تبلیغات لیماژ بهمن 1402
پوپول وه

متن کامل «پوپول وُه» کتاب مقدس قوم مایا _ بخش دوم

پوپول وُه

پوپول وُه
کتاب مقدس قوم مایا

ترجمه هادی قربانی
مدیر سایت ایپابفا
www.epubfa.ir

فهرست مطالب

مقدمه کتاب بخش اول بخش دوم
بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم – پایان

یادداشت مترجم:
این نوشته جزو آثار متنی مترجم (مدیر سایت ایپابفا) است و هیچ نسخه دیگری از آن به زبان فارسی وجود ندارد. این متن نخستین ترجمه فارسی از کتاب «پوپول وُه» است و انحصاراً در سایت ایپابفا (سایت اصلی مترجم) منتشر می شود و صرفاً جهت استفاده رایگان عرضه شده است.هرگونه استفاده تجاری یا کپی برداری بدون ذکر منبع و نام مترجم ممنوع می باشد.

بخش دوم

چنين است ابتداي شكست و نابودي روزگار هفت طوطي به دست دو پسر،‌ نخستين مسمي به خوناخپو و دومين مسمي به شبالانكه. آن دو كه هردوشان ايزدان بودند تلاش خودبزرگ بينانه او در برابر قلب آسمان را شريرانه ديدند. پس پسران با خود گفتند:

«بي وجود حيات و بي وجود مردم، بودن در اينجا، بر روي زمين نيكو نيست.»

«پس بيا پرتابه اي پرتاب كنيم. چو هفت طوطي در حين خوردن است مي توانيم او را بزنيم. مي توانيم او را بيمار كنيم و آنگاه به ثروتها، يشم سبز،‌ فلز، جواهرات، گوهرها و سرچشمه تلالؤ او پايان بخشيم. همه ممكن است همچون او عمل كنند اما نبايد كه جلال آتشين تنها در فلز [سيم و زر] باشد. چنين بادا» پسران چنين گفتند و هريك نيچه خويش را بر دوش نهاد.

و اين هفت طوطي دو پسر دارد: نخستين آنها سيپاكنا و دومين آنها زلزال [كابراكان] است و نام مادرشان چيمالمات است، همسر هفت طوطي.

و اين است سيپاكنا، اين است آنكه كوههاي عظيم را بنا مي كند: فاه النار، خوناخپو، كهف بالماء، اشكانول، ماكاموب و خوليسناب را و اينهاست نام كوههايي كه در هنگام فجر وجود داشته و از آن سخن گفته مي شود. اين كوهها به يك شب به دست سيپاكنا پديدار شد.

و حال اين است زلزلال. كوهها به دست او جابجا مي شود؛ كوههاي بزرگ و كوچك به دست او نرم مي شود. پسران هفت طوطي تنها از براي خودبزرگ بيني چنين مي كردند.

هفت طوطي مي گفت «اين منم، من خورشيدم.»

سيپاكنا مي گفت «اين منم، من خالق زمينم.»

زلزلال مي گفت «و من نيز آسمان را به زير آورده و همچون بهمن برتمام زمين فرو مي ريزم.» پسران هفت طوطي همچون خويش و همچون پدر خود بودند و بزرگي آنها از بزرگي پدرشان بود.

پس خوناخپو و شبالانكه امر ايشان را شريرانه يافتند چراكه آفرينش مادر و پدر نخستينمان هنوز ناممكن بود. پس آن دو نقشه مرگ و ناپديدي ايشان را كشيدند.

و اينگونه است شرح اصابت پرتابه پسران به هفت طوطي

ما شرح خواهيم داد حكايت شكست هر يك از آناني كه خويشتن را بزرگ مي شمرد.

اين است درخت بزرگ هفت طوطي كه نانس مي خوانند و طعام هفت طوطي از همين است. هر روزه او براي خوردن ميوه هاي نانس از درخت بالا مي رود. از آن رو كه خوناخپو و شبالانكه جايگاه تناول او را ديده اند اينك دو پسر در زير درخت هفت طوطي پنهان شده و سكوت كرده و در ميان برگهاي درخت هستند.

و آنگاه كه هفت طوطي رسيد و به تناول طعام نانس آرام گرفت، خوناخپو با پرتابه اي او را زد. پرتابه درست به فك او خورد و دهانش را شكست. سپس هفت طوطي به فراز درخت رفت و از بلندا بر زمين افتاد. ناگهان خوناخپو دوان دوان به قصد گرفتن هفت طوطي ظاهر شد اما در حقيقت هفت طوطي بود كه بازوي او را گرفت. او بي درنگ بازوي او را پس كشيد، آن را از پشت شانه گاه خم كرد و آن را از تنه خوناخپو دريد. با اين همه كار پسران نيكو بود چرا كه در نخستين خانه از هفت طوطي شكست نخوردند.

و چون هفت طوطي ديد كه بازوي خوناخپو را جدا ساخته است راهي خانه گاه شد و همانسان كه با رنج و درد بسيار فك خود را گرفته بود به خانه گاه رسيد:

چيمالمات همسر هفت طوطي گفت «تو را چه مي شود؟»

هفت طوطي گفت «چه باشد غير ازاينكه آن دو فريبكار مرا به تير زده و از اصابت آن فك من از جاي خود به در رفته است. جمله دندانهاي من لق شده و جملگي دردناك است. اما وقتي آنچه را آورده ام روي آتش گرفته و آن را آويزان بر فراز آتش آويختم،‌ ايشان مي توانند بيايند و آن را با خود برگيرند. به حقيقت كه ايشان فريبكارند.» سپس بازوي خوناخپو را آويخت.

در اين ميانه خوناخپو و شبالانكه در تامل بودند و آنگاه دست دعا به سوي پدربزرگي حقيقتا سپيد موي و مادربزرگي حقيقتا فروتن كه مردمي خميده و كهنسال بودند بردند. پدربزرگ را نام گراز بزرگ سپيد و مادر بزرگ را نام خنزير بزرگ سپيد است. پسران به مادربزرگ و پدربزرگ گفتند:

«متمني است آن دم كه براي پس گرفتن بازويمان از دست هفت طوطي راهي مي شويم با ما سفر كنيد؛ ما درست از پشت سر به دنبال شما مي آييم. شما به ايشان بگوييد:

” نوه هاي ما را كه با ما همسفرند بخاطر ما ببخشاييد. چرا كه مادر و پدر ايشان مرده اند و از همين روي از قفا به دنبال ما مي آيند. شايد بهتر است آنها را رها كنيم چرا كه تنها پيشه ما كشيدن كرمها از دندان است. ” بدينسان ما در منظر هفت طوطي به طفلان مي مانيم. گرچه ما هستيم كه اين دستورها بر شما عرضه مي كنيم. »

خداوندگار [هفت طوطي] گفت «يا جدنا، به كجا رهسپاريد؟»

ايشان پاسخ دادند «اي خداوندگار، ما تنها امرار معاش مي كنيم.»

«چرا براي معاش كار مي كنيد؟ مگر آنها فرزندان شما نيستند كه با شما همسفرند؟»

مادربزرگ و پدربزرگ پاسخ دادند «نه، اي خداوندگار، آنها فرزندان ما نيستند. آنها احفاد و اولاد ما هستند معهذا ما خودم بر آنها دل مي سوزانيم. خداوندگارا، اندك طعامي كه ايشان مي خورند حصه اي است كه ما بديشان مي دهيم.» و از آنجا كه خداوندگار از درد دندان بي رمق شده است تنها با تلاش بسيار دوباره مي گويد:

«از شما تمنا دارم كه بر من شفقت آوريد! چه شيرين كاري ها از شما ساخته است؟ علاج چه زهرها از شما ساخته است؟»

آنها پاسخ دادند «اي خداوندگار، ما تنها كرمها را از دندان مي كشيم و چشمها را درمان مي كنيم و استخوانها را مي بنديم.»

«بسيار خوب، پس لطف كرده دندانهاي مرا درمان كنيد. چرا كه هر روز بسيار دردناك است. تحمل ناپذير است! بخاطر دندانها و چشمهايم خواب ندارم. چراكه آن دو فريبكار مرا به تير زدند. از ابتداي اين درد تا كنون طعام نخورده ام. پس بر من شفقت آوريد! شايد بدين خاطر باشد كه دندانهاي من اينك لق است.»

«بسيار خوب، اي خداوندگار، اين درد از كرمي است كه استخوان را گاز مي زند. تنها بايد آن را كشيد و دندان ديگري جاي آن نهاد، سرورم».

«اما شايد نيكو نباشد كه دندان مرا بكشند چرا كه من، از همه چيز گذشته، خداوندگارم. زينت من در دندانها و چشمان من است.»

«اما آن را جايگزين خواهيم كرد. دوباره دندان آسياب شده به جاي آن خواهيم گذاشت.» ليك اين «استخوان آسياب شده» تنها ذرت سفيد است.

او پاسخ داد «بسيار خوب، آنها را بكشيد. مرا ياري كنيد.»

و هنگامي كه دندان هفت طوطي بيرون آمد بجاي دندان او تنها ذرت سفيد گذاشتند و آن ذرت در دهان او تنها روكشي سفيد و رخشان بود. به يكباره صورت او بر خاك افتاد و منظر او ديگر همچو خداوندگاران نبود. سرانجام آخرين دندان او، آن جواهرات آبي رنگ دهان او بيرون آمد.

سپس چشمان هفت طوطي درمان شد. هنگامي كه چشمان او از حدقه بيرون آمد، آخرين فلز او نيز بيرون آمد. او هنوز دردي حس نمي كرد. در آن دم كه آخرين بزرگي او از او جدا مي شد او تنها نظاره مي كرد. فرجام كار همان شد كه خوناخپو و شبالانكه بر آن قصد بسته بودند.

و چون هفت طوطي مرد، خوناخپو بازوي خود را باز پس گرفت. و چيمالمات، همسر هفت طوطي نيز مرد.

چنين بود زوال ثروتهاي هفت طوطي: چرا كه طبيبان، جواهرات و گوهرهايي كه او را بر زمين مستكبر ساخته بود از او گرفتند. آن هنگام كه ايشان بازوي خويش را بازپس مي گرفتند روح عبقري مادر بزرگ و روح عبقري پدر بزرگ بود كه كار خويش كرد و آن دست را در جاي خويش كاشتند و دست بريده دوباره به شد. درست همانگونه كه مرگ هفت طوطي را آرزو كرده بودند، همانطور شد چرا كه خودبزرگ بيني او را شريرانه يافتند.

پس از اين اتفاق پسران راه خويش را از سر گرفتند. آنچه آنها كردند تنها عمل به كلام قلب آسمان بود.

و اينگونه است شرح اعمال سيپاكنا، نخستين فرزند هفت طوطي.

سيپاكنا مي گويد «من خالق كوهها هستم.»

و اين است سيپاكنا كه در ساحل تن مي شويد. سپس چهارصد پسر كه هيزمي را براي تيرچه كلبه خويش مي كشيدند از آنجا گذشتند. چهارصد پسر درخت بزرگي را براي تير سردر كلبه خود بريده بودند و با هم همگام بودند. سپس سيپاكنا بدانجا رفت و به جايي رسيد كه چهارصد پسر بودند:

«اي پسران چه كار مي كنيد؟»

«همه اش اين الوار است. نميتوانيم آن را بلند كرده و حمل كنيم.»

«من آن را حمل مي كنم. اين هيزم به كجا مي رود؟ قصد داريد با آن چه كنيد؟»

«تنها تير سردر كلبه ماست.»

او پاسخ داد «بسيار خوب»

سپس آن را درست به بالاي ورودي كلبه چهارصد پسر كشيد يا به تقريب آن را حمل كرد.

«اي پسر، تو مي تواني با ما بماني. آيا مادر و پدر داري؟»

او پاسخ داد «ندارم.»

«ما فردا براي بريدن الواري ديگر براي تيرچه كلبه خويش به كمك نيازمنديم.»

او پاسخ داد «خوب»

پس از آن، چهارصد پسر با خويش هم انديشه شدند:

«بهتر است با اين پسر چه كنيم؟»

چهارصد پسر گفتند «بهتر است او را بكشيم چراكه كردار او نيكو نيست. او آن الوار را يك تنه بلند كرد. بياييد گوده بزرگي براي او حفر كنيم و بعد او را به درون آن بياندازيم وبه او بگوييم:

چرا در گودال گل مي ريزي؟ وقتي او به درون گودال باريك رفت ما الوار بزرگي را با زور روي او مي اندازيم. سپس او در حفره مي ميرد. »

و هنگامي كه آنها گوده را حفر كردند سيپاكنا را صدا كردند:

بدو گفتند «از تو مي خواهيم كه لطف كني و به حفر گودال ادامه دهي و گل ها را بيرون بياوري. چون ما نمي توانيم.»

او پاسخ داد «بسيار خوب»

سپس به درون گودال رفت.

بدو گفتند «وقتي به حد كافي كندي و به عمق رسيدي جار بزن.»

او پاسخ داد «خوب» سپس به حفر گوده پرداخت. ليكن تنها گوده اي كه كند براي نجات خويش بود. او دريافت كه قرار است كشته شود پس گوده ديگري را در گوشه اي و گوده دومي را براي ايمني خويش حفر كرد.

چهارصد پسر از بالاي گوده فرياد زدند «عمق گوده تا به كجا رسيده است.»

سيپاكنا از پايين گوده گفت «من با شتاب در حال كندن هستم. وقتي كار حفر به پايان رسيد با فرياد به شما خبر خواهم داد.»

ليك او در ته حفره گور خويش را نمي كند بلكه در حال حفر گوده اي براي نجات جان خويش بود.

پس از آن، چون سيپاكنا براي حفظ ايمني خود به درون گوده خويش رفته بود فرياد زد:

«بدينجا بياييد و گلي را كه در گوده كنده ام بيرون بريزيد. كار حفره تمام شده است و من به عمق رسيده ام. مگر صداي فرياد مرا نمي شنويد؟ من تنها پژواك صداي شما را در اينجا مي شنوم گويي كه شما يك سطح يا دو سطح ازمن فاصله داريد.» چنين گفت سيپاكنا. او در گوده خويش پنهان شده و از آنجا فرياد مي زد.

در اين هنگام پسران الوار بزرگي را كشيدند.

و بعد آن را به درون گوده انداختند.

آنها با خود گفتند «مگر او آنجا نيست؟ صدايي از او به گوش نمي رسيد.»

«بياييد باز هم گوش دهيم. وقتي بميرد فرياد خواهد كشيد.»

آنها پس از انداختن الوار هريك در كناري پنهان شده بودند و تنها با نجوا با هم سخن مي گفتند.

و بعد سيپاكنا صدا كرد و بعد تنها ناله اي كشيد. وقتي كه الوار در پايين گوده روي سر او افتاد فرياد زد.

«درست به او خورد. كار او تمام است.»

«بسيار خوب! كار او را ساختيم، او مرده است.»

آنها گفتند «اگر او همچنان به كارها و كردار خويش ادامه مي داد چه مي شد؟ او خويش را در ميان ما اول مي ساخت و جاي ما را مي گرفت، جاي ما چهارصد پسر را.» اينك آنها به شادي و سور پرداختند:

آنها گفتند «برويم و نوشابه شيرين خويش را مهيا كنيم. سه روز بگذرد و بعد از سه روز بنوشيم و در كلبه خويش ساكن شويم، ما چهارصد پسر.»

آنها گفتند «و فردا و پس فردا خواهيم ديد آيا جسد او چون تعفن كرده و بپوسد آيا مورچگان از زمين بيرون مي آيند يا نه. پس از آن خورسند خواهيم بود و نوشابه شيرين خويش را خواهيم نوشيد.» ليك چون پسران «پس فردا» را تعيين مي كردند سيپاكنا از درون گوده گوش مي داد.

و در روز دوم چون مورچگان گرد آمدند، آنها گروه گروه دوان بودند. آنها ريزه خويش را از زير الوار برداشته و در همه جا بودند و مو و ناخنهاي سيپاكنا را در دهان مي بردند. چون پسران چنين ديدند:

با خود گفتند «تمام است كار آن فريبكار! بدينجا بنگريد كه مورچگان چگونه او را برهنه كرده و چگونه هجوم آورده اند. در همه جا مو در دهان خويش مي برند. اين ناخن اوست كه مي بينيد. ما پيروز شديم.»

ليكن سيپاكنا همچنان زنده است. او موهاي سر خود را كنده و ناخن هاي خود را جويده و به مورچگان مي دهد.

و بدينگون چهارصد پسر انديشيدند كه او مرده است.

پس از آن، نوشابه شيرين آنها در روز سوم مهيا شد و آنگاه پسران به نوشيدن پرداختند و چون مست شدند، چهار صد پسر چيزي در نمي يافتند. پس از آن سيپاكنا كلبه را بر سر آنها خراب كرد. جميع ايشان يكپارچه با خاك يكي شدند. حتي يك يا دو تن از ميان چهارصد پسر نجات نيافت. آنها به دست سيپاكنا پسر هفت طوطي كشته شدند.

چنين بود حكايت هلاكت آن چهارصد پسر. و در ازمنه سالفه چنين گفته مي شد كه آنها به صورتي فلكي

راه يافتند كه به نام ايشان خوندراث [خوشه پروين] ناميده شد ليك شايد اين گفته تنها بازي با كلمات باشد.

و در اينجاست كه شكست سيپاكنا به دست پسران دوگانه، خوناخپو و شبالانكه را شرح خواهيم داد.

حال اينگونه است شكست و مرگ سيپاكنا چون به دست پسران دوگانه، خوناخپو و شبالانكه كوفته شد.

آنچه اينك بر دل دو پسر سنگيني مي كرد قتل چهارصد پسر به دست سيپاكنا بود.

سيپاكنا در آب تنها به دنبال ماهي و خرچنگ مي گردد، ليكن او هر روز طعام مي خورد و روزها به دنبال طعام خويش به اطراف مي رود و شبها كوهها را بلند مي كند.

آنچه اينك به شرح خواهد آمد حكايت خرچنگي بزرگ است كه خوناخپو و شبالانكه به حيله ساخته اند.

و آنها از گلهاي بروميليا كه از بروميلياهاي جنگلي چيده بودند بهره گرفتند. از اين گلها بازوهاي خرچنگ را ساختند و محل باز شدن گلبرگهاي آن جاي چنگال ها بود. براي ساخت پشت خرچنگ از تخته سنگي بهره بردند كه صدا مي كرد.

پس از آن، پوسته را در پاي كوهي بزرگ زير يك برآمدگي قرار دادند. مياوان نام كوهي است كه شكست سيپاكنا در آن واقع شد.

پس از آن، چون پسران پيش آمدند سيپاكنا را در كنار آب يافتند:

از سيپاكنا پرسيدند «به كجا مي روي اي پسر؟»

سيپاكنا پاسخ داد «به جايي نمي روم. تنها به جستجوي طعام خويشم اي پسران.»

«طعام تو چيست؟»

سيپاكنا به خوناخپو و شبالانكه گفت «تنها ماهي و خرچنگ، ليك چيزي نيست كه پيدا كنم. دو روز است كه طعام نخورده ام. اما ديگر ياراي تحمل گرسنگي ندارم.»

خوناخپو و شبالانكه گفتند «خرچنگي كه مي خواهي در پايين تنگ است. خرچنگ بسيار بزرگي است. شايد بتواني آن را بخوري. بهره ما از آن تنها چنگال گزنده بود. ما مي خواستيم آن را صيد كنيم ليك خرچنگ ما را ترساند. اگر دور نشده باشد مي تواني آن را شكار كني.»

سيپاكنا گفت «بر من شفقت آورده لطف كنيد و جاي آن را به من نشان دهيد.»

خوناخپو و شبالانكه گفتند «ما نمي خواهيم، اما خودت پيش برو. گمش نخواهي كرد. تنها همراه رودخانه برو و در آنجا مستقيما به زير كوه بزرگي مي روي. او در آنجا در ته دره [با چنگالهاي خويش] صدا مي كند. تنها مستقيم بدانجا برو.»

سيپاكنا پاسخ داد «آيا تلطف نكرده و بر من شفقت نمي آوريد؟ اي پسران! اگر پيدا نشود چه؟ اگر با من همراه شويد جايي را به شما نشان خواهم داد كه مالامال از پرندگان است. لطف كرده بياييد و آنها را به تير بزنيد. من جاي آنها را مي دانم.»

آنها پذيرفتند. او پيشاپيش پسران به راه افتاد.

بدو گفتند «اگر نتواني خرچنگ را بشكري، چه؟ در اينصورت تو نيز پشت خواهي كرد، همچون ما كه مجبور شديم پشت كنيم. نه تنها آن را نخورديم بلكه به يكباره بر ما گزيدن آورد. چون به اندرون مي رفتيم بر روي مي رفتيم ليك چون آن را هراسانديم بر پشت وارد شديم. در آن مرتبه تنها كمي مانده بود تا بدان برسيم، پس تو نيز بهتر است بر پشت وارد شوي.»

سيپاكنا پاسخ داد «بسيار خوب» سپس به راه خويش رفت. اينك سيپاكنا با همراهان مي رفت. آنها به ته دره رسيدند.

خرچنگ به پهلوست، پوسته اش تلالوئي سرخگون دارد. آلت نيرنگ ايشان در زير ديواره دره است.

سيپاكنا كنون دلشاد است «بسيار خوب!»

سيپاكنا آرزو مي كرد كه خرچنگ هرچه زودتر در دهانش باشد تا رنج گرسنگي او رابه راستي درمان كند. او مي خواست خرچنگ را بخورد، تنها آن را به رو افتاده مي خواست، مي خواست به اندرون رود، اما از آن رو كه خرچنگ پشت كرد و به بلنداي او فراز شد، سيپاكنا بيرون آمد.

از او پرسيدند «بدو نرسيدي؟»

پاسخ داد «به راستي كه نه، چرا كه پشت كرده و به بلندي فراز مي شد. در بار نخست كمي مانده بود تا بدان برسم، پس شايد بهتر است كه بر پشت وارد شوم.»

پس از آن دوباره وارد شد، اينبار بر پشت. او تمام راه وارد شد، تنها كاسه زانويش هنوز پيدا بود. او ناله آخر را كشيد و آرام شد. كوه بزرگ بر سينه اش آرام گرفت. كنون سيپاكنا ياراي غلطيدن نداشت و بدينگونه او سنگ شد.

اينگونه بود شكست سيپاكنا به دست پسران، خوناخپو و شبالانكه، در اجل خود. او نخستين زاده هفت طوطي بود و آنسان كه ازگفته هاي پيشين او هويداست، او «خالق كوهها» بود. او در زير كوه بزرگ مسمي به مياوان، تنها به مدد روح عبقري منهزم گشت. او دومين كس بود كه خويش را بزرگ مي شمارد و حال از يكي ديگر سخن خواهيم گفت.

و سومين كس كه خود را بزرگ مي شمرد، دومين پسر هفت طوطي بود كه زلزال خوانده مي شد.

او مي گفت «منم شكننده كوهها.» با اينهمه، خوناخپو و شبالانكه زلزلال را نيز منهزم ساختند. سپس خوريكانه، نوزاده آزرخش، خام آزرخش تكلم كرد. او با خوناخپو و شبالانكه تكلم كرد:

«دوم زاده هفت طوطي يكي ديگر است، يكي ديگري كه بايد منهزم شود. اين است كلام من، چرا كه آنچه بر روي زمين مي كنند نيكو نيست. آنها خويش را از بزرگي و ثقل خورشيد فرازتر مي دانند و نبايد كه اينگونه باشد. زلزال را فريفته كنيد تا در كران خاور ساكن شود.» خوريكانه با پسران گفت.

پسران در پاسخ به كلام خوريكانه گفتند «بسيار خوب، اي خداوندگار. هنوز كاري انجام نشده مانده است. آنچه ما مي بينيم نيكو نيست. آيا محل ترديد در مقام و جايگاه تو نيست، اي سرور ما، قلب آسمان؟»

در اين ميانه زلزال، شكننده كوهها با قدرت به پيش مي رود. او پاي خويش را به نرمي بر زمين مي گذارد و يكباره كوهها را از بزرگ و كوچك منهدم مي سازد. هنگامي كه او با پسران تلاقي كرد از او پرسيدند:

«به كجا مي روي، پسر؟»

او در پاسخ گفت «به هيچ جا نمي روم. من تنها كوهها را پراكنده مي سازم و من آن كسي هستم كه در خلال روزها و در خلال روشنايي آنها را در هم مي شكند.» سپس زلزال از خوناخپو و شبالانكه پرسيد:

«شما اهل كجاييد؟ من چهره هاي شما را نمي شناسم. چيست نامتان؟» زلزال گفت.

خوناخپو و شبالانكه به زلزال گفتند «ما نامي نداريم. ما تنها در كوهها دام مي نهيم و شكار مي كنيم. ما تنها يتيم زادگاني هستيم و چيزي نداريم كه خود را بدان بخوانيم، اي پسر. و ما همينك كوهي بزرگ ديديم كه هنوز در حال باليدن است و از زمين به هوا مي خيزد و بسيار بلند است! همينك آماس گونه بزرگ مي شود و از بلنداي همه كوهها فرازتر مي شود. و در آنجا حتي يكي دو پرنده يافت نمي شد، پسر. پس چگونه ممكن است كه تو همه كوهها را نابود كني، پسر؟»

«راست نيست كه شما آن كوه را كه از آن دم مي زنيد ديده باشيد. كجاست اين كوه؟ خواهيد ديد كه من آن را نيز با خاك يكسان خواهم كرد. كجاست آنجا كه رؤيتش كرديد؟»

خوناخپو و شبالانكه گفتند «خوب، در آنجاست در شرق.»

زلزال به پسران گفت «باري، مرا بدان سوي رهنمون شويد.»

آنها گفتند «چنين نيست. تو در ميانه بايست. بين ما بمان، يكيمان از چپ و ديگري از راست تو چرا كه علت نيچه هاي ماست. اگر پرنده اي در آنجا باشد به تير خواهيم زد.» آنها از تمرين پرتاب خويش متلذذ بودند.

و چنين است شيوه پرتاب ايشان. پرتابه نيچه ايشان از خاك نيست بلكه ايشان در هنگام پرتاب، تنها به پرندگان مي دمند و اين امر مايه شگفتي زلزال است.

و آنگاه پسران با چرخش كمانه آتشي ساختند و پرندگان را بر فراز آتش بريان كردند. و آنان يكي از پرندگان را به اندود آغشتند و گچ بر آن ماليدند.

پسران گفتند «پس اين پرنده اي است كه در وقت گرسنگي و در وقت بوييدن بوي خوش پرندگان خويش بدو خواهيم داد. فرجام كار، پيروزي است چرا كه ما پرنده اش را با خاك پخته پوشانده ايم. اگر آن عليمبزرگ كه خلقت و تمثيل آن محقق خواهد شد قرار است زرع و فجري داشته باشد، بايد كه اين مرغ در خاك مطبوخ و جسم او در خاك مدفون شود.»

خوناخپو و شبالانكه با يكديگر گفتند «از اين روي قلب انسان ميل به گزيدن گوشت و طعام گوشت خواهد كرد چرا كه قلب زلزال بدان تمايل خواهد داشت.» سپس آنها پرندگان را بريان كرده و آنها را پختند تا اينكه قهوه اي شده و قطرات چربي از پشت پرندگان ترشح كرده و نكهتي به غايت خوش از آن برخاست.

و زلزال ميل طعام مي كند و از بوي خوش پرندگان دهانش آب آورده و آب دهان و بزاق خويش را در دهان گردانده و فرو مي بلعد.

او گفت «چه مي خوريد؟ من بوي بسيار خوشي مي شنوم. لطف كنيد و اندكي از آن به من دهيد.» و هنگامي كه آنها پرنده را به زلزال دادند، خوردن همان و هزيمت همان.

پس از آنكه او از خوردن پرنده فارغ شد، آنها به راه خويش رفتند تا اينكه به شرق رسيدند، آنجا كه كوه بزرگ بود.

در اين هنگام، زلزال قوت پاها و بازوان خويش را از كف داده بود. و به علت خوردن خاكي كه پرنده را پوشانده بود ياراي پيش رفتن نداشت. پس اينك نمي توانست آسيبي به كوه برساند. حال او هرگز به نشد؛ او تباه شد. سپس پسران او را به بند كردند و دستانش را از پشت بستند. چون پسران، دستانش را به بند كردند،‌ پاشنه هايش را به مچها بستند.

پس از آن او را به پايين انداختند و در خاك دفنش كردند.

چنين است شرح هزيمت زلزال. باز هم خوناخپو و شبالانكه پيروز هستند.

اعمال ايشان بر روي زمين بي شمار است.

و اينك شرح خواهيم داد تولد خوناخپو و شبالانكه را، پس از آنكه در ابتدا شرح داديم هزيمت هفت طوطي و نيز سيپاكنا و زلزال را در اينجا بر روي زمين.



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=14279

***

  •  

***

یک دیدگاه

  1. قلب آسمان همون خدایی هست که ما میشناسیم!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *