند از ميان مشكلات و رنج هاي بزرگي گذشتند. ايشان براي آنكه به عالماني بزرگ تبديل شوند رنجها متحمل شدند. ايشان با گذر از ميان رنجها به ني نواز،‌ مغني و كاتب و كنده كار تبديل شدند. ايشان هركار را به نيكي انجام مي دادند. ساده اينكه آن دو در زمان زادن نسبت به انجام كارها علم داشتند، ساه اينكه ايشان روح عبقري داشتند. و ايشان جانشينان پدران خويش، پدران مرده خويش،‌ بودند كه به شيبالبا رفته بودند.

از آن روي كه يكان ميمون و يكان هنرمند عالماني بزرگ بودند، در زمان پا نهادن برادران كهتر خويش به عالم وجود،‌ پيشاپيش همه چيز را دريافته بودند، ‌ليكن به علت حسادتي كه داشتند بينش خويش را آشكار نمي كردند. خشمي كه در قلوب ايشان بود بر سر خودشان فرود آمد؛ گزند زيادي از ايشان حادث نشد. ايشان فريب خوناخپو و شبالانكه را مي خوردند كه هر روز تنها براي تيراندازي بيرون مي رفتند. ايشان هيچ محبتي از مادربزرگ يا يكان ميمون و يكان هنرمند نمي ديدند. وعده طعام ايشان را بدانها نمي دادند؛ هنگامي كه طعام مهيا مي شد، پيش از اينكه ايشان از آن بخورند، يكان ميمون و يكان هنرمند قبلا آن را مي خوردند.

ليكن خوناخپو و شبالانكه از خشم سرخ نمي شوند؛ بلكه خشم خويش را فرو مي خورند، گرچه ايشان از مقام شايسته خويش كه همچون روز بر ايشان واضح است آگاهند. پس هر روز كه ايشان [از شكار] باز مي گردند پرندگان صيد شده را با خود مي آورند و يكان ميمون و يكان هنرمند آنها را مي خورند. هيچ بخشي از شكار به خوناخپو و شبالانكه داده نمي شود،‌ به هيچكدام. تنها كاري كه يكان ميمون و يكان هنرمند مي كنند بازي و آواز خواني است.

و آنگاه خوناخپو و شبالانكه باز [از شكار به خانه] بازگشتند ليك اين بار پرندگان خويش را نياوردند، پس مادربزرگ سرخ شد:

او از خوناخپو و شبالانكه پرسيد «دليل شما بر نياوردن پرندگان چيست؟»

ايشان گفتند «مادربزرگ گرامي ما، پرندگاني چند هستند، ليك پرندگان ما در ميان شاخه هاي درختي افتادند و آويزان شدند و راهي نيست تا به جستجوي آنها از درخت بالا رويم، اي مادر بزگ گرامي،‌ بنابراين از برادران مهترخويش تمنا داريم لطف كرده، با ما راهي شوند تا لطف كرده بروند و پرندگان را پايين بياورند.»

برادران مهتر پاسخ گفتند «بسيار خوب. در سپيده دم با شما راهي خواهيم شد.»

كنون خوناخپو و شبالانكه پيروز شده بودند و هر دو آراي خويش در باب زوال يكان ميمون و يكان هنرمند را با هم گرد كردند:

ايشان با يكديگر گفتند «ما تنها با كلمات خويش عين وجود ايشان را دگرگونه خواهيم ساخت. چنين بادا، چرا كه ايشان آلام بسيار بر ما روا داشته اند. ايشان بر اين كام بودند كه ما، برادران كهتر ايشان، بميريم و محو شويم. درست همانگونه كه ايشان آرزوي بردگي ما را در اينجا داشتند ما نيز ايشان را همينجا مغلوب خواهيم ساخت. ما تنها آن را نشانه اي خواهيم ساخت.»

و آنگاه ايشان به همراه برادران مهتر خويش به زير درختي رفتند،‌گونه اي از درخت كه چوب زرد گويند. چو ايشان بدانجا رسيدند پرتابه افكندن آغاز كردند. پرندگان بي شماري در بالاي درخت به نغمه سرايي مشغول بودند و برادران مهتر از ديدن پرندگان در شگفتي شدند. و هيچ يك از پرندگان به زير درخت فرو نمي افتاد:

ايشان به برادران مهتر گفتند «پرندگان ما به زير نمي افتند؛ اينك شما برويد و آنها را پايين بياندازيد.»

برادران پاسخ دادند «بسيار خوب»

و آنگاه ايشان بر فراز درخت شدند و درخت شروع به رشد كرد و تنه آن ستبرتر شد.

پس از آن، ايشان خواستند از درخت به زير آيند ليك اينك يكان ميمون و يكان هنرمند ياراي پايين آمدن از درخت نداشتند. پس، ‌از فراز درخت گفتند:

«چگونه [تنه سترگ اين درخت را] با دست بگيريم. شما، اي برادران كهتر ما، بر ما شفقت آوريد!،‌ اينك اين درخت در منظر ما هولناك است، اي برادران كهتر عزيز ما.» ايشان از فراز درخت چنين گفتند. سپس خوناخپو و شبالانكه با ايشان گفتند:

برادران كهتر بديشان گفتند «بند از عذار خويش برگيريد و آنها را بدانگونه دور گرده گاه خويش گره بزنيد كه انتهاي بلند آن همچون دم از قفاي شما كشيده باشد،‌آنگاه بهتر مي توانيد حركت كنيد.»

ايشان گفتند «بسيار خوب»

و آنگاه ايشان انتهاي لنگ هاي خويش را از قفا كشيدند و ناگاه آنها به دم مبدل گشتند. اينك ايشان تنها شبيه ميمون بودند.

پس از آن، ايشان در ميان درختان كوچك و بزرگ كوهستان به جنبش درآمدند. ايشان در ميان جنگلها مي رفتند و گاهي در ميان شاخه ها جيغ مي كشيدند و گاهي ساكت مي شدند.

اينگونه بود هزيمت يكان ميمون و يكان هنرمند به دست خوناخپو و شبالانكه. ايشان تنها با روح عبقري خويش چنين كردند.

و هنگامي كه ايشان به خانه، به نزد مادربزرگ و مادر خويش رسيدند گفتند:

«مادربزرگ گرامي ما، برادران مهتر ما را چيزي حادث شده است. ساده اينكه ايشان بي عورت شده اند و اكنون همچون جانوران هستند.» آنها چنين گفتند.

مادربزرگ با خوناخپو و شبالانكه گفت «اگر گزندي بر برادران مهتر خويش زده باشيد، مرا بر خاك افكنده و پا بر سر من نهاده ايد. اي نوادگان گرامي من، تلطف كرده، گزندي بر برادران مهتر خويش وارد نكنيد.» و آنها به مادربزرگ خود گفتند:

آنها گفتند «اي مادر بزرگ گرامي ما، محزون مباش. تو باز چهره برادران مهتر ما را خواهي ديد. آنها خواهند آمد، ليك اي مادر بزرگ گرامي، تو را در آمدن ايشان آزموني خواهد بود. آيا تلطف مي كني در آن دم كه سرنوشت ايشان را مي آزماييم نخندي؟»

و آنگاه ايشان نواختن آغاز كردند. آنها نواي «خوناخپو ميمون» را نواختند.

و آنگاه ايشان سرودند، نواختند،‌ كوفتند. هنگامي كه ايشان ني ها و طبل هاي خويش را برگرفتند، مادربزرگشان با ايشان نشست، آنگاه ايشان نواختند، نوا ساز كردند و آوازي نواختند كه نام خويش را از آن زمانه گرفته است. نام نوا «خوناخپو ميمون» است.

و آنگاه يكان ميمون و يكان هنرمند بازگشتند و چون رسيدند رقصان بودند.

و آنگاه، چون مادربزرگ نظاره كرد، آنچه ديد چهره كريه آنها بود. پس مادربزرگ بخنديد و از خنده پرهيز نتوانست كرد. پس آنها بي درنگ رفتند، باز از منظر او غايب شدند، بر فراز جنگل چميدند و دور شدند.

خوناخپو و شبالانكه گفتند «مادربزرگ عزيز، چرا چنين مي كني؟ ما تنها چهار مرتبه امتحان مي كنيم؛‌ تنها سه مرتبه ديگر باقي مانده است. ما ايشان را با ني و آواز فرا مي خوانيم. تلطف كرده از خنده پرهيز نما. ما دوباره امتحان خواهيم كرد.»

پس ايشان دوباره بنواختند،‌ آنگاه ايشان بازگشتند، و دوباره به ميانه حياط خانه رسيدند. همچون پيش،‌ كارهاي ايشان شادي بخش بود؛ همچون پيش، آنها مادربزرگ خويش را به وسوسه خنداندند. مادربزرگ ايشان بسي زود بر ايشان خنديد. ميمونها با آن چيزهاي لاغر كوچك در زير شكمشان و دمهايي كه در برابر سينه هايشان مي لوليد بسيار مضحك بودند. چو آنها بازگشتند، مادربزرگ چاره اي جز خنديدن از آنها نداشت، ‌پس آنها دوباره به كوهستان برگشتند.

خوناخپو و شبالانكه گفتند «مادربزرگ عزيز، چرا چنين مي كني؟ با اين وجود، كنون براي بار سوم تلاش مي كنيم.»

ايشان دوباره نواختند و آنها رقصان بازگشتند، ليك مادربزرگ از خنده پرهيز كرد. سپس آنها با لبهاي سرخ و باريك،‌ با چهره هاي مات،‌ در حالي كه لبهايشان را پرچروك مي كردند و دهان و چهره شان را با دست مي ماليدند و به ناگاه پوست خويش را مي خراشيدند، از خانه فراز شدند و‌ با شتاب از ميان خانه گذشتند. و چون مادربزرگ دوباره آنها را ديد، مادربزرگ دوباره به خنده افتاد و از خنده مادربزرگ، آنها دوباره از نظر غايب شدند.

«با اين وجود، مادربزرگ عزيز،‌ ما باز توجه آنها را جلب خواهيم كرد.»

پس براي مرتبه چهارم ايشان ني نواختند ليكن آنها ديگر باز نگشتند. در مرتبه چهارم آنها مستقيما به درون جنگل رفتند. پس ايشان به مادربزرگ خويش گفتند:

«خوب، مادربزرگ عزيز، ما تلاش خويش را كرديم. در مرتبه نخست آنها آمدند و ما باز تلاش كرديم و آنها را صدا زديم. پس محزون مباش. ما،‌ نوه هاي تو، اينجاييم. مادربزرگ عزيز، تنها مادر ما را دوست بدار. ياد برادران مهتر ما گرامي خواهد بود. چنين بادا: آنها در اينجا زيستند و بر ايشان نام نهادند؛ آنها بايد يكان ميمون و يكان هنرمند خوانده شوند.»

بدينگونه ني نوازان و مغنيان خلق باستان از ايشان استمداد مي كردند، و كاتبان و كنده كاران از ايشان استمداد مي كردند. در روزگار باستان، آنها به حيوانات مبدل شدند،‌ چرا كه خويشتن را بزرگ مي شمردند، برادران كهتر خويش را توهين مي كردند. درست همانگونه كه آنها خواستار بردگي ايشان بودند، به همانسان خودشان ذليل شدند. پس يكان ميمون و يكان هنرمند از دست رفتند، به حيوان مبدل شدند، و اينك جايگاه ابدي ايشان چنين است.

با اين وجود، ايشان ني نواز و مغني بودند؛ ايشان در مدتي كه با مادربزرگ و مادر خويش مي زيستند كارهاي بزرگي كردند.

و اينك ايشان دست بردند و اسرار باطني خويش را در برابر مادربزرگ و مادر خويش افشا كردند. نخست، ايشان باغي ساختند:

ايشان گفتند «اي مادر و اي مادربزرگ عزيز، ما قدري باغباني خواهيم كرد.»

خوناخپو و شبالانكه گفتند «نگران نباشيد. ما اينجاييم، ما نوه هاي شما، ما وارثان برادران مهتر خويش هستيم.»

و آنگاه ايشان تبر، كلنگ و كج بيل خويش را برگرفتند؛ هر يك از ايشان با نيچه اي بر دوش راهي شدند. آنان پس از آنكه به مادربزرگ خويش دستور طعام دادند از خانه بيرون رفتند:

ايشان گفتند «اي مادربزرگ عزيز، در نيمروز طعام ما را حاضر كن.»

مادبزرگ ايشان گفت «بسيار خوب، اي نوه هاي عزيز من.»

پس از آن،‌ ايشان به سراغ باغباني خويش رفتند. ايشان تنها گلنك خويش را با ضربت به زمين زدند و كلنگ زمين را مهياي زراعت كرد.

و تنها كلنگ نبود كه زمين را زراعت كرد بلكه تبر نيز بود. به همان سان ايشان تبر را با ضربت به تنه درختي زدند؛‌ به همان سان تبر خودبخود درخت را بريد، آن را انداخت، آن را تكه تكه ساخت، همه درختان و بوته ها را انداخت و درختان را بريد و زمين را از درختان پيراست.

تنها يك ضربت تبر كار را تمام مي كرد و كلنگ، توده هاي ضخيم، ساقه ها و خاربن هاي بي شمار را در هم مي شكست. تنها يك كلنگ كار مي كرد، چيزهاي بي شمار را خرد مي كرد، و سرتاسر كوههاي كوچك و بزرگ را از گياهان مي پيراست.

و آنگاه ايشان بدان جانور كه قمري محزون خوانند دستور دادند. خوناخپو و شبالانكه بر كنده درختي بزرگ نشستند و گفتند:

«كنون مراقب مادربزرگ ما باش كه طعام ما را مي آورد. چون بيايد بي درنگ فرياد سر كن و آنگاه ما كلنگ و تبر را به دست خواهيم گرفت.»

قمري محزون گفت «بسيار خوب»

اين از آن روست كه ايشان جز پرتابه افكندن كاري نمي كنند؛ در حقيقت ايشان هيچ گونه باغباني نمي كنند.

و به محض آنكه قمري فرياد سر مي كند ايشان دوان دوان مي آيند، يكي دست به كلنگ مي برد و ديگري كج بيل را بر مي دارد و موهاي خويش را گره مي كنند.

يكي از ايشان به عمد گل به دستان خويش مي مالد؛ گل نيز به چهره مي مالد، بدينسان شمايلي همچون باغباني واقعي مي يابد.

و اما ديگري، به عمد خرده هاي چوب بر سر خويش مي انبارد، چنانكه به هيزم شكني واقعي مانند مي شود.

پس از آنكه مادربزرگ ايشان را مي بيند ايشان طعام مي خورند، ليكن ايشان براستي به امر باغباني خويش مشغول نيستند؛‌ او طعام ايشان را در ازاي هيچ مي آورد. و چون ايشان به خانه مي رسند:

چون مي رسند مي گويند «مادربزرگ عزيز، ما به واقع آماده خفتن هستيم.» ايشان در برابر مادربزرگ به عمد بدن خويش را ورز مي دهند، پاها و بازوان خويش را دراز مي كنند.

و چون در روز دوم ايشان رفتند و به باغ رسيدند، اندرون باغ دوباره گياهان بلند رسته بود. چو ايشان رسيدند، جمله درختان، بوته ها، همه ساقه ها و خاربن ها دوباره به هم درآمده بودند.

ايشان گفتند «چه كسي بر ما نيرنگ آورده است؟»

و اينان كساني هستند كه چنين مي كنند، جميع جانوران از خرد و كلان:

پلنگ، يوزپلنگ، گوزن، خرگوش، روباه، كايوت، گراز،‌ كواتي[1]، پرندگان كوچك، پرندگان بزرگ. آنان كساني هستند كه چنين كردند؛ آنان جمله كارها را تنها در يك شب انجام دادند.

پس از آن، ايشان دوباره تمام كارهاي باغ را انجام دادند. درست همچون پيش، زمين به خودي خود مهياي زراعت شد و درختان خود به خود بريده شدند.

و آنگاه ايشان بر روي زمين هرس شده و شخم خورده با هم هم انديشه شدند:

چون ايشان با هم هم انديشه شدند گفتند «ما تنها بايد به ديده باني باغ خويش بنشينيم. آنگاه هر آنچه در اينجا حادث شود بر ما مكشوف خواهد بود.» و هنگامي كه به خانه رسيدند:

با مادربزرگ و مادر خويش گفتند «اي مادربزرگ عزيز ما، چگونه است كه بر ما نيرنگ آمده است؟ اي مادربزرگ عزيز ما، اندكي پيش كه به باغ خويش رفتيم، تمام باغ ما دوباره پوشيده از بوته ها و شاخساران بلند بود.» ايشان گفتند «پس ما به ديده باني خواهيم نشست، چرا كه آنچه بر ما واقع مي شود نيكو نيست.»

پس از آن، ايشان همه چيز را گرد آوردند و سپس به قصد پاكسازي باغ برگشتند.

و ايشان در آنجا كمين كردند و هنگامي كه خوب در خفا شدند، جميع جانوران گرد آمدند،‌ جميع جانوران از بزرگ و كوچك بر گرده گاه خويش نشستند.

و چون جانوران آمدند نيمه شب بود. چو گرد آمدند جملگي به نطق آمدند. چنين است گفتار ايشا ن:

آنها گفتند «برخيزيد، به هم آييد، اي درختان!

برخيزيد، به هم آييد، اي بوته ها! »

سپس در زير درختان و بوته ها جنب و جوشي عظيم به پا كردند و آنگاه نزديكتر آمدند و چهره خويش را هويدا ساختند.

نخستين آنها پلنگ و يوزپلنگ بودند. پسران جهد كردند ايشان را به چنگ آورند ليكن ايشان تن به دام ندادند. چون گوزن و خرگوش نزديك آمدند،‌ تنها دم ايشان به چنگ آنها آمد و بي درنگ كنده شد: گوزن دم خود را در چنگ ايشان وانهاد و رفت. چو ايشان دم گوزن و نيز دم خرگوش را گرفتند، دم ايشان كوتاه شد. ليك روباه، كايوت، گراز و خنزير به دام نيافتادند. جمله جانوران از پيش روي خوناخپو و شبالانكه گذشتند.

پس اينك آتش خشم در دل ايشان افروخته شد چرا كه آنها را نگرفته بودند. سپس جانور ديگري كه آخرين همه بود جست و خيز كنان مي آمد، ‌پس راه را بر او بستند. ايشان موش را در دام خويش بگرفتند.

و آنگاه ايشان موش را به دست گرفتند و پشت سر او را فشردند. تلاش كردند او را خفه كنند؛ دم او را بر فراز آتش سوختند. از آن زمان كه موش گرفتار آمد، هيچ مويي بر دم موش نرسته است و از آن زمان كه پسران، خوناخپو و شبالانكه، جهد كردند او را خفه كنند، چشمان موش بدينگونه است.

موش گفت «من به دست شما نخواهم مرد! باغباني كار شما نيست ليك چيزي هست كه از آن شماست.

پسران به موش گفتند «آنچه از آن ماست، كجاست؟ زبان بگشاي و نام آن بگوي.»

موش گفت «سپس مرا رها خواهيد كرد؟ نطق من اندرون بطن من است و چون نام آن بر شما مكشوف دارم، شما طعام اندك مرا خواهيد داد.»

با موش گفتند «ما طعام تو را خواهيم داد، پس نام آن بگوي.»

«بسيار خوب. آنچه هست چيزي است كه از آن پدران شما، يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو، بوده است كه در شيبالبا مردند. آنچه برجاي است ابزار بازي ايشان است. آن دو ابزارهاي خويش يعني همان يوغها، بازوبندها و گوي انگم خويش را در زير سقف خانه بنهاده اند. ليك مادربزرگ شما آنها را در حضور شما آشكار نمي سازد چرا كه پدران شما از اين روي مردند.»

پسران با موش گفتند «تو از حقيقت آگاهي، مگر نه؟»

چون ايشان شرح گوي انگم را شنيدند سروري عظيم در قلوب ايشان پديد آمد. چون موش نام آن بگفت، ايشان طعام موش را بدو دادند و اين است طعام او: مغز ذرت، دانه هاي كدو، فلفل قرمز، لوبيا، پاتاشته، كاكائو. اينها از آن اوست.

خوناخپو و شبالانكه با موش گفتند «اگر چيزي از طعام تو انبار شد يا تباه گشت، دندان بخاي.»

موش گفت «بسار خوب اي پسران. ليك اگر مادربزرگ شما مرا ببيند چه خواهد گفت؟»

ايشان در آن دم كه موش را دستور مي دادند با او گفتند «بيدل مباش. ما در اينجاييم. ما خويش آگاهيم كه مادربزرگ را چه بايد گفت. ما همينك تو را در زير گوشه سقف خواهيم نهاد. چون امر كار بر وفق مراد شود، تو بي درنگ به همانجا كه ابزارها را نهاده اند مي روي و ما آن نقطه از زير سقف را كنكاش مي كنيم، ليك ما تنها به [انعكاس تصوير تو در] كاسه آبگوشت خويش نگاه خواهيم كرد.»

خوناخپو و شبالانكه شباهنگام نقشه هاي خويش را كشيدند و ظهرهنگام رسيدند و چون به خانه رسيدند آشكار نبود كه موشي با ايشان است. يكي از ايشان چون به خانه رسيد بي درنگ به خانه اندر شد و ديگري به گوشه خانه رفت و با شتاب موش را در بلندي نهاد. سپس ايشان از مادربزرگ خويش طعام خواستند:

ايشان گفتند «اي مادربزرگ عزيز ما، همينك چيزي براي آب گوشت ما آسياب كن، ما چاشني فلفل سرخ مي خواهيم.»

پس از آن، مادربزرگ براي آب گوشت ايشان فلفل سرخ آسياب كرد. كاسه اي آب گوشت جلوي ايشان نهاد، ليكن ايشان تنها مادربزرگ و مادر خويش را مي فريفتند. ايشان سبوي آب را تهي كرده بودند:

ايشان با مادربزرگ خويش گفتند «ما بسيار تشنه كام هستيم! از براي ما نوشيدني بياور»

مادربزرگ گفت «آري» سپس رفت و ايشان همچنان تناول مي كردند. ايشان براستي گرسنه نبودند؛ تنها به دروغ تظاهر مي كردند.

و آنگاه ايشان انعكاس تصوير موش را در خورش فلفل سرخ خود ديدند: اينك موش در حال شل كردن گويي بود كه در فراز سقف نهاده شده بود. چون ايشان بازتاب موش را در خورش فلفل ديدند پشه را كه مخلوقي همچون مگس است فرستادند. پشه به سوي آب رفت، سپس پهلوي سبوي مادربزرگ را سوراخ كرد. آب بي درنگ از پهلوي سبو بيرون زد. مادربزرگ تلاش كرد ليكن نتوانست جلوي ريزش آب از پهلوي سبو را بگيرد.

ايشان به مادر خويش گفتند «مادربزرگ ما در چه كار است؟ ما از بي آبي خفه هستيم، گلوي خشكيده ما، ما را خواهد كشت.» پس ايشان او را بدانجا [كه مادربزرگ بود] فرستاد.

پس از آن، موش گوي را بريد و آزاد كرد. گوي به همراه يوغها، بازوبندها و دامنها از زير سقف به زير افتاد. سپس ايشان آنها را برداشتند؛ ايشان رفتند تا آنها را در راه، راهي كه به ميدان گوي بازي مي رفت پنهان كنند.

پس از آن، ايشان رفتند تا در سر آب به مادربزرگ خويش بپيوندند، و در آن حال، نه مادربزرگ و نه مادر ايشان، هيچيك نمي توانستند مانع از ريزش آب از پهلوي سبو شوند.

پس از آن، پسران هريك با نيچه هاي خويش رسيدند. چون ايشان به سر آب رسيدند:

ايشان گفتند «شما در چه كاريد؟ ما دل خسته شديم، توالييم.»

مادربزرگ ايشان گفت «به پهلوي سبوي من بنگريد! نمي توان جلوي ريزش آب را گرفت» آنگاه ايشان به سرعت سوراخ را گرفتند.

و آنگاه همگي بازگشتند و آن دو در پيشاپيش مادربزرگ خويش مي رفتند.

بدينگونه بود حكايت يافتن گوي انگم.

اينك ايشان شادمان از بهر گوي بازي به ميدان رفتند. پس ايشان مدتي به تنهايي بازي كردند. آن دو ميدان گوي بازي پدران خويش را جارو كردند.

و آنگاه سروران شيبالبا صداي ايشان را شنيدند:

ايشان، يكان مرگ، هفتان مرگ و جمله سروران، همچون پيش گفتند «چه كسي دوباره در آن فراز، در بالاي سر ما، آهنگ بازي كرده است؟ مگر ايشان شرم ندارند كه اينگونه پاي خويش بر زمين مي كوبند؟ مگر يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو از اين روي نمردند كه سعي كردند خودشان را در پيشگاه ما بزرگ نشان دهند؟ پس شما بايد بار ديگر فرمان احضاري صادر كنيد.»

ايشان به فرستادگان خويش گفتند «بدين وسيله ايشان احضار مي شوند. چون بديشان رسيديد با ايشان بگوييد: سروران مي گويند ” آنان بايد بياييند. ” سروران مي گويند ” ما در اين مقام با ايشان گوي بازي خواهيم كرد ” چون رسيديد چنين خواهيد گفت.» به فرستادگان چنين گفته شد.

و آنگاه فرستادگان در امتداد جاده اي عريض فرا آمدند، جاده اي كه به خانه پسران مي رفت، جاده اي كه در عمل به خانه ايشان منتهي مي شد، پس فرستادگان مستقيما به نزد مادربزرگ ايشان رسيدند. و اما پسران، چون فرستادگان شيبالبا بدانجا رسيدند، دور از آنجا در حال گوي بازي بودند.

فرستادگان شيبالبا گفتند «براستي ايشان بايد بيايند.» پس فرستادگان شيبالبا در همان هنگام و همان جا روز مقرر را تعيين كردند.

همانجا با اشموكانه گفتند «تا هفت روز ديگر بازي ما شروع خواهد شد.»

مادربزرگ گفت «بسيار خوب. اي فرستادگان، ‌چون روز مقرر فرا رسد ايشان راهي خواهند شد.» پس فرستادگان رفتند. ايشان بازگشتند.

پس اينك قلب مادربزرگ شكسته شد:

مادر بزرگ، تنها در خانه، مويه كنان گفت «چگونه به دنبال نوه هاي خويش بفرستم؟ آيا براستي اين همان شيبالبا نيست، درست همانگونه كه فرستادگان مدتها پيش [از اين] آمدند، در آن هنگام كه پدرانشان به آغوش مرگ مي رفتند؟»

پس از آن، شپشي بر آرنج او افتاد و آنگاه او شپش را برگرفت و آن را در دست خويش بنهاد و شپش با گرفت و گير در اطراف حركت مي كرد. مادربزرگ با شپش گفت «اي نوه من، شايد كه راغب باشي پيام مرا برساني و در ميدان گوي بازي به جايي كه نوه هاي من هستند بروي.» سپس شپش همچون پيام رساني راهي شد:

[اي شپش] بايد بگويي «فرستاده اي به نزد مادربزرگ شما آمده است. بايد كه بياييد: فرستادگان شيبالبا مي گويند ” تا هفت روز ديگر بايد كه بيايند “. بايد كه بگويي ” مادربزرگتان چنين مي گويد. “». با شپش چنين گفته شد.

سپس شپش راهي شد و او با گرفت و گير مي رفت و در راه پسري مسمي به تاماسول وزغ نشسته بود.

وزغ با شپش گفت «به كجا مي روي؟»

شپش با تاماسول گفت «كلام من در بطن من است. من به سوي دو پسران مي روم.»

وزغ با شپش گفت «بسيار خوب. ليك مي نگرم كه چندان سريع نيستي. آيا ميل نداري كه تو را ببلعم؟ خواهي ديد كه اين راه را خمان خواهم دويد، ما به شتاب خواهيم رسيد.»

شپش با وزغ گفت «بسيار خوب»

پس از آن، هنگامي كه او با وزغ يكي شده بود، وزغ جست و خيزكنان رفت. اينك وزغ راه را در مي نورديد ليكن نمي دويد.

پس از آن، وزغ به مار بزرگي مسمي به ساكيكاس برخورد:

سپس ساكيكاس از وزغ پرسيد «به كجا مي روي اي تاماسول پسر؟»

پس وزغ با مار گفت «من فرستاده هستم. كلام من در بطن من است.»

مار با وزغ گفت «ليكن مي نگرم كه تو سريع نيستي. به من گوش ده، من با شتاب بدانجا مي رسم.»

وزغ با او گفت «برويم.» پس آنگاه ساكيكاس وزغ را بلعيد. امروزه چون ماران خوراك خويش بجويند وزغان را ببلعند.

پس مار چون مي رفت دوان مي رفت، سپس مار از فراز سر با شاهيني خندان، كه مرغي سترگ است، برخورد كرد. شاهين مار را فروبلعيد و آنگاه شاهين به فراز ميدان رسيد. بازها چون خوراك خويش بجويند در كوهها مار مي خورند.

و چون شاهين برسيد، بر لبه ميدان گوي بازي نشست. در آن دم خوناخپو و شبالانكه شادان بودند و چون شاهين فرارسيد ايشان در حال گوي بازي بودند.

پس آنگاه شاهين بانگ بر زد:

چون شاهين بانگ مي زد مي گفت «وك – كو! وك – كو!»

ايشان گفتند «چه كسي در آنجا بانگ مي زند؟ بشتاب! نيچه هامان!» آنگاه ايشان شاهين را به تير زدند و تير نيچه شان درست در چشم شاهين نشست. شاهين تلو تلو خوران به زير افتاد و ايشان به همانجا رفتند تا او را بگيرند، سپس از او پرسش كردند:

ايشان از او پرسيدند «به دنبال چه هستي؟»

شاهين گفت «كلام من در بطن من است. ليك نخست چشم مر ا شفا دهيد، سپس نام آن خواهم گفت.»

ايشان گفتند «بسيار خوب»

سپس ايشان پاره اي انگم از روي گوي برداشتند و آن را بر چشم شاهين نهادند. نامي كه ايشان بر آن انگم مي ناميدند «صمغ ترشك» بود. به محض آنكه چشم شاهين با آن مداوا شد بينايي شاهين دوباره نيكو گشت.

ايشان به شاهين گفتند «پس نام او بگوي» و آنگاه شاهين ماري سترگ را قي كرد.

ايشان سپس با مار گفتند «سخن بگوي»

پس او گفت «باشد» و وزغ را قي كرد.

سپس با وزغ گفتند «امر تو چيست؟ بگو»

سپس وزغ گفت «كلام من در بطن من است» و آنگاه تلاش كرد بالا بياورد ليك استفراغي حادث نشد، تنها بزاق از دهانش تراوش مي كرد. او تلاش مي كرد ليك استفراغي حادث نمي شد.

پس از آن، پسران به ناچار مي خواستند او را لگد زنند.

به وزغ گفتند «اي فريبكار!» سپس از پشت به او لگد زدند و با پاهاي خويش استخوانهاي پشت او را در هم شكستند. چون وزغ دوباره تلاش كرد، تنها خدو افكند.

و آنگاه ايشان دهان وزغ را به زور باز كردند، دهان او را پسران گشودند. دهان او را كنكاش كردند و شپش را يافتند كه به دندان هاي وزغ چسبده بود، شپش درست در دهان او بود. وزغ او را نبلعيده بود بلكه به ظاهر بلعيده بود.

و اينگونه بود هزيمت وزغ. آشكار نيست كه چگونه خوراكي بدو دادند و چون نمي دويد،‌ تنها خوراك ماران شد.

سپس با شپش گفتند «بگو» پس آنگاه او كلام خويش جاري كرد:

«اي پسران، ‌مادربزرگ شما مي گويد:

از شيبالبا آمده است رسول يكان مرگ و هفتان مرگ ‌:

سروران مي گويند ” تا هفت روز ديگر ايشان بايد بيايند. ما گوي خواهيم باخت. ابزار بازي ايشان بايد فراز شود: گوي انگم، يوغها، بازوبندها، دامنها. بدينگونه شوري در اينجا به پا خواهد شد. ” مادربزرگتان مي گويد ” چنين است كلامي كه از ايشان واصل شده است “. پس مادربزگتان مي گويد شما به حتم بايد بياييد. براستي كه مادربزرگ شما گريان است، شما را مي خواند كه بياييد. »

پسران در انديشه خويش گفتند «آيا كلام او حقيقت نيست!». چون پسران اين بشنيدند بي درنگ راهي شدند و به نزد مادربزرگ خويش رسيدند، ليك ايشان تنها بدانجا رفتند تا مادربزرگ خويش را دستور دهند:

ايشان گفتند «اي مادربزرگ عزيز،‌ ما راهي هستيم. ما تنها تو را دستورهايي مي دهيم. پس اين است نشان كلام ما. ما اين نشانه را نزد تو مي گذاريم. هر يك از ما يك خوشه ذرت خواهد كاشت. ما خوشه ها را در ميانه خانه مان خواهيم كاشت. چون ذرت ها بخشكد اين نشانه از آن دارد كه ما مرده ايم:

چون بخشكند خواهي گفت ” شايد كه ايشان مرده اند “. و چون جوانه بزنند:

اي مادربزرگ و مادر ما شما خواهيد گفت ” شايد كه ايشان زنده باشند ” از اين دم، اين نشانه كلام ما خواهد بود. ما آن را به نزد شما خواهيم گذاشت. » سپس راهي شدند.

خوناخپو ذرتي را كاشت و شبالانكه ذرتي ديگر. رستني ها درست در اندرون خانه كشت شد: نه در ميان كوهها و نه در جايي كه خاك نمناك است، بلكه در جايي كه خاك خشك است، در ميانه اندروني خانه خويش. ايشان نخست آنها را كشت كردند، سپس رفتند و هر يك نيچه خويش برگرفتند.

ايشان به شيبالبا نزول كردند، با شتاب از روي صخره اي فرو رفتند و از ته دره اي پر آب روان عبور كردند. ايشان درست از ميان مرغان عبور كردند، مرغاني كه مرغان انجمن خوانده مي شوند، سپس از نهر ريم و نهر خون كه دامهاي اهل شيبالبا بودند گذشتند. ايشان در آن پا ننهادند بلكه تنها بر روي نيچه هاي خويش از فراز آن گذشتند و آنگاه به سوي چهار راه رفتند. ليك ايشان از راههاي شيبالبا آگاه بودند: راه سياه،‌راه سپيد، راه سرخ، راه سبز.

و در آنجا ايشان آن مخلوق كه پشه خوانند را فرا خواندند. از آنجا كه شنيده بودند پشه جاسوس است او را پيشاپيش فرستادند:

ايشان با پشه گفتند «آنان را يك به يك بگز. نخست، نخستين كسي را كه در آنجا نشسته است بگز، سپس ديگر نشستگان را بگز، و تنها تو راست كه خون مردمان را در راهها بمكي.»

پشه پاسخ داد «بسيار خوب» سپس راه سياه را در پيش گرفت و در نزد آدمكهاي دوگانه كه پيكره هاي چوبين بودند و در جايگاه نخست نشسته بودند از جنبش باز ايستاد. ايشان جملگي جامه بر تن داشتند و او نخستين نفر از ايشان را گزيد. آدمك دم برنياورد پس دوباره او را گزيد. چون او ديگر آدمك را كه در جايگاه دوم نشسته بود گزيد، او نيز دم بر نياورد و آنگاه پشه سومين نفر را گزيد و سومين نفري كه نشسته بود در حقيقت يكان مرگ بود.

هريك از ايشان چون گزيده مي شد مي گفت «واي!»

هريك از ايشان پاسخ مي داد «چه؟»

يكان مرگ گفت «آخ!»

«تو را چه مي شود، يكان مرگ؟»

«چيزي مرا گزيده است.»

سپس شخصي كه در جايگاه چهارم نشسته بود گفت «اين … آخ! چيزي مرا گزيده است؟»

«تو را چه مي شود، ‌هفتان مرگ؟»

سپس شخصي كه در جايگاه پنجم نشسته بود گفت «چيزي مرا گزيده است.»

او گفت «واي! واي!»

هفتان مرگ بدو گفت «تو را چه مي شود، ركن البيت؟»

سپس او گفت «چيزي مرا گزيده است.» پشه شخصي را كه در جايگاه ششم نشسته بود گزيد:

«آخ!»

ركن البيت بدو گفت «تو را چه مي شود، خون گير؟»

سپس او گفت «چيزي مرا گزيده است.» سپس پشه شخصي را كه در جايگاه هفتم نشسته بود گزيد:

پس او گفت «آخ!»

خون گير بدو گفت «تو را چه مي شود، ارباب ريم؟»

پس او گفت «چيزي مرا گزيده است.» سپس پشه شخصي را كه در جايگاه هشتم نشسته بود گزيد:

پس او گفت «آخ!»

سپس ارباب ريم بدو گفت «تو را چه مي شود ارباب يرقان؟»

پس او گفت «چيزي مرا گزيده است.» سپس پشه شخصي را كه در جايگاه نهم نشسته بود گزيد:

او گفت «آخ!»

ارباب يرقان بدو گفت «تو را چه مي شود، استخوان عصا؟»

پس او گفت «چيزي مرا گزيده است.» سپس پشه شخصي را كه در مرتبه دهم نشسته بود گزيد:

«آخ!»

استخوان عصا گفت «تو را چه مي شود، جمجمه عصا؟»

پس او گفت «چيزي مرا گزيده است.» سپس پشه شخصي را كه در جايگاه يازدهم نشسته بود گزيد:

پس او گفت «آخ!»

سپس جمجمه عصا بدو گفت «تو را چه مي شود، جناح؟»

پس او گفت «چيزي مرا گزيده است.» سپس پشه شخصي را كه در جايگاه دوازدهم نشسته بود گزيد:158

پس او گفت «آخ!»

سپس از او پرسيدند «تو را چه مي شود، كوله بند؟»

پس او گفت «چيزي مرا گزيده است.» سپس پشه شخصي را كه در جايگاه سيزدهم نشسته بود گزيد:

«آخ!»

كوله بند با او گفت «تو را چه مي شود، خونين دندان؟»

پس او گفت «چيزي مرا گزيده است.» سپس پشه شخصي را كه در جايگاه چهاردهم نشسته بود گزيد:

پس او گفت «آخ! چيزي مرا گزيده است.»

سپس خونين دندان با او گفت «خونين چنگال؟»

و چنين بود تسميه نامهاي ايشان كه خويشتن را در ميان خويش بدانها مي خواندند. آنان چهره هاي خويش را نمايان كردند و ناهاي خويش گفتند، [چنانكه] شخصي كه در جايگاه بالاتر بود نام ديگري را مي گفت و به نوبه خويش نام شخصي را كه در كنار او نشسته بود مي برد. هيچ نامي ازاسماء ايشان ناگفته نماند، چرا كه هر فرادستي در مرتبه خويش، چون با مويي كه خوناخپو از ساق پاي خويش كنده بود گزيده مي شد نام فرودست خويش را مي گفت. آنچه ايشان را مي گزيد به راستي پشه نبود. بلكه پشه رفته بود تا به خواست خوناخپو و شبالانكه جمله نامهاي ايشان را بشنود.

پس از آن خوناخپو و شبالانكه به پيش رفتند و آنگاه بدانجا رسيدند كه اهل شيبالبا بودند:

شخصي كه در آنجا نشسته بود گفت «به سروران روزخوش بگوييد.» آنكه سخن گفت شخصي فريبكار بود.

ايشان در آن حال كه پيش مي آمدند گفتند «اينان سروران نيستند! اينان آدمكها و پيكره هايي چوبين هستند!»

و پس از آن ايشان بدانها صبح به خير گفتند:

ايشان چون فرارسيدند گفتند

«صبح به خير، يكان مرگ. صبح به خير، هفتان مرگ.

صبح به خير، ركن البيت. صبح به خير، خون گير.

صبح به خير، ارباب ريم. صبح به خير، ارباب يرقان.

صبح به خير،‌استخوان عصا. صبح به خير، جمجمه عصا.

صبح به خير، جناح. صبح به خير، كوله بند.

صبح به خير، خونين دندان. صبح به خير، خونين چنگال. »

بدينگونه جمله هويتهاي ايشان در شمار آمد. ايشان نامهاي ايشان را جملگي بردند؛‌ هيچ نامي ناگفته نماند. چون سروران اين كار را از ايشان خواستند، ايشان نيز هيچ نامي را از قلم نيانداختند.

به آن دو گفتند «در اينجا جلوس كنيد.» سروران مي خواستند ايشان بر كرسي بنشينند ليك ايشان چنين نخواستند:

خوناخپو و شبالانكه گفتند «اين كرسي از بهر ما نيست! بلكه تنها تخته سنگي از بهر طباخي است.» ايشان منهزم نشدند.

سروران ايشان را گفتند «بسيار خوب. پس تنها به اندرون خانه شويد.»

و پس از آن، فرستاده يكان مرگ مشعل ايشان را كه پيشاپيش افروخته بود و نيز يك لفاف تنباكو براي هر يك از ايشان آورد.

فرستاده چون رسيد گفت «خداوندگار مي گويد ” اين است مشعل ايشان. ” سروران مي گويند ” ايشان بايد بامدادان، مشعل و لفاف تنباكوهاي خويش را باز پس دهند. بايد آنها را دست نخورده پس دهند. “»

ايشان گفتند «بسيار خوب.» ليك ايشان مشعل را نسوختند، در عوض چيزي شبيه آتش را با آن جايگزين كردند. اين چيز دم طوطي بود كه در چشم نگهبانان منظر مشعل را داشت. حال به جاي لفاف تنباكوها، ايشان تنها كرم هاي شب تاب را كه تمام شب به نورافشاني مشغول بودند در نوك آن لفاف ها نهادند.

نگهبانان گفتند «ايشان را منهزم ساختيم.» ليك مشعل مصروف نشد بلكه تنها چنان مي نمود. و اما لفاف تنباكوها، چيزي در آنجا نمي سوخت، بلكه تنها چنان مي نمود. هنگامي كه ايشان آن چيزها را به سروران پس دادند:

ايشان با خود گفتند «اين چه امري است كه واقع مي شود؟ اينها از كجا آمده است؟ پدر و مادر ايشان كيست؟ دلهاي ما براستي دردمند است، چرا كه آنچه ايشان با ما مي كنند نيكو نيست. منظر و عين ذات ايشان متفاوت [از ديگران] است. و چون ايشان جميع سروران را فراخواندند:

با پسران گفتند «اي پسران، بياييد گوي بازي كنيم.» آنگاه يكان مرگ و هفتان مرگ از ايشان پرسش كردند:

اهل شيبالبا بديشان گفتند «شما ممكن است از كجا آمده باشيد؟ تلطف كنيد و نام آن بگوييد»

تنها چيزي كه ايشان گفتند اين بود «خوب، از هركجا كه آمده باشيم؟ ما نمي دانيم.» ايشان نام آن نگفتند.

اهل شيبالبا بديشان گفتند «پس بسيار خوب،‌ همينك گوي بازي خواهيم كرد،‌ اي پسران.»

ايشان گفتند «خوب»

اهل شيبالبا گفتند «خوب، اين گوي آن گوي است كه بهتر است با آن بازي كنيم،‌ اين گوي انگم ماست.»

پسران گفتند «خير، سپاسگذاريم. اين گوي آن گوي است كه بايد كه در بازي نهاد، اين گوي ماست.»

اهل شيبالبا دوباره گفتند «خير، نيست. اين گوي آن گوي است كه بايد در بازي نهيم.»

پسران گفتند «بسيار خوب»

اهل شيبالبا گفتند «گذشته از اين، اين گوي تنها گويي آراسته است»

پسران گفتند «نه خير نيست، اين گوي تنها جمجمه اي است! ما به حد كفايت سخن رانده ايم.»

اهل شيبالبا گفتند «خير نيست.»

چون اهل شيبالبا گوي را پرتاب كردند، گوي در يوغ خوناخپو از جنبش بازايستاد.

و آنگاه كه اهل شيبالبا به نظاره بودند، خنجر سپيد از جوف گوي بيرون آمد. خنجر با صداي چكاچاك به حركت درآمد و با پيچ و تاب در سرتاسر كف ميدان حركت كرد.

خوناخپو و شبالانكه گفتند «اين چيست!» پسران بديشان گفتند «مرگ تنها چيزي است كه شما براي ما مي خواهيد! آيا شما نبوديد كه حكم احضار به سوي ما فرستاديد و آيا فرستادگان شما نبودند كه رفتند؟ حقيقتا، بر ما شفقت آوريد، وگرنه همينك خواهيم رفت.»

و اين است چيزي كه براي پسران مقدر كرده بودند: كه ايشان همان دم، در همان مكان مغلوب آن خنجر شوند و بميرند. ليكن چنين نشد. در عوض، دوباره اهل شيبالبا مغلوب پسران شدند.

پسران را گفتند «خوب، نرويد،‌ اي پسران. هنوز هم مي توانيم گوي بازي كنيم، ليك ما با گوي شما بازي خواهيم كرد.»

ايشان گفتند «بسيار خوب» و هنگامه، هنگامه گوي انگم ايشان بود، پس گوي به درون ميدان افتاد.

و پس از آن، ايشان جايزه را مقرر كردند:

اهل شيبالبا پرسيدند «جايزه ما بهتر است چه باشد؟»

پسران تنها گفتند «آنچه شما طلب كنيد.»

اهل شيبالبا گفتند «ما تنها چهار كاسه گل خواهيم برد.»

پسران از اهل شيبالبا پرسيدند «بسيار خوب. چه گونه گلهايي؟»

اهل شيبالبا گفتند «يك كاسه گلبرگ سرخ، يك كاسه گلبرگ سپيد، يك كاسه گلبرگ زرد و يك كاسه از همه آنها.»

پسران گفتند «بسيار خوب» آنگاه گوي ايشان به درون ميدان افتاد. پسران در قدر و قدرت همال ايشان بودند و بازي هاي بسيار كردند، چرا كه ايشان تنها انديشه هايي بسيار نيك داشتند. سپس پسران خويشتن را تسليم شكست كردند و چون شكست خوردند اهل شيبالبا خوشدل شدند:

اهل شيبالبا گفتند «كار ما نيكو بود. ما در نخستين تلاش ايشان را منكوب كرده ايم.» آنان در دلهاي خويش گفتند «ايشان براي به دست آوردن گلها به كجا خواهند رفت؟»

اهل شيبالبا با پسران، خوناخپو و شبالانكه، گفتند «براستي، پيش از سپري شدن شب، به حتم بايد كه گلهاي ما و جايزه ما را تحويل دهيد.»

پسران چون فرمان ايشان را اجابت كردند گفتند «بسيار خوب. پس شب نيز گوي خواهيم باخت.»

و پس از آن، پسران سپس به خان تيغ، دومين امتحان شيبالبا وارد شدند.

و در اين هنگام است كه مقدر شده بود ايشان در ميان تيغ چاقوها ريز ريز شوند. سروران قصد بر مرگي سريع داشتند، قصدشان اين بود كه ايشان بميرند، ليك ايشان نمردند. سپس ايشان با چاقوها تكلم كردند، آنان را دستور دادند:

ايشان به چاقوها گفتند «شما را خواسته اين باد: گوشت جميع جانوران.» و چاقوها از جنبش باز ماندند، جمله چاقوها نوك خويش را به زير انداختند.

و بدينگونه است كه ايشان تمام شب در آنجا در خان تيغ بيتوته كردند. اينك ايشان جميع مورچگان را فرا خواندند:

«الا مورچه هاي برگ چين، مورچه هاي فاتح، همينك حاضر شويد،‌

جميع شما برويد و از براي ما جملگي بياوريد:

گلهاي نوشكفته را، جايزه سروران را. »

مورچگان پاسخ دادند «بسيار خوب». سپس جميع مورچگان رفتند تا گل بياورند، گلهايي كه زراعت يكان مرگ و هفتان مرگ بود، كه پيشاپيش به نگهبانان گلهاي شيبالبا امر كرده بودند:

«آيا تلطف كرده از گلهاي ما مراقبت مي كنيد؟ نگذاريد آنان را به سرقت برند. ما اين پسران را منهزم ساخته ايم، پس آيا ايشان به جستجوي جايزه اي كه مديون ما هستند بر نخواهند آمد؟ امشب را به خواب نخسبيد.»

ايشان پاسخ گفتند «بسيار خوب» ليك نگهبانان مزارع از نكته اي هرگز آگاه نبودند. تنها رغبت ايشان آن بود كه دهان خويش را تا بناگوش باز كنند، از اين پرنده نشين به آن پرنده نشين كه در ميان درختان و گياهان بود بروند و آواز يكساني را تكرار كنند:

يكي از ايشان در نداي خويش مي گويد «شبانه مرغ پشه خوار!، شبانه مرغ پشه خوار!»

و ديگري كه پور ويل خوانده مي شود در نداي خويش مي گويد «پور ويلو! پور ويلو!»

ايشان هر دو نگهبانان باغ هستند، باغ يكان مرگ و هفتان مرگ،‌ ليكن ايشان متوجه مورچگاني نيستند كه

مال محروس ايشان را مي ربايند، انبوه انبوه مي آيند، بار گلها را با خود مي برند، پيش مي آيند تا گلهاي درختان را ببرند، آنها را با گلهاي زير درختان مجموع كنند، و نگهبانان تنها دهان تا بناگوش مي گشايند، غافل از مورچگاني كه دمهاي خودشان را گاز مي زنند، بالهاي خودشان را گاز مي زنند. گلهاي جدا از شاخه همچون باران به انباشتگاه فرو مي ريزد و در آن زير گرد مي آيد، چندانكه چهار كاسه گل به سهولت پر مي شود، نمايشي ظرافتمند كه تا سپيده دم ادامه مي يابد.

پس از آن، فرستادگان، خادمان فرا مي رسند:

با پسران گفتند «سروران مي گويند ” ايشان به پيشگاه حاضر شوند. بايد كه جوايز ما را همينك پيش آورند. “»

ايشان گفتند «بسيار خوب». ايشان گلها را گرد كردند، چهار كاسه گل را، روانه شدند و در پيشگاه سرور يا سروراني حاضر شدند كه با چهره هاي نقاشي شده گلها را تحويل گرفتند.

با اين نيرنگ، اهل شيبالبا مغلوب شدند. پسران تنها مورچگان را گسيل داشته بودند؛ مورچگان تنها در يك شب گلها را آوردند و آنها را در كاسه ها ريختند.

با اين نيرنگ، اهل شيبالبا بيمارگونه گشتند، از ديدن گلها رنگ باختند.

پس از آن، ايشان نگهبانان گلها را فراخواندند:

با نگهبانان گفتند «چگونه گذاشتيد گلهاي ما را مسروق كنند؟ اينها گلهاي ماست! همينجا! نظاره كنيد!»

ايشان گفتند «ما چيزي در نيافتيم، معهذا دم هاي ما آسيب ديده است.»

و آنگاه دهانهاي ايشان شكافته شد، به مزد سرقت آنچه محروس ايشان بود.

چنين بود هزيمت يكان مرگ و هفتان مرگ به دست خوناخپو و شبالانكه، كه به سبب آن دهان مرغان پشه خوار گشاده شد. دهان ايشان تا بدين روز گشاده است.

حال پس از آن، چون گوي به درون ميدان افتاد، ايشان گوي باختند و تساوي كردند. چو ايشان بازي را به سر بردند، با يكديگر هماهنگي كردند:

اهل شيبالبا گفتند «دوباره در سپيده دم»

پسران گفتند «بسيار خوب» سپس بازي به سرانجام رسيد.

و اينك ايشان به بيت زمهرير اندر شدند. بادهاي بي شمار و تگرگ هاي سنگين در اندرون خانه، خانه سرما،‌ مي وزد، مي بارد. ايشان باب خانه را فراز كردند و بي درنگ از شدت سرما كاستند. سرما به سبب پسران پراكنده شد. ايشان نمردند بلكه چون سپيده دم زد زنده بودند.

لذا،‌ اگرچه اهل شيبالبا مرگ ايشان را در آنجا خواستار بودند،‌ايشان نمردند بلكه چون سپيده دم زد زنده بودند. چون خادمان رسيدند و نگهبانان رفتند، ايشان بيرون آمدند.

حاكمان شيبالبا گفتند «از چه روي ايشان نمرده اند؟» ايشان دوباره از توفيق پسران، خوناخپو و شبالانكه، ‌در شگفتي شدند.

سپس ايشان به خان پلنگ اندر شدند،‌ خانه پلنگان كه مملو از پلنگ بود:

ايشان با پلنگان گفتند «ما را نخوريد. چيزي هست كه بهتر است از آن شما باشد.» با اين كلام، ايشان استخوانها را در برابر جانوران پراكندند.

پس از آن، پلنگان در آن پيرامون، بر فراز استخوانها كشتي مي گرفتند.

نگهبانان كه رفتن ايشان بدان خانه در نظرشان مطلوب بود گفتند «پلنگان تا كنون كار ايشان ساخته اند، عين قلبهاي ايشان را خورده اند. حال كه پسران خويشتن را وانهاده اند، ديگر به استخوان مبدل شده اند.» ليكن ايشان نمرده بودند؛ ايشان سلامت بودند. ايشان از خان پلنگ جان به در آوردند.

اهل شيبالبا جملگي گفتند «اينان چگونه بشري هستند؟ موطن و مسكنشان كجاست؟»

سپس ايشان به ميان آتش اندر شدند، خان آتش كه تنها آتش اندرون آن بود. ايشان در آتش نسوختند، بريان نشدند، به جوش نيامدند،‌ پس چون سپيده دم زد به سلامت بودند. اگرچه مقدر شده بود كه ايشان به تندي در آتش مقتول شوند، ‌مغلوب شوند، ليكن چنين نشد، در عوض اهل شيبالبا بودند كه مايوس شدند.

اينك ايشان را اندرون خان خفاش نهادند، خانه اي كه تنها خفاشان اندرون آن بودند، خانه خفاشان رباينده، ددان هيولاگونه،‌ پوزه هاشان همچون چاقو، ابزارهاي مرگ. آمدن به نزد ايشان مرگ آني است.

چون ايشان اندرون خانه شدند تنها در نيچه هاي خويش خفتند؛ اهل خانه ايشان را نگزيدند. ليك در اينجاست كه ايشان يكي از خويشتن را تسليم كردند، چرا كه خفاشي رباينده فرود آمد، تا يكي از آن دو خود را نشان داد خفاش پيش آمد. ايشان چنين كردند چرا كه براستي همان چيزي بود كه ايشان درصدد آن بودند، همان چيزي بود كه در انديشه داشتند.

خفاشان تمام شب يكپارچه صدا مي كنند:

مي گويند «كيليتس! كيليتس!»[2] و تمام شب چنين مي گويند.

سپس اندكي صدايشان فروكش كرد. خفاشان ديگر در اطراف جنبش نداشتند. پس در آنجا بود كه يكي از پسران به انتهاي نيچه خزيد، چراكه شبالانكه گفت:

«خوناخپو؟ مي تواني ببيني تا سپيده دم چه اندازه وقت باقي است؟»

او پاسخ داد «خوب، شايد بهتر باشد نظاره كنم تا ببينم چه اندازه مانده است.» پس به جهد كوشيد تا از دهانه نيچه بيرون را بنگرد، تلاش كرد سپيده دم را ببيند.

و در آن هنگام بود كه خفاشي رباينده سر او را از تن جدا كرد و جسم خوناخپو همچنان مشحون در بطن نيچه باقي ماند.

شبالانكه گفت «امر بر چه قرار است؟ هنوز فجر طالع نشده است؟» ديگر از خوناخپو جنبشي برنمي خيزد. «اين چيست؟ خوناخپو هنوز نرفته است، آيا رفته است؟ اين چه كاري است؟». او ديگر جنبشي ندارد؛ اينك تنها صداي تنفسي سنگين به گوش مي رسد.

پس از آن، شبالانكه نوميد شد:

او گفت «افسوس! ما امر خويش را جمله وانهاده ايم!» و در اين اثنا در جايي ديگر، سر بريده به حكم يكان و هفتان مرگ مدتي در بارگاه غلطان رفت و جميع اهل شيبالبا بر فراز سر خوناخپو شادي كردند.

پس از آن، شبالانكه جميع جانوران را فراخواند: كواتي، گراز، همه جانوران، از بزرگ و كوچك. شباهنگام بود، هنوز شب بود كه او از ايشان خواست طعام خويش را پيش آورند:

شبالانكه با ايشان گفت «هر يك از شما، طعامتان هرچه باشد: از اين رو شما را فراخوانده ام كه طعام خويش را بدينجا بياوريد.»

ايشان پاسخ گفتند «بسيار خوب»، سپس رفتند تا هرآنچه ازآن ايشان بود را بياورند، سپس به راستي جملگي بازگشتند.

جانوري بود كه تنها چوب پوسيده خويش را آورد.

جانوري بود كه تنها برگ درختان آورد.

جانوري بود كه تنها سنگ آورد.

جانوري بود كه تنها خاك آورد و جانوران بزرگ و كوچك خوراكهاي گونه گونه خويش را پيش آوردند تا آنكه آخرين جانور باقي ماند: كواتي. او كدويي آورد و همانسان كه مي آمد با پوزه خويش آن را مي زد و پيش مي آورد.

و اين كدو تمثال سر خوناخپو گشت. بي درنگ چشمان او را در كدو نقش بستند، سپس مغز او از جانب فكور، از آسمان آمد. آنكه آمد قلب آسمان، خوريكانه، بود كه هبوط كرد، به اندرون خان خفاش نازل شد. شمايل خوناخپو چندان سريع به پايان نرسيد؛ ليك نيكو بود. قوت او همان اندازه بود، قامت او زيبا منظر بود و به همان نحو تكلم مي كرد.

و اين در آن هنگام بود كه فجر طالع مي گشت و امتداد افق سرخگون مي شد:

پوسوم را گفتند «همينك رگه ها را بيافرين، اي مرد»

پير گفت «آري». هنگامي كه او رگه ها را آفريد، هوا را دوباره تاريك ساخت؛ پير چهار رگه آفريد.

از آن زمان كه او آغاز سپيده دم را سرخ و آبي كرد و هستي آن را بنياد نهاد تا بدين روز مردم مي گويند «پوسوم رگه مي زند.»

خوناخپو را پرسيدند «آيا نيكو نيست؟»

او پاسخ داد «به حقيقت نيكوست.» سر او به گونه اي بود كه گويي همه استخوانها را داشت؛ سر او همچون سري واقعي شده بود.

پس از آن، ايشان گفتگو كردند، با يكديگر هماهنگي كردند.

شبالانكه به او گفت «چطوراست كه خودت گوي بازي نكني؟ بهتر است تو تنها ميدان ايشان را بسيار تهديد كني و من به تنهايي همه كارها را به دست گيرم.» پس از آن، به خرگوشي دستور داد:

شبالالنكه به خرگوش گفت «جايگاه تو بر فراز ميدان، در بلندي است. در آنجا در ميان درختان بلوط درنگ كن تا گوي به سوي تو بيايد، سپس در آن حال كه من دست به كار مي شوم جهش كنان از آنجا برو.» با خرگوش چنين گفته شد. آن هنگام كه خرگوش از او دستور يافت هوا هنوز تيره بود.

پس از آن، چون سپيده طالع شد،‌هر دوي ايشان چون هميشه به سلامت بودند.

و چون گوي دوباره به درون ميدان افتاد،‌ سر خوناخپو بود كه بر روي ميدان فرو مي غلطيد:

سروران با ايشان گفتند «ما برده ايم! كار شما ساخته است! تسليم شويد! شما باخته ايد!» ليك با اين وجود سر خوناخپو فرياد مي زد:

«سر را همچون گوي پرتاب كن!» او بديشان چنين مي گفت.

«خوب، ديگر به تهديد نمي توان ايشان را گزندي رساند.» و با اين كلام، سروران شيبالبا گوي را پرتاب كردند و شبالانكه آن را گرفت، يوغ او گوي را از جنبش انداخت، سپس او ضربتي سخت بر گوي زد و گوي به پرواز درآمد، گوي يكراست به بيرون ميدان رفت،‌ يكبار، دوبار به هوا برخاست و در ميان درختان بلوط از جنبش افتاد. سپس خرگوش جهش كنان به هوا خاست، پس ايشان به دنبال آن رفتند، سپس جمله اهل شيبالبا رفتند، فرياد كنان، جيغ زنان از پس خرگوش رفتند، قاطبه شيبالبا رفتند.

پس از آن، پسران سر خوناخپو را باز پس گرفتند. سپس شبالانكه كدو را كاشت؛ در اين هنگام است كه او رفت تا كدو را بر فراز ميدان بنشاند.

بنابراين سر خوناخپو دوباره سري واقعي گشت و هر دوي ايشان دوباره شادمان شدند. و اما ديگران، همان اهل شيبالبا همچنان به جستجوي گوي مي رفتند.

پس از آن، پسران چون گوي را از ميان درختان بلوط بازيافتند به ايشان ندا دادند:

«بازگرديد! گوي اينجاست! ما آن را يافتيم!» ايشان چنين گفتند، پس آنان بازايستادند. چون اهل شيبالبا بازگشتند:

گفتند «آيا ما چيزي مي ديديم؟» سپس دوباره بازي خويش از سر گرفتند و هر دو طرف دوباره تساوي كردند.

پس از آن، شبالانكه كدو را ضربتي نواخت. كدو رو به فرسودگي مي رفت؛ كدو در ميدان افتاد و دانه هاي روشن خويش را همچون روشني روز كه در برابر ديدگان ايشان بود هويدا ساخت.

اهل شيبالبا گفتند «چگونه اين كدو را به دست آورديد؟ اين كدو از كجا آمد؟»

بدينگونه، سروران شيبالبا مغلوب خوناخپو و شبالانكه شدند. مخاطراتي عظيم در آنجا بود، ليكن ايشان بدان كارها جمله كه با ايشان كردند نمردند.

و اين است سوگنامه مرگ خوناخپو و شبالانكه.

چنين است: كنون شرح خواهيم گفت سوگنامه ايشان را، مرگ ايشان را. آنان هر آنچه با ايشان دستور گفته بودند بكردند، از ميان جميع مخاطرات گذشتند، صعوباتي كه بر ايشان حمل كردند، ليكن ايشان از ابتلائات اهل شيبالبا نمردند، و مغلوب جمله جانوران درنده ساكن شيبالبا نشدند.

پس از آن، ايشان دو پيشگوي اوسط را كه همچون قاريان بودند فرا خواندند. چنين است نام ايشان: شولو، پاكام، هر دو عليم.

خوناخپو و شبالانكه گفتند «يحتمل سروران شيبالبا را سوالاتي در باب مرگ ما پيش خواهد آمد. ايشان در انديشه اند كه چگونه ما را مغلوب كنند، چرا كه ما نه مرده ايم و نه منهزم گشته ايم. ما جمله ابتلائات ايشان را به سر برده ايم. حتي جانوران، ما را نگرفتند. پس اين است آن نشانه كه همينجا در قلب ماست: آلت مرگ ما به دست ايشان، تنوري سنگي خواهد بود. جميع اهل شيبالبا با هم گرد آمده اند. آيا نه اين است كه ما را گريزي از مرگ نيست؟ پس تدبير كار شما كه شرح آن خواهم گفت چنين است: اي شولو و اي پاكام، پس از آنكه ما مدفون شديم، اگر ايشان در باب مرگ ما از تو سوال كردند، چه خواهيد گفت؟ اگر از شما بپرسند:

” آيا نيكو نيست استخوانهاي ايشان را در دره بريزيم؟ ” شما پاسخ خواهيد داد ” شايد نيكو نباشد، چرا كه دوباره به زندگي باز خواهند گشت ” سپس ايشان به شما خواهند گفت ” شايد اين نيكو باشد: ما ايشان را بر فراز درختي به دار خواهيم زد “. شما خواهيد گفت ” به يقين نيكو نيست، چرا كه شما چهره هاي ايشان را خواهيد ديد ” و آنگاه ايشان براي مرتبه سوم با شما سخن خواهند گفتند:

” خوب، تنها يك راه نيك باقي است: استخوانهاي ايشان را در رودخانه خواهيم ريخت. ” پس اگر اين چيزي باشد كه ايشان از شما بپرسند، شما پاسخ خواهيد داد:

” اين روش مرگ نيكي براي ايشان است و اين نيز از نيكي است كه استخوانهاي ايشان را بر روي سنگي آسياب كنيد، چنانكه بلوط را به آرد كردن مصفي كنند و هر يك از ايشان را جداگانه مصفي كنيد و آنگاه:

ايشان را به رودخانه بريزيد،‌

ايشان را بر راه آب بپاشيد،

در ميان كوههاي كوچك و بزرگ

” و آنگاه شما دستوراتي را كه برايتان شرح خواهيم داد به كار خواهيد بست. » در آن دم كه آنان اين دستورها را مي دادند، پيشاپيش آگاه بودند كه خواهند مرد.

اين است شرح بناي تنور، تنور سنگي بزرگ. اهل شيبالبا تنور را همچون جايي بناكردند كه در آن نوشيدني هاي دلپذير طبخ مي شود، دهانه آن را به پهنايي عظيم گشودند.

پس از آن، فرستادگان، فرستادگان يكان مرگ و هفتان مرگ، براي بردن پسران آمدند:

فرستادگان بديشان گفتند «اي پسران، سروران با شما مي گويند ” ايشان بايد بيايند. ما با پسران خواهيم رفت تا طعامي را كه براي ايشان طبخ كرده ايم ببينيم. “»

ايشان پاسخ دادند «بسيار خوب». ايشان دوان رفتند و به دهانه تنور رسيدند.

و در آنجا جهد بر آن كردند كه ايشان را به بازي وادارند:

يكان مرگ با ايشان گفت «اي پسران، در اينجا بياييد هر يك از ما چهار بار از فراز نوشيدني خويش بپريم، از روي آن رد شويم.»

ايشان گفتند «شما هرگز نمي توانيد ما را اينگونه بفريبيد. آيا ما از مرگ خويش آگاه نيستيم، اي سروران؟ نظاره كنيد!» سپس به يكديگر روي كردند. ايشان بازوان يكديگر را گرفتند و با سر به اندرون تنور رفتند.

و در آنجا ايشان با هم مردند و حال اهل شيبالبا خوشدل بودند، صدا به فرياد بلند كردند، غريو شادي سر دادند.

ايشان گفتند «ما به حقيقت ايشان را منكوب كرده ايم. ايشان به سهولت تسليم نشدند.»

پس از آن ايشان شولو و پاكام را فرا خواندند، كه به قول خويش وفادار شدند: استخوانها درست به همانجا رفت كه پسران خواسته بودند. چون اهل شيبالبا از پيشگويي فارغ شدند، استخوانها آسياب گشت و به درون رودخانه ريخته شد، ليك استخوانها به جاي دوري نرفت، بلكه تنها به ته آب فرو رفت. ايشان به جواناني خوش قامت مبدل شدند؛ چو ايشان دوباره پديدار شدند منظر ايشان درست همانند پيش بود.

و در روز پنجم ايشان دوباره پديدار شدند.

مردم ايشان را در آب ديدند. اهل شيبالبا چون شمايل ايشان را ديدند منظر آن دو همانند گربه ماهي آبراه بود. و ايشان در آب باليدند و روز بعد همچون دو آواره پديدار شدند كه از پيش رو، از پشت رو و از هر سو يكپارچه ژنده پوش بودند. اهل شيبالبا چو ايشان را آزمودند، سلوك ايشان در نظرشان بي ظرافت آمد؛ اينك ايشان دگرگونه رفتار مي كردند.

ايشان تنها به رقص پور ويل، به رقص راسو، به رقص آرماديلو پايكوبي مي كردند.

تنها شمشير مي بلعيدند، تنها گام زنان بر چوب پا مي رقصيدند.

اينك ايشان معجزات بسيار پديدار مي كردند. ايشان خانه اي را به آتش مي كشيدند، چندان كه گويي به راستي آن را مي سوختند و ناگهان آن را دوباره باز مي يافتند. اينك شيبالبا آكنده از تمجيد بود.

سپس خودشان را قرباني مي كردند، يكي از ايشان به راه ديگري مي مرد، همچون كسي كه محتضر باشد دراز مي كشيد. نخست ايشان خويشتن را مي كشتند، ليك ناگاه دوباره صورت حيات مي يافتند. اهل شيبالبا تنها آنچه ايشان مي كردند را مي ستودند. كنون هرآنچه ايشان مي كردند پيشاپيش زمينه اي براي هزيمت شيبالبا بود.

و پس از آن، خبر رقص ايشان به گوش سروران، يكان مرگ و هفتان مرگ، رسيد. ايشان چو اين خبر بشنيدند گفتند:

«اين دو آواره كيانند؟ براستي آيا ايشان چنين مايه مسرت هستند؟ و آيا رقصيدن ايشان براستي چنان زيباست؟ ايشان همه كار مي كنند!» ايشان چنين گفتند. حكايت ايشان به گوش سروران رسيده بود. حكايت ايشان مسرت آميز مي نمود، پس آنگاه ايشان از فرستادگان خويش درخواست كردند بديشان آگهي دهند كه بايد شرفياب شوند:

ايشان با فرستادگان گفتند «شما خواهيد گفت سروران مي گويند ” اگر ايشان تنها مي آمدند تا نمايشي براي ما ترتيب دهند،‌ ما از ايشان درشگفت شده و حيرت زده مي شديم.» پس ايشان به نزد رقصندگان رسيدند، آنگاه كلام سروران را با ايشان گفتند.

خوناخپو و شبالانكه گفتند «ما را ميلي به آمدن نيست، چرا كه ما براستي خجول هستيم. پاسخ ما تنها نه است. آيا شرمنده نباشيم كه به اندروني آن سراي شاهانه برويم؟ چرا كه ما به راستي بد منظريم. آيا ما ساده دل نخواهيم بود؟ بر ما شفقت آوريد! آيا ما در نظر ايشان رقاصاني بيش نخواهيم بود؟ به ياران آوراه خويش چه بايدگفت؟ ديگراني هستند كه از ما مستدعي اند امروز برقصند، با ما دست و پا بيافشانند و سرخوش باشند، پس ما نمي توانيم براي سروران چنين كنيم، و اين نيز چيزي نيست كه ما طالب آن باشيم، ‌اي فرستادگان.»

با اين وجود، ايشان ترغيب شدند [كه با فرستادگان بروند]: ايشان از ميان صعوبات، از ميان بلايا، راه پرپيچ و خم خويش را در مي نورديدند. ايشان رغبتي نداشتند كه با شتاب گام بردارند. بارها ايشان را به زور وادار به تند رفتن كردند؛ فرستادگان همچو راهنماياني از پيشروي ايشان مي رفتند ليك پيوسته ناچار بودند بازگردند. و بدينگونه ايشان به نزد سرور رفتند.

و ايشان به حضور سروران رسيدند. ايشان چون رسيدند، با تظاهر به فروتني بسيار در تمام راه سر خويش را به زير انداخته بودند. ايشان خويشتن را پست كردند، كمر دو تا كردند، حقير كردند، و تنها جامه هاي ژنده و مندرس بر تن داشتند. ايشان چون رسيدند براستي منظري چون آوارگان داشتند.

پس آنگاه از ايشان نام كوه و قبيله شان را پرسيدند و درباره مادر و پدرشان نيز از ايشان سوال كردند:

از ايشان پرسيدند «شما اهل كدام دياريد؟»

ايشان تنها گفتند «سرورم، ما هرگز ندانسته ايم. ما هويت مادر و پدر خويش را نمي دانيم. به حتم ايشان چون مردند ما كودكاني صغير بوده ايم.» ايشان هيچ نامي بر زبان نبردند.

از ايشان پرسيدند «بسيار خوب. پس، به فضل خويش ما را سرگرم كنيد. در ازاي آن از ما چه انعام مي طلبيد؟»

ايشان با سروران گفتند «خوب، ما چيزي نمي خواهيم. كلام حق آنكه ما شرمناكيم.»

بديشان گفتند «شرمناك نباشيد. خجول نباشيد. تنها بدينگونه برقصيد: نخست پاي كوفته و خويشتن را قرباني مي كنيد، سپس خانه مرا به آتش مي كشيد، هر آنچه را مي دانيد نمايش دهيد. ما را ميل آنكه سرگرم شويم. ما را كام دل اين است و از همين روست كه به دنبال شما فرستاده ايم، اي آوارگان عزيز. ما شما را انعام خواهيم كرد.»

پس آنگاه ايشان رقص و آوازهاي خويش را شروع كردند و آنگاه جميع اهل شيبالبا فرا رسيدند، كف سرا از تماشاگران انباشته شد، و ايشان به هر گونه رقص مي رقصيدند: ايشان به رقص راسو رقصيدند، به رقص پور ويل رقصيدند، به رقص آرماديلو رقصيدند. سپس خداوندگار بديشان گفتند:

«سگ مرا قرباني كنيد، آنگاه دوباره آن را به زندگاني بازگردانيد.» بديشان چنين گفتند.

ايشان گفتند «آري».

چو ايشان سگ را قرباني كردند

سگ دوباره به زندگي برگشت.

و آن سگ چون به زندگي بازگشت

براستي شادمان بود.

و سرور با ايشان گفت:

«نيك، لاكن هنوز مي بايد خانه مرا به آتش كشيد.» در آن دم بديشان چنين گفتند، پس آنگاه ايشان آتش به سراي سرور كشيدند. خانه مملو از جميع سروران بود ليك ايشان نسوختند. ايشان دوباره همچون پيش آن را آباد كردند، مبادا كه خانه يكان مرگ به يك دم ويران شود، و جميع سروران در شگفتي شدند و ايشان به همان گونه به رقص خويش ادامه دادند. ايشان به غايت خوشدل بودند.

و آنگاه خداوندگار از ايشان در خواست كرد:

ايشان را گفت «هنوز بايد كه شخصي را به قتل برسانيد! يكي قرباني كنيد كه در آن مرگي نباشد!»

ايشان گفتند «بسيار خوب».

و آنگاه ايشان دست به قرباني كردن انساني بردند.

و ايشان قلب انساني را در هوا نگه داشتند.

و ايشان گردي آن را به سروران نشان دادند.

و اينك يكان مرگ و هفتان مرگ آن را ستودند، و اينك آن شخص را دوباره به زندگاني بازگرداندند. چو او به زندگاني بازگشت، قلب او آكنده از شادي بود، و سروران در شگفتي شدند:

اينك سروران گفتند «باز هم قرباني كنيد، حتي با خود چنين كنيد! بگذاريد ما ببينيم. براستي اين همان رقصي است كه ما قلبا از شما مي خواهيم [آن را براي ما به نمايش بگذاريد].»

ايشان پاسخ گفتند «بسيار خوب، سرورم» و آنگاه خويشتن را قرباني كردند.

و چنين است شرح قرباني خوناخپو به دست شبالانكه. يك به يك پاهاي او، بازوان او از هم گشوده گشت. سر او جداگشت و غلطان به بيرون رفت. قلب او از سينه بيرون آمد و در برگي پيچيده شد و جميع اهل شيبالبا از شعف اين منظره ديوانه شدند.

پس اينك تنها يكي از ايشان در آنجا رقصان بود: شبالانكه.

او گفت «برخيز!» و خوناخپو به زندگي بازگشت. ايشان هر دو در اين باره بسيار مشعوف بودند و سروران نيز مسرور بودند، گويي كه خودشان چنين مي كردند. يكان مرگ و هفتان مرگ چنان در قلب خويش مسرور بودند كه گويي به واقع خودشان مي رقصند.

و آنگاه قلب سروران آكنده از آرزو و اشتياق به رقص خوناخپو و شبالانكه شد، پس آنگاه اين كلمات از زبان يكان مرگ و هفتان مرگ جاري شد:

ايشان گفتند «با ما چنين كنيد! ما را قرباني كنيد!». يكان مرگ و هفتان مرگ هر دو با خوناخپو و شبالانكه گفتند «ما را هر دو قرباني كنيد!»

ايشان با سروران گفتند «بسيار خوب. شما به زندگاني باز خواهيد گشت. گذشته از اينها، مگر نه اينكه شما مرگ هستيد؟ و آيا چنين نيست كه ما و بندگان اقليم شما، همينك شما را مسرور مي سازيم؟»

واين است آنكه نخست قرباني شد: سرور اعلي، آنكه نامش يكان مرگ است، فرمانرواي شيبالبا.

و چون يكان مرگ بمرد، آنكه سپس قرباني مي شد هفتان مرگ بود. ايشان به زندگي بازنگشتند.

و آنگاه اهل شيبالبا، آنانكه مرگ سروران را ديده بودند، به پا خواستند تا بروند. قلبهاي ايشان در آنجا قرباني شد و تنها قلبهاي آن دو سرور قرباني شد تا مايه تباهي ايشان باشد.

به محض آنكه ايشان سرور يكتا را كشتند و او را به زندگاني باز نگرداندند، سرور ديگر در پيشگاه رقصندگان خاضع و گريان شده بود. او راضي به مرگ خويش نبود، آن را نمي پذيرفت:

چون او دريافت، گفت «بر من شفقت آوريد!» جمله رعاياي ايشان راه دره بزرگ را در پيش گرفتند، با ازدحامي يكپارچه مغاك ژرف را از جمعيت انباشتند. پس ايشان در آنجا بر روي هم انباشته شدند و با يكدگر مجموع گشتند و مورچگان بي شمار به درون دره سرازير شدند، گويي كه ايشان را چون رمه بدانجا رانده بودند. و چون مورچگان برسيدند، رعايا نماز بردند و تسليم شدند وخاضع و گريان به حضور رسيدند.

چنين بود هزيمت فرمانروايان شيبالبا. پسران تنها بواسطه عجايب، تنها به واسطه تغيير شكل خويش چنين توفيق يافتند.

و آنگاه ايشان اسماء خويش را نام بردند، خويشتن را دربرابر جميع اهل شيبالبا نام نهادند:

با ايشان گفتند «گوش دهيد: ما نامهاي خويش خواهيم گفت و نامهاي پدران خويش را نيز براي شما خواهيم گفت. ما اينان هستيم: ما مسمي به خوناخپو و شبالانكه هستيم. و اينان پدران ما هستند، همانان كه شما كشتيد: يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو به نام. و ما اينجاييم تا راه رنجها و صعوبات پدران خويش را هموار سازيم. و بدينگونه ما جميع آن صعوبات را كه شما بر ما هموار كرديد متحمل شده ايم. و بدينگونه ما عمر همه شما را مختوم خواهيم كرد. ما بر آنيم كه شما را مقتول كنيم. اينك كسي را ياراي نجات دادن شما نيست.» و آنگاه جمله اهل شيبالبا بر زمين افتادند و ضجه زدند:

ايشان پاسخ دادند «اي خوناخپو و اي شبالانكه،‌ بر ما شفقت آوريد! قول حق است كه ما بر پدران شما، همانان كه شما نام مي بريد، ستم كرديم. ايشان هر دو در مقام قربانگاه گوي بازي مدفون هستند.»

ايشان با جميع اهل شيبالبا گفتند «بسيار خوب. كنون اين است كلام ما كه براي شما شرح خواهيم داد. جميع شما بشنويد اي اهل شيبالبا: بدين سبب، روزگار و اخلاف شما بزرگ نخواهند بود. افزون بر اين، هدايايي كه دريافت خواهيد كرد زين پس بزرگ نخواهد بود، بلكه به پاره هاي زمخت شيره درخت تقليل خواهد يافت. شما را خون پاك لكه دار نخواهد بود، شما را تنها ماهي تابه، تنها كدو، تنها چيزهايي شكننده خواهد بود كه بشكند و تكه تكه شود. مضاف آنكه، طعام شما تنها از مخلوقات علفزارها و زمينهاي باير جنگل خواهد بود. هيچيك از آنان كه در روشني زاده مي شوند، در روشني مولود مي شوند از آن شما نخواهد بود. تنها افراد بي ارزش خويشتن را تسليم درگاه شما خواهند كرد. اينان، افراد گنهكار، خشن، زبون و بدبخت هستند. تنها به جايي وارد خواهيد شد كه در آن، تقصير، آشكار باشد، نه آنكه ناگهان بر جميع خلق هجوم آوريد. بر فراز توده شيره درختان است كه به عرايض خلق گوش فرا خواهيد داد.»

چنين بود ابتداي افول ايشان و پرهيز از پرستش ايشان.

چنانكه مي گويند:

روزگار عتيق ايشان روزگاري بزرگ نبود،

اين مردمان كهن تنها ميل ستيزه داشتند،

اسماء عتيق ايشان حقيقتا الهي نيست،

بلكه مهيب است شرارت باستاني شمايل ايشان.

آنان پديدآورنده دشمنان و به كار گيرنده بومان هستند،

آنان برانگيزده ظلم و خشونت هستند،

و نيز ارباب نيات خفيه هستند،

آنان سياه و سفيد هستند،

سروران بلاهت، سروران ضلالت هستند. ايشان با تغيير ظاهر خويش موجب آشفتگي و هراس مي شوند.

چنين بود زوال عظمت و شكوه ايشان. اقليم ايشان به سوي عظمت دوباره بازنگشت. اين توفيق به دست خوناخپو و شبالانكه حاصل گشت.

و اين است مادر بزرگ ايشان كه در برابر خوشه هاي ذرتي كه ايشان كاشتند و رفتند، مي گريد و ناله مي كند. بوته هاي ذرت باليد، سپس خشكيد.

و اين در آن هنگام بود كه ايشان در تنور سوختند، سپس بوته هاي ذرت دوباره باليد.

و اين در آن هنگام بود كه مادربزرگشان چيزي سوزاند، او به يادبود ايشان در برابر ذرت سندروس سوخت. در مرتبه ديگر كه بوته هاي ذرت دوباره جوانه زد قلب مادربزرگشان آكنده از شادي شد. سپس مادربزرگشان خوشه ها را خداگونه ستود، و بديشان نام داد: ميانه سرا، ميانه خرمن، ذرت زنده، بستر خاكي، نامهاي ايشان گشت.

و او خوشه ها را ميانه سرا و ميانه خرمن ناميد، چرا كه ايشان آنها را درست در ميان اندروني خانه شان كاشته بودند.

و او سپس آنها را بستر خاكي، ذرت زنده ناميد، چرا كه خوشه هاي ذرت بر فراز بستري خاكي در بلندي نهاده شده بود.

و او آنها را نيز ذرت زنده ناميد، چرا كه بوته هاي ذرت دوباره سبز شده بود. اشموكانه آنها را چنين ناميد. آنها بقيتي از خوناخپو و شبالانكه بودند كه آنها را كاشته بودند و بطور ساده طريقتي بود تا مادربزرگشان آنها را به خاطر داشته باشد.

و نخستين كساني كه مدتهاي مديد پيش از آن مرده بودند، پدران ايشان، يكان خوناخپو و هفتان خوناخپو بودند. و ايشان دوباره شمايل پدر خويش را در آنجا، در شيبالبا ديدند. چو ايشان شيبالبا را مغلوب كردند پدرشان دوباره با ايشان تكلم كرد.

و بدينگونه ايشان به مدد يكديگر جوارح پدر خويش را احيا مي كنند. ايشان جوارح هفتان خوناخپو را دوباره در كنار هم نهادند. ايشان به مقام قربانگاه گوي بازي رفتند تا جوارح [پراكنده] او را در كنار هم نهند. او خواسته بود كه چهره او درست همانگونه شود كه در گذشته بود، ليك چو از او خواستند كه اشياء را نام برد و او نام دهان، بيني و چشمان چهره خويش را دريافت، ديگر چيز قابل ذكري باقي نماند. اگرچه دهان او نمي توانست نام هر يك از جوارح پيشين خويش را نام برد، دست كم او دوباره تكلم كرده بود.

و بدينسان [اين نكته] به يادگار بماند كه ايشان حرمت قلب پدر خويش را داشتند، اگرچه او را در مقام قربانگاه گوي بازي رها كردند:

پسران او بدو گفتند «تو را در اينجا دعا خواهند كرد» و قلب او آرامش يافت. چو ايشان قلب پدر خويش را آرامش بخشيدند با او گفتند «تو اولين ملجا و تو اولين كسي هستي كه روز تو را نگه خواهند داشت آنان كه در روشني زاده خواهند شد، در روشني مولود خواهند شد. نام تو از ياد نخواهد رفت. چنين بادا»

«ما تنها راه مرگ تو، خسران تو و آلام و مصيبتهايي كه برتو روا داشتند را صاف كرديم [و انتقام تو را گرفتيم].»

و چنين بود دستور ايشان در آن هنگام كه جميع اهل شيبالبا سرانجام مغلوب ايشان شدند. و آنگاه آن دو پسر بدينگونه عروج كردند و بدينجا به ميانه روشنايي فرا آمدند و بي واسطه به اندرون آسمان فرا چميدند و خورشيد از آن يكي و ماه از آن ديگري است. آن دم كه جوف آسمان و روي زمين روشن شد، ايشان در آنجا در آسمان بودند.

و عروج چهارصد پسر كه به دست سيپاكنا كشته شده بودند نيز در اين زمان واقع گشت.

و آنان [به آسمان] آمدند تا مصاحب هر دوي ايشان شوند. چهارصد پسر به ستارگان خود آسمان مبدل گشتند.

  1. Coati پستانداري گرمسيري شبيه راكون م.

  2. تدلاك لفظ squeak به مفهوم جيغ را به كار مي برد. ترجمه فوق برگرفته از ترجمه كريستنسون است. م.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=14281

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *